منصورسپهرنیا کمدین معروف، اینروزها در 90سالگی پراز انرژی، حرکت است، سه شنبه های عطاری، ناهار رفقای دیرین را فراموش نمی کند. بقول خود روز سه شنبه صبح چشم به در دارد تا رضا تقوی رفیق شفیق همه یاران قدیمی، از راه برسد و سواربراتومبیل از اورنج کانتی تا وست وود گپ بزنند و خاطره ها را زنده کنند.
«سپهرنیا» می گوید با 4 فرزند: 2 پسر و یک دخترازهمسراول و دختر دوم از همسردوم. با 12 نوه و 6 نتیجه رکوردار هنرمندان هستم آخرین نوه ام الینا از دخترم ملودی و از همسرم هماست، که انرژی های تازه زندگی من بحساب می آیند.
سپهرنیا می گوید: من با پیری هیچ نسبتی ندارم، چون ژن خانوادگی من، همه از مرز 100سالگی گذشته اند مادرم در 105سالگی درنهایت سلامت رفت، عمه ام در 106 سالگی هنوز سرپا و سرحال است. پدر بزرگم از 100 که گذشت خودش گفت خسته شده ام و آرام رفت، پدرم چون مرد حساس و عصبی و غصه خور بود، از 90 که گذشت یکروز آرام با ما وداع گفت. من نه اهل غصه خوردن، نه عصبی، نه زیاد حساس هستم، که عمرم را برباد بدهم، اگر هم غصه بخورم، برای دوستان و یاران و فامیل غصه می خورم، گاهی به خودم می گویم تو چه کم و کسری از مادرت و پدربزرگ ات ، عمه ات را داری؟ درسته که من کلسترول و قند دارم، ولی اینها هم نشانه شیرینی اخلاق و روش زندگی من است، من 150 تا فیلم بازی کردم، انگار همین دیروز بود که با گرشا و متوسلانی نازنین دوستانم به شهرستان ها، به ترکیه، به اروپا سفر می کردیم، مرتب جلوی دوربین بودیم، هوای هم را داشتیم. دلسوز و یاور هم بودیم و با رفتن گرشا، من ماهها غصه دار بودم، گرشا زود رفت انسان خوبی بود. رفیق شفیقی بود دلش می خواست هنوز در فیلم ها بازی کند. تا حدی درها را برویش باز کرده بودند ولی دلش تیم سه نفره مان و سه تفنگدار را می خواست.
من از سال 1333 که درفیلم دختری از شیراز بازی کردم تا یکسال قبل از انقلاب که درفیلم حلقه های ازدواج بازی کردم، کوشیدم هر لحظه را با خاطره ای همراه کنم و بهمین سبب هربار که دراین سالها به ایران رفتم همکاران قدیمی ام، دست اندرکاران سینما، از کوچک و بزرگ مرا با عشق پذیرا شدند و از آن خاطره ها با من سخن گفتند.
وقتی ایران را ترک گفتم دلم پراز غصه بود. ولی بخود گفتم اینک وارد مرحله دیگری از سرنوشت خود میشوم، با خرید پمپ بنزین که حتی به سومین هم رسید شروع کردم، که در آن دخترم کمکم کرد، ولی چون بیزینس را دراین سرزمین بلد نبودم برایم موفقیت آمیز نبود و شانس بزرگم ازدواج با هما همسر دوم ام و حمایت پسران مهربان و مسئولم بودم که کنار من ایستادند و به من امید به آینده دادند.
دراین چهاردهه چند بار به ایران سفرکردم، البته با دلهره رفتم، فکر می کردم دستگیر و زندانی میشوم، ولی از لحظه ورود به فرودگاه با کسانی برخوردم که فیلم های مرا قبلا دیده بودند، با چهره ای باز به من خوش آمد گفتند و وقتی وارد جامعه شدم دیدم آن جوانمردیها و رفاقت ها ، قدردانی ها هنوز وجود دارد.
بیادم می آید چند سال پیش که هنوز مادرم زنده بود بدلیل بیماری، هراسان به ایران رفتم، چقدر خوشحال شد، به خانه خواهرم در نارمک رفته بودم که متوسلانی زنگ زد و گفت گرشا ناهار خوشمزه ای پخته و انتظار تو را می کشد.
من از خواهر ومادرم عذرخواهی کردم و قرارشد با یک اتومبیل آژانس به خانه گرشا بروم، سرساعت اتومبیل حاضر بود، راننده اش یک آقای قوی هیکل سبیلو بود، سلام و علیکی کرد و من روی صندلی عقب نشستم، آدرس را دادم و گفتم برو بریم، راننده گفت حاجی آقا عجله داری؟ گفتم من حاجی آقا نیستم من منصور سپهرنیا هنرپیشه فیلم های ایرانی هستم، راننده نگاهی به من کرد و گفت آقاجون منصور سپهرنیا که مرده! گفتم یعنی چه؟ گفت من و دوستان راننده در ختم اش شرکت کردیم، گفتم برادر اشتباه می کنی، من سپهرنیا هستم! می بینی که نمردم، گفت از نظرما سپهرنیا مرده، خدا رحمتش کند! من ناچار شدم شماره خواهرم را بگیرم و ماجرا را بگویم، خواهرم برای راننده توضیح داد که سپهرنیا اورژینال اونجا جلوی چشم شماست. اون کسی که شما می گوئید برادرش مسعود سپهرنیا بوده که چند سال پیش فوت کرده است.
راننده برگشت مرا دوباره به دقت نگاه کرد و از اتومبیل پیاده شد و درعقب را باز کرد و مرا بغل کرد و ده پانزده ماچ آبدار نثار من کرد و گفت آقا سپهرنیا مرا ببخشید، من چاکرتم، مخلصتم، عذر ما را بپذیر، امیدوارم جبران کنم.
تشکر کردم و گفتم همین که واقعیت روشن شد، من خوشحالم، بعد یک کارت بمن داد و مرا قسم داد هربار خواستی جایی بروی، به من زنگ بزن و من درخدمت ات هستم! به سراغ کیفم رفتم تا پولش را بدهم، ولی گاز داد و رفت. من حیران که پس هنوز جوانمردی و معرفت برجای مانده است.
طبق قولی که داده بودم، روز بازگشت به او زنگ زدم، سریع خودش را رساند و مرا به فرودگاه برد و درمیان راه کلی ازفیلم های من، حرفها و جوک های من گفت و با هم خندیدیم، وقتی پیاده شدم، چمدان هایم را بدرون سالن برد، برگشتم دیدم دوباره غیبش زده است، از اطرافیان پرسیدم گفتند فقط سفارش کرد وقتی دوباره آمدی به او زنگ بزنی.
خاطره زیاد دارم. می کوشم آنها را جمع آوری کنم و بصورت کتاب خاطرات درآورم، من پشتم قرص است، همه فرزندانم مهربان و فداکار هستند از دختر بزرگم که با همسرش و بچه ها در عربستان زندگی می کند. از فریدون و فریبرز پسران تحصیلکرده ام دراینجا که چون سایه با من هستند، از ملودی دختر کوچکترم که مهربان و پراز صفاست و هما همسرم که همه زندگیش را برپای من ریخته است.
من در زندگی شانس دیگرم دوستان خوب بوده، تا گرشا زنده بود، مرتب با من در تماس بود و اینک محمد متوسلانی دورادور مراقب من است و دراینجا یک دوست استثنایی و مهربان دارم رضا تقوی است که یاور همه هنرمندان قدیمی است و درتمام سالهای اخیر پشت من ایستاده و به من انرژی بخشیده است.