مینا از سن دیه گو:
از زندان پدر تا شکنجه گاه شوهر!
از روزی که من وخواهرم چشم به زندگی گشودیم، شاهد تبعیض و مردسالاری در خانواده خود بودیم. پدر و مادر دیکتاتور و زورگویی داشتیم که همیشه در مورد همه چیز، ما را زیر فرمان می گرفتند و 3 برادرمان همیشه آزاد و رها بودند. پدرم از همان کودکی با برادرهایمان به سفر، به مسابقات فوتبال، به سینما و مهمانی ها وعروسی ها میرفت، با آنها صمیمی و دوست بود. هرآنچه طلب میکردند، برایشان فراهم می ساخت و هیچ کم وکسری نمی گذاشت، مادر نیز درون خانه، غذا را با سلیقه آنها می پخت و زودتر از همه، برای آنها آماده می ساخت. یادم هست یکبار مادرم کتلت می پخت، او از سویی کتلت ها را درون یک قابلمه می انداخت و از سویی برادرها بلافاصله آنها را می بلعیدند و مادرم از شوق قهقهه میزد و می گفت نوش جان تان! درست در همان لحظه، اگر یکی از ما دستی به کتلت ها میزد، مادر باهمه نیرو روی دست اش می کوبید و همه فریادها را برسرش می کشید. 2 تا از برادرها بزرگتر از ما سه خواهر بودند و یکی کوچکتر، که درواقع فرقی برای پدر و مادر نداشت چون همه شان را تر و خشک می کردند و از هر جهت به آنها توجه وعلاقه نشان می دادند. ما هم بمرور به این وضعیت عادت کردیم و با خود گفتیم حتما این قانون طبیعت است، که پسر برصدر بنشیند و دختر خاک نشین باشد.
درون خانه، همه مسئولیت ها بر دوش ما بود، تمیز کردن اتاق ها، بخصوص اتاق برادرها، که همیشه در هم ریخته و آشفته بود، شستن لباس ها، ظروف، کار پختن غذا و در نهایت پذیرایی کامل از مهمانان، بویژه مهمانان برادرها.
وقتی بزرگتر شدیم و به خانه دوستان و آشنایان رفتیم، متوجه شدیم این تبعیض و رفتار ظالمانه در هیچ خانه ای نیست، برای اولین بار دیدیم که دخترها مورد نوازش مادرها و حتی گاه پدرها بودند. همه جا برابری به چشم میخورد، گاه دخترها زورگو بودند و همه اهل خانه نیز تابع دستورات شان! ما گیج شده بودیم که شاید ما در یک برزخ زندگی می کنیم، اما بعد فکر می کردیم این حق ما نیست که اینگونه زیر ستم و زور باشیم، گاه هم از خود می پرسیدیم آیا جای اعتراض و سرکشی هم وجود دارد؟ مسلما نه. چون یکبار که خواستیم خودسرانه به تولد دوستی برویم، پدر خیلی راحت ما را درون زیرزمین تاریک خانه زندانی کرد و مادر نیز حدود 20 ساعت ما را از غذا محروم ساخت و چند مشت و لگد هم از برادرها بخصوص برادر کوچکتر نوش جان کردیم! این ناروایی ها ادامه داشت، تا من و یکی از خواهرها به دبیرستان رفتیم و فضای تازه ای را شاهد بودیم. وقتی با دوستان در این باره حرف میزدیم به ما می خندیدند و می گفتند چرا فرار نمی کنید؟ بعضی ها هم می پرسیدند چرا دوست پسر نمی گیرید؟ چرا گاه از مدرسه فرار نمی کنید و دو سه ساعتی را با پسرها نمی گذرانید؟ راستش شنیدن این پیشنهادات تن ما را می لرزاند.
در سال سوم دبیرستان پسری یک نامه عاشقانه بمن داد، من آن شب تا صبح نخوابیدم و آن نامه را صد بار خواندم. احساس عجیبی داشتم و باورم نمی شد یک پسر عاشق من باشد، من که سالها احساس می کردم هیچ جذابیت و زیبایی دخترانه ای ندارم. بدنبال دریافت دومین نامه، با آن پسر بیرون رفتم . مثل یک پرنده بودم که روی ابرها پرواز میکردم. خواهرم پروانه بشدت مرا می ترساند، که اگر پدر بفهمد، روزگارمان سیاه است.
من از سویی و بعد پروانه از سوی دیگر عاشق شدیم، از آن عشق های لیلی و مجنونی که شب و روز ما را پر کرده بود. باور کنید دیگرآن ظلم و ستم های خانگی ما را آزار نمی داد، دیگر آن تبعیض های ظالمانه را احساس نمی کردیم، چون قلب مان گرم عشق بود.
یکسال گذشت، دوست پسر من پیشنهاد فرار داد و اینکه خانواده هایمان را در برابر عمل انجام شده ای قرار بدهیم، ولی من هنوز تنم از هر هیاهویی می لرزید. تا یک روز عمه بزرگم، مرا با دوست پسرم دید، من مرگ را جلوی چشمانم دیدم، می ترسیدم به خانه برگردم. به بهانه ای به خانه دوستم رفتم، ولی ساعت 7 شب پدرم عصبانی به سراغم آمد و مرا با خود برد. بمجرد ورود به خانه برسرم ریختند، همه بامشت مرا می زدند وقتی همه پیراهنم پر از خون شد، همه دست کشیدند و برای اولین بار مادرم به گریه افتاد و مرا بغل کرد.
آن شب تا صبح از درد نخوابیدم و بدنبال آن پدرم دستور داد من و پروانه دیگر به مدرسه نرویم و طی یک ماه برای هر دو ما خواستگار پیدا کرد، دو خواستگار بزرگسال که شاید به سن و سال خودش نزدیک بودند. هر دو از دیدن خواستگاران شوکه شدیم، مادرم که کمی ملایم تر شده بود، می گفت مردهای خوبی هستند، وضع مالی شان خیلی خوب و از خانواده های اصیلی هستند،پدرت می گوید این دو برادر اهل خانواده و زندگی زناشویی هستند!
ما تا شبی که پای سفره عقد نشستیم، حق حرف و اعتراض نداشتیم، آن شب هم با فشاری که همسر عمویم به پهلویمان می آورد، هر دو بله را گفتیم و چشم بسته وارد زندگی تازه ای شدیم، که هیچ چیز درباره اش نمی دانستیم. البته در هفته های اول رفتار وکردارشان مهربان و آرام بود، مرتب برایمان هدیه می آوردند و ما را به رستوران و سفرهای دو سه روزه می بردند. ولی این دوره کوتاه بود، چون بمجرد اینکه ما به اتفاق دو سه خانم دیگر، برای خرید بیرون رفتیم، شبانه شوهران عاشق بجان مان افتادند و ما را زخمی روانه اتاق خواب کردند. دوره جدید شکنجه ها، از همان شب آغاز شد، چون ما تازه با آن روی چهره شوهران مان آشنا شدیم، دستورات تازه ای در مورد لباس پوشیدن، آرایش کردن، رفت وآمد با دوستان و فامیل، تماشای تلویزیون و حتی برخورد با فامیل و آشنایان در مهمانی ها، صادر شد، دستوراتی کاملا دیکتاتوری و یک بعدی.
من و پروانه مدتها این شرایط را تحمل کردیم، درحالیکه بدن هر دومان همیشه زخمی و سیاه و کبود بود. ولی عاقبت به یک نتیجه رسیدیم، اینکه تا حد ممکن جلوی بچه دار شدن مان را بگیریم و بعد دراندیشه راهی برای فرار باشیم. هر دو از فردا شروع کردیم، خود را عاشق و مطیع و فرمانبردار شوهرها نشان دایم، چنان آنها را مرتب نوازش کرده و از قدرت مردانگی، جذابیت ها و مهربانی هایشان گفتیم، که هر دو باورشان شد که ما عاشق دلخسته و کنیز همیشه آماده به خدمت شان هستیم. یکبار که آنها پیشنهاد سفر به دبی را دادند، ما به بهانه های مختلف آنها را منصرف کرده و به سفر به ترکیه تشویق کردیم و بعد به آنها گفتیم در این سفرما می خواهیم دو سه چمدان لباس سوقاتی با خود برگردانیم، تا آنها بتوانند در مغازه های خود بفروشند و سود ببرند. هر دو پسندیدند، ولی مقرراتی وضع کردند، اینکه بدون اجازه و حضور آنها هتل را ترک نکنیم، لباس وآرایش و رفتار خود را مراقب باشیم. ما نیز با اصرار خواستیم، خواهر کوچک مان ترانه را هم با خود ببریم، که آنها با اکراه پذیرفتند. درست 8 سال پیش بودکه ما وارد استانبول شدیم، اصلا باورمان نمی شد، چنین دنیایی هم وجود داشته باشد، من و پروانه از خوشحالی پرواز می کردیم. ولی در اصل ما در پی یک نقشه حساب شده بودیم، چون دراین باره با خیلی از خانم ها، از جمله دو مسافر امریکا حرف زده بودیم.
روز پنجم ورودمان بدلیل اینکه من و پروانه جلوی پنجره هتل رفت وآمدها را تماشا می کردیم وهمزمان چند جوان هم از جلوی هتل ما عبور می کردند، کتک جانانه ای خوردیم، بطوری که بینی من بشدت مجروح شد و تن و بدن مان سیاه وکبود.
شوهرها بخیال اینکه ما دیگر جرات بیرون آمدن از اتاق هایمان را نداریم، به همراه گروهی راهی یک سفر 24 ساعته شدند، من و پروانه و ترانه هم گذرنامه هایمان را برداشته و یک ساک کوچک لباس نیز همراهمان بردیم. ما، به یک کلیسا رفتیم و پناهنده شدیم. آنها با دیدن بینی شکسته من و بدن های سیاه شده و مجروح مان، پزشک خبر کردند و بعد هم قول دادند کمک مان کنند و ما هم توضیح دادیم که اگر شوهرها پیدایمان کنند همین امشب سرمان را می برند.
ما در همان کلیسا ماندیم، تا آنها با کنسولگری امریکا، یک مرکز ویژه پناهندگان تماس گرفتند که وابسته به خودشان بود، آنها همه دورمان را گرفتند. در یکی از همان روزها، ترانه روزنامه ای را نشانمان داد که تصاویر ما را بعنوان گمشده چاپ کرده بودند! بعد از 6ماه به اتریش و سپس به امریکا انتقال یافتیم و روزی که ما در یک آپارتمان کوچک ساکن شدیم، همدیگر را به آغوش کشیدیم وخدایمان را شکر کردیم که از زندان پدر و شکنجه گاه شوهرها سرانجام رها شدیم.
شاید به درازا بکشد که برایتان بگوئیم چگونه طلاق غیابی گرفتیم، چگونه به کار و درس پرداختیم و چگونه زندگی تازه ساختیم و چگونه ازدواج کردیم و بچه دار شدیم، ولی همین را بدانید که ما اینک خوشبخت ترین انسانهای روی زمین هستیم، بخصوص از آن لحظه که، مادر پشیمان مان را هم نزد خود آوردیم.