خبر آنلاین -الهه خسروی یگانه: از پسربچهای که در لار یک تنه جلوی سیل ایستاد، تا نوجوانی که به هوای تارزان شدن از خانه فرار کرد… از روزنامهنگاری که میخواست سردبیر شود، تا سردبیری که پرتیراژترین مجله هفتگی کشور را به نام خود سکه زد… همه اینها توصیفهایی برای ر.اعتمادی است. نویسندهای که داستانهایش سال های سال است که جزو پرفروشترین هاست.
اما این همه ماجرا نیست. ر- اعتمادی، فقط نویسنده نبود. روزنامهنگاری بود که توانست مجله «جوانان» را در دهه ۵۰ به چهارصد هزار تیراژ برساند. همین باعث شد که روبروی او بنشینیم و درباره او و زندگیاش صحبت کنیم. زندگی پر فراز و نشیب مردی که به قول خودش یکی از شلوغکنهای همیشگی تهران بوده است. بخش اول این گفتوگو را میخوانید:
آقای اعتمادی زادگاهتان را به خاطر میآورید؟ چه شرایطی داشت؟
وقتی من در شهر لار متولد شدم شهر 15 هزار نفر جمعیت داشت و آن زمان هر جا که از 15 هزار نفر به بالا جمعیت داشت به عنوان یک شهر حساب میشد. لار تقریبا بنبست بود. بسیار فقیر و درمانده. مردمش به شیخنشینها میرفتند و کار میکردند، ولی به خاطر عشق و علاقهای که به شهرشان داشتند دوباره برمیگشتند، پولها را خرج میکردند و دوباره میرفتند.
شما در چه خانوادهای به دنیا آمدید و بزرگ شدید و مناسباتتان با کتاب و فرهنگ چطور آغاز شد؟
من در یک خانواده متوسط متولد شدم و از سن شش سالگی عاشق کتاب بودم. پدرم وقتی این عشق را دید مرا به مکتبخانه برد تا زودتر سواد یاد بگیرم، چون آن زمان از هفت سالگی در مدارس ثبتنام میکردند. من یک سال در مکتبخانه درس خواندم و آنجا به راحتی میتوانستم کتابها را بخوانم. به دبستان که رفتم این عشق به کتاب و خواندن و دانستن در وجودم میجوشید، بیآن که خودم نسبت به آن آگاهی داشته باشم. درست مثل آدمی که عضلات قوی دارد و میخواهد اجسام سنگین را بلند کند. در شهر ما یک کتابفروشی بود که فکر میکنم تعداد کتابهایش به چهل جلد نمیرسید. من تمام آنها را خوانده بودم. آنها که تمام شدند، میرفتم در خانههای مردم را میزدم و از آنها میپرسیدم که کتاب ندارید؟ شهر هم کوچک بود و همه همدیگر را میشناختند. پدرم هم آدم خوشنامی بود…
پدرتان چه کاره بودند؟
نیمه بازرگان. آدم بسیار مدرنی بود. آن موقع در شهر لار یعنی حدود سالهای ۱۳۱۳ پدرم، کت و شلوار میپوشید و کراوات میزد. او نخستین کسی بود که در لار، گرامافون خرید و دست خیری هم داشت. در نتیجه در هر خانهای را میزدم و میپرسیدم که کتاب دارید من بخوانم؟ همه سعی میکردند کمک کنند و هر کتابی که داشتند به من میدادند. اغلب هم کتابهای مذهبی بود و من همه آنها را میخواندم چون تشنه خواندن بودم. انشایم هم خوب بود. آشنایی من با کتاب آنقدر بود که در کلاس چهارم ابتدایی میتوانستم به راحتی حافظ بخوانم، البته برای مادرم.
مادرم عاشق پدرم بود. علت علاقه من به نوشتن داستانها و قصههای عاشقانه ابتدا عشق این دو به هم بود. پدرم که مسافرت میرفت مادرم خیلی دلتنگی میکرد. از مدرسه که میآمدم سریع حافظ را به دست من میداد و میگفت برایم فال بگیر. و من نه تنها میخواندم که برایش تفسیر هم میکردم!
کلاس پنجم ابتدایی بودم که معلمم یکی از انشاهایم را به تهران فرستاد. از تهران هم برایم به عنوان جایزه، کتاب فرستادند. من اصلا نفهمیدم چرا برایم جایزه فرستادهاند. معلمم هم نگفت که این جایزه را به خاطر انشایت گرفتهای. گفت این کتاب را بگیر و من هم از خدا خواسته گرفتم و خواندم.
یادتان هست موضوع انشایی که نوشته بودید چه بود؟
فکر کنم همین «علم بهتر است یا ثروت» بود. در هر صورت وقتی ششم ابتدایی را تمام کردم، پدرم به تهران آمده و اینجا مشغول کار شده بود ولی خانواده در لار مانده بود. من خیلی شیطان بودم. شهر را به هم میریختم طوری که مادرم دیگر خسته شد. یک قالیچه خوب داشت، آن را فروخت، برایم بلیط گرفت و مرا به تهران فرستاد.
چه کار میکردید که شهر را به هم میریختید؟
اولا با بچههای محل و شهر دستههای متعدد تشکیل میدادم و به دعوا میرفتیم. یادم هست یک بار در لار سیل آمد. من وسط کوچه ایستاده بودم و دیدم که آب با سرعت دارد به طرفم میآید. من هم تصمیم گرفتم جلویش بایستم. وقتی سیل مرا برد، این فکر نمیدانم از کجا به ذهنم رسید که باید با جریان آب شنا کنم تا به یک درخت برسم. آن را بگیرم و نجات پیدا کنم و همین کار را هم کردم. اغلب در دعواهای بچهگانه پیراهن بچهها را پاره میکردم. آن موقع هر خانوادهای در طول سال فقط یک پیراهن برای بچه میخرید و وقتی این پیراهن پاره میشد، مادر آن بچه عصبانی و شاکی به در خانه ما میآمد و با داد و فریاد مادرم را صدا میکرد تا پیراهن پاره را نشانش دهد. کلا با همه چیز درگیری داشتم. یعنی در آن شهر نمیگنجیدم. مثلا از آدمهایی که به شیراز سفر کرده و آن را دیده بودند، مدام درباره این شهر میپرسیدم. این که شیراز چه شکلی است و چه ویژگیهایی دارد. خب، کمتر بچهای دنبال این چیزها میرفت و هیچ وقت یادم نمیرود یکی از جوانان لار در سفرش به شیراز به سینما هم رفته بود. من از او پرسیدم سینما چیست و چه شکلی است و او گفت همینقدر بهت بگویم: جاییه که بارون میاد ولی خیس نمیشی. و این حرف آنقدر برایم جالب بود که وقتی در تهران در گاراژ قم جلوی شمسالعماره از ماشین پیاده شدم و پدرم مرا بغل کرد، اولین حرفی که به او زدم این بود که بابا منو ببر سینما، همین امروز.
پس مادرتان قالیچه را فروخت و شما را راهی تهران کرد؟
بله، بعد از یک سال اقامت من در تهران، کار پدر که مسافرخانهداری بود، رونق گرفت. مسافرخانهاش پشت بازارچه مروی در خیابان ناصرخسرو بود. وقتی اوضاع خوب شد، به من گفت برو و خانواده را از لار به تهران بیاور. حالا من چند سالهام؟ سیزده ساله. آن موقع از تهران تا لار شش روز مسافت بود. من رفتم، مادر و سه بچه و کلی اثاثیه را از لار به تهران آوردم و واقعا این سفر را اداره کردم. همان سال هم پدرم اسم مرا در دبیرستان مروی نوشت.
وقتی از پدرتان خواستید که شما را به سینما ببرد، قبول کرد؟
بله، البته نه همان روز. یک جمعهای که من دیگر بیتابی میکردم مرا به سینما برد. وقتی به تهران آمدم کلا بیتاب دو چیز بودم. یکی سینما و یکی هم برف. چون در عمرم برف ندیده بودم. وقتی رفتم سینما، خیلی زود فهمیدم که سینما چیست و بسیار لذت بردم. آن موقع روزی پنج ریال پول توی جیبی داشتم. بلیط دو سه تا از سینماهای لالهزار پنج ریال بود. من باید از ناصر خسرو و شمسالعماره خودم را به لالهزار میرساندم تا بتوانم در آن سینماهایی که بلیتشان پنج ریال بود فیلم ببینم. پدرم هم شرط کرده بود که ساعت شش بعدازظهر باید خانه باشم و من این راه را مدام در حال دویدن بودم تا بتوانم فیلم ببینم. «الهه خورشید»، «سر عقرب» و … همه اینها را سه چهار بار میدیدم و کمکم جزو شلوغکنهای لالهزار شدم. اغلب شمشیر چوبی درست میکردم و با بچههای دیگر قبل از شروع فیلم میرفتیم و جلوی پرده با هم شمشیر بازی میکردیم. از آن زمان ما ساکن تهران شدیم و بعد از آن طی سالهای روزنامهنگاری فقط یک بار شهرم را به مدت دو ساعت دیدم آن هم زمانی که لار زلزله آمده بود و مدیر روزنامه اطلاعات مرحوم مسعودی گفت چون خودت محلی هستی باید این اتفاق را تو پوشش بدهی. زلزله سهمگینی بود. حدود هزار نفر کشته شده بودند و سازمان شیر و خورشید مجبور شد یک شهر جدید بسازد. من با هواپیما به لار رفتم و به مدت دو ساعت آنجا بودم و برگشتم.
در دبیرستان چه اتفاقی افتاد که شما تصمیم گرفتید روزنامه نگار شوید؟
میدانید که آن زمان دبیران دبیرستانها فوقالعاده پیشرفته و آگاه بودند. شیکترین آدمهای تهران دبیران بودند. بهترین لباسها را دبیران میپوشیدند. به راستی هم باسواد بودند. مثلا من از دبیرانی مثل استاد زرینکوب خیلی استفاده کردم. علاوه بر آن استاد مسکوب و خیلیهای دیگر از چهرههای برجسته دبیران پایتخت آنجا درس میدادند. چون اسم من اعتمادی است و با الف آغاز میشود همیشه اول دفتر کلاس اسم من بود. سال اول دبیرستان معلم انشا صدایم کرد که بروم و انشاء بخوانم. وقتی خواندم همه بچهها برایم دست زدند و من مبهوت مانده بودم. دبیرم آقای دکتر حیدریان بود که بعدها به انگلستان رفت و آنجا تدریس کرد. بسیار انسان هوشمند و دلسوزی بود. وقتی استعداد مرا دید شروع به کار کردن روی من کرد. کتابهایی را انتخاب میکرد و میگفت آنها را بخوانم. حتی یک بار مرا با خود به «شهر نو» برد و گفت تو باید این چیزها را ببینی. بدانی که داری در چه جامعهای زندگی میکنی. همین دانهای که در ذهن من کاشت بعدها که روزنامهنگار شدم باعث شد دومین کتابم با موضوع زنان « شهر نو» باشد.
یعنی «ساکن محله غم»؟
بله. در ادبیات تمام نمرات من 20 بود ولی برعکس در ریاضی نمراتم همیشه صفر بود. آن وقتها میتوانستی از نمرههای بالای یک درس برای یک درس دیگر کمک بگیری و به همین خاطر معدل من همیشه ده بود. چون بیست میگرفتم اما ده نمرهاش برای ریاضی میرفت. در این دوره مبارزات سیاسی هم به دبیرستانها کشیده بود چون عصر مصدق بود و من جزو شلوغکنهای مصدقی بودم. ما در مدرسه با تودهایها مباحثه داشتیم. من برای این که بتوانم با اینها مباحثه کنم خیلی کتاب میخواندم و گاهی جلوی دانشگاه میرفتم و با دانشجویان چپی مناظره میکردم. تقریبا تا سال سوم دبیرستان تمام آثار ادبی جهان را خوانده بودم. از «جنگ و صلح» و «آناکارنیا»ی تولستوی گرفته تا کارهای ویکتور هوگو، دیکنز، بالزاک و … اندک اندک بعد از این که دیدم مبارزات سیاسی به دلم نمیچسبد دچار یک دگردیسی در ذهنم شدم و گفتم انسان باید برود و در طبیعت زندگی کند. حالا چند سالهام؟ پانزده ساله. فیلمهای تارزان را هم دیده بودم و گفتم بهترین زندگی را تارزان داشته من هم به جنگل میروم و آنجا زندگی میکنم.
قبل از این که به این بخش برسیم میخواهم بدانم آن زمان تحلیلی از ادبیات ایران داشتید؟
هنوز خیلی جا نیفتاده بودم. فقط میخواندم. بیشتر مثل باتری خودم را شارژ میکردم اما اندک اندک وقتی نازیباییهای زندگی و حقهبازیها دورروییها و… را میدیدم به این نتیجه رسیدم که بشر باید به طبیعت بازگردد. این اولین تفکر مستقلی بود که در من شکل گرفت.
آن زمان تبلیغات حزب توده بسیار فراگیر بود و طرفداران زیادی هم داشت. هر کس که میخواست سری بین سرها در بیاورد یا باید عضو حزب توده میشد یا با آنها نشست و برخاست میکرد. اکثر روشنفکران هم اگر عضو حزب توده نبودند به هر حال گوشه چشمی به آن داشتند. شما چطور مصدق را انتخاب کردید؟
دو دلیل عمده داشت. یکی این که پدر من به شدت ملیگرا بود و از احزابی که ملیگرا نبودند خوشش نمیآمد. سیاست را دوست داشت. معمولا در دفتر مسافرخانهاش مسافران مینشستند و بحثهای سیاسی میکردند و در این میان پدرم ملیگرای دو آتشه بود. دلیل دیگر این که من وقتی به مصدق و مسائل ملی علاقه پیدا کردم، به سراغ تاریخ ایران رفتم و کتابهایی در این زمینه خواندم. به خصوص تاریخی که مشیرالدوله پیرنیا در چند جلد نوشته بود را مطالعه کردم و نوعی عشق به گذشته و عشق سرافرازیهای ایرانی در من جوشید به این خاطر من جذب ملیگراها شدم و جالب این است که ما در دبیرستان اگر در کلاس 40 نفر بودیم، 10 نفر به سیاست کاری نداشتند، اما 20 نفر تودهای بودند. بقیه هم ملیگرا. من همیشه با تودهایها درگیری داشتم و به همان حرفهایی که در روزنامههای ملیگرا زده میشد اعتقاد پیدا کرده بودم. این که تودهایها نوکر شوروی هستند و نمیتوانستم قبول کنم که ایرانی از یک حکومت خارجی دستور بگیرد.
عضو رسمی جبهه ملی هم بودید؟
نه. جبهه ملی کارتی نبود، هواداری بود. مثل الان که آدمهای طرفدار اصلاحات عضو جایی نیستند ولی از آن طرفداری میکنند، یا برعکس. حتی من یک دوره خیلی تمایل ملیگرایی آتشین پیدا کرده بودم و به جلسات پان ایرانیستها هم میرفتم. اما جالب است که بدانید اغلب دوستانم، تودهای بودند و چون کتابخوان بودند هم با آنها دوست بودم و هم با آنها مباحثه و مجادله داشتم.
در آن جلسات پان ایرانیستها چه کسانی رفت و آمد داشتند؟ مثلا چه کسانی سخنرانی میکردند؟
مثلا آقای پزشکپور بود، آقای تهرانی بود که در روزهای انقلاب وزیر آموزش و پرورش شد، آقایی به نام مهرداد بود و آقایی به نام لشکری. اینها رهبران پان ایرانیستها بودند. مدتی رفتم ولی جاذبهشان زیاد نبود. خودم را بیشتر و جلوتر از آنها میدیدم. به همین جهت ارتباطم کم کم قطع شد.
این فکر رفتن به جنگل و تارزان شدن قبل از ۲۸ مرداد به سرتان زد یا بعدش؟
قبل از ۲۸ مرداد.
چرا؟
این فکر که زندگی در طبیعت خالی از هر نوع تزویر و ریا و دروغ است مرا به شدت جذب کرده بود و چون همیشه حالت لیدری داشتم دو تا از بچههای کلاس را هم قانع کردم که به جنگل برویم و هیچ مطالعه نکرده بودم که جنگلها کجا هستند. فقط میدانستیم که باید برویم شمال. از این سه نفر یکی جا زد. نه تنها جا زد که خیانت هم کرد وگرنه شاید زندگی من اصلا عوض میشد. آن یکی اما همراه من آمد.
ادامه در شماره آینده