فرستنده فريبا-ن از لس آنجلس

قسمت دوم و پاياني

هنوز دو سه روزي از ورود من به بركلي و به خانه عمهام نمي‌گذشت كه سر ميز صبحانه عمه‌ام گفت:
– عمه جان هنوز به ما نگفته‌اي برنامه‌ات چيست؟ چه خيالي داري؟ مي‌خواهي كجا اقامت كني؟!
لازم نبود درباره حرف هايش فكر كنم تا بدانم او چه منظوري دارد. همينكه گفت كجا مي‌خواهي اقامت كني، يعني اين جا، جاي تو نيست، يعني بايد بروي!
چند لحظه‌اي مردد ماندم و بالاخره تصميم گرفتم حقيقت را بگويم. درحاليكه مي‌كوشيدم  حرفم صميمانه باشد، گفتم:
– عمه جان! خيال ميكردم شما ميدانيد. هدف من اين است كه بروم هاليوود و در هاليوود بمانم…
شوهر عمه‌ام با بي اعتنايي گفت:
– منظورت لوس‌ا~نجلس است؟ هاليوود كه جاي زندگي نيست. يك مشت “پانك” و مشتي  “هوملس” و آدم عوضي با آپارتمانهاي گران قيمت كه تو يك ماه هم نمي‌تواني كرايه‌اش را بدهي.
مثل اينكه آب سردي روي سرم ريختند. بعد فكر كردم شايد او منظور مرا نفهميده است. گفتم:
– نه! من ميخواهم بروم هاليوود مشهور شوم. مي‌خواهم بروم هنرمند شوم. ميخواهم بروم شانسم را آزمايش كنم!
يك دفعه عمه و شوهر عمه ام زدند زير خنده. خنده‌هاي بلند! چنان بي اختيار مي‌خنديدند كه صداي قهقهه آنها آشپرخانه كوچكشان را ميلرزاند. من حيرت‌زده به آنها نگاه ميكردم و نمي‌فهميدم چرا مي‌خندند. آنوقت شوهر عمه‌ام درحاليكه از فرط خنده اشك از چشمهايش سرازير شده بود، با لحن زننده‌اي گفت:
– از آن خوابهايي كه دخترهاي ايراني مي‌بينند ديدهاي دخترجان! يك لحظه فكر كرده‌اي، از اين دنياي بي درو بي پيكر چند ميليون دختر مثل تو آرزوي الكي و قلابي دارند؟ دخترهاي خوشگل، دخترهاي مثل هلو! توي همان هاليوود كثيف كه تو فقط جاهاي قشنگش را در فيلمها ديده‌اي آنقدر توي خيابانها ريخته‌اندكه با يك همبرگر و يك خط “كوك” حاضرند 24‌ ساعت بغل يك مرد غريبه بخوابند! دخترهايي از فرانسه و آلمان و بلژيك و سوئيس و هزار جهنم ديگر ميروند هاليوود كه تو انگشت كوچك آنها هم نمي‌شوي. آنقدر خوشگل هستند كه آدم وقتي به آنها نگاه ميكند دست و پايش ميلرزد. آخه تو چه خيال كردي كه فكر هاليوود رفتن و مشهور شدن و پولدار شدن به سرت زده؟ خيال كردي در استوديوهاي فيلمبرداري، دختر قحطي است و كارگردانان سينما و تهيه‌كنندگان، دم در، يك چارپايه  گذشته‌اند و نشسته‌اند  تا يك دختر برسد و فوري او را ببرند ستاره سينما كنند؟ نه دخترجان! هاليوود يك جنگل است. يك جهنم است. هزاران هزار دختر، زندگي، آبرو  و هست و نيست خود را در اين راه از دست داده‌اند. خوب شد گفتي. اگرنه ميرفتي و ديگر كسي از تو خبري بدست نمي‌آورد. خيلي كه شانس مي‌آوردي، اين بودكه جسدت را توي آشغالدوني شناسايي كنند!
وارفته بودم و نفسم بند آمده بود… عمه‌ام كه متوجه شد شوهرش خيلي  تند رفته است، با لحني نصيحت وار گفت:
– فريباجان. عزيزم نمي‌دانم اين فكر از كجا در سر تو پيدا شده كه هركسي كه به هاليوود برود به شهرت و ثروت ميرسد. اينطوري نيست. اگر بخواهم  مسئله را ساده برايت شرح دهم، نه آنطور تند و تلخ كه اين شوهر عصباني بنده برايت گفت، حداقل موفقيت  براي ورود به دنياي هاليوود و گشودن درهاي شهرت، تو بايد يك حداقل هنري داشته باشي. اين دسته‌هاي موزيك راكه مي‌بيني به شهرت و ثروت رسيده‌اند، قبل از آن، مدتها، شبها در كافه‌هاي درجه دو و سه زده اند. نه فقط مجاني نمايش داده‌اند كه بعضي از آنها براي اينكه روي صحنه بروند، پول هم داده‌اند! هزاران دسته از جوانان آمده‌اند و  جواني خود را تباه كرده‌اند و وقتي پا به سن گذاشته‌اند تازه فهميده‌اند كه بايد بروند دنبال كار و زندگي. خيلي از اين هنرپيشه‌ها كه  تو مي‌شناسي و ظاهرا مشهور و ثروتمند  هستند از رقاصگي در كافه‌ها، خوابيدن در آغوش كارگردانها، همخوابگي با دلالان فيلم و سينما شروع كرده‌اند! بعضي از آنها به ندرت، پدري، دائي و عموي با نفوذي داشته اند تا توانسته‌اند راهي به دنياي سينماي هاليوود باز كنند. بعضي‌ها، آنهم انگشت شمار شانس آورده‌اند كه يك هنرپيشه صاحب نام عاشق آنها شده و آنها را به سينما  برده است، ولي هستند كساني هم، كه مثلا كنار خيابان “ترومپت” ميزده‌اند و مورد توجه قرار گرفته‌اند. من خودم هنرمند معروفي را مي‌شناسم كه كارش را با زدن پيانو در يك بار شبانه آغاز كرد. اين مرد آنقدر خوش قيافه بود و آنقدر خوب پيانو ميزد كه زنها، شبها، بار را پر ميكردند و به پاي او پول مي‌ريختند. همين قضيه موجب شهرتش شد. كارگرداني سراغ او رفت. قيافه‌اش را پسنديد. طرز نواختنش را پسنديد و او را به سينما برد. هرگز كسي را سراغ ندارم كه بدون داشتن هيچ هنري به صرف اينكه در يكي از خيابانهاي هاليوود زندگي ميكند به شهرت و ثروت رسيده باشد.
از آنهمه حرف هايي كه شوهر عمه‌ام به تندي و عمه‌ام با ملايمت گفت، يك حرف در ذهن من ماند. ميشود با نواختن پيانو، درهاي هاليوود را گشود!
بدين ترتيب بود كه من، درست يك هفته بعد در لوس آنجلس بودم. آنطور كه آرزو داشتم، در يكي از خيابانهاي فرعي ”هاليوود بلوار“ يك اتاق قراضه قديمي پر از سوسك اجاره كردم و پرسان پرسان در يك كلاس پيانو ثبت نام كردم.
معلمي كه داشتم، جوان خوش قيافه جذابي بود. نميدانم چرا هر وقت بمن درس ميداد ياد حرف عمه‌ام مي‌افتادم كه ميگفت يك پيانيست خوش قيافه در يك بار شبانه آنقدر مورد توجه زنها قرار گرفته بودكه هر شب آن بار پر از زنهاي پولدار ميشد و بالاخره هم مورد توجه يك كارگردان قرار گرفت. كم كم احساس كردم عاشق اين معلم جوان خود شده‌ام. هر وقت دستهاي مرا مي‌گرفت  كه نشانم دهد چگونه بايد انگشت هايم را روي شاسي‌هاي پيانو بگذارم، تمام تنم مي‌لرزيد. سرانجام به سبك دختران ايراني، يك روز نامه‌اي به او نوشتم. با انگليسي شكسته بسته و از روي “ديكسيونري” باو اظهار عشق كردم. نامه را بدستش دادم. همانجا كه بالاي سر من كنار پيانو ايستاده بود، نامه را خواند و خنديد و دعوت كرد كه شب شام را با هم بخوريم. بعد از شام هم مرا به آپارتمانش دعوت كرد و در آنجا براي اولين بار من چيزي بنام “كوك” را ديدم! خودش كوك كشيد. با يك لوله پلاستيكي، يك خط كوك را كه با تيغ روي آئينه كشيده بود، بالا زد و بعد ني را بدست من داد وخواست من هم خط دوم را  مانند او بكشم! خجالت كشيدم به او بگويم نه! برعكس ميخواستم جوري عمل كنم كه يعني بله! بنده خودم استاد اينكارها هستم. نمي‌خواستم مرا يك دختر جهان سومي و يا بقول خودمان “امل” و عقب افتاده بشناسد و ماجرا از همان يك خط شروع شد! هنوز خط دوم  و سوم را نكشيده بودم كه عريان در بغلش افتادم و اين ماجرا شب ها پي در پي ادامه يافت. من احمق وقتي كوك را ميزدم و از خودم بيخود مي‌شدم، از آرزوهايم براي او حرف ميزدم. از اينكه آمده‌ام اينجا كه مشهور شوم، كه پولدار شوم. او هم از همين موضوع سوءاستفاده ميكرد. به تدريج و آرام “هروئين”هم به كوك اضافه شد. وقتي فهميد كه حسابي گرفتار شده ام و راه فرار ندارم و كسي را نمي‌شناسم و فاميلي در آنجا ندارم، آنوقت از من خواست كه هزينه “مواد” را  بپردازم. اما اينكار را هم با كلك و حقه بازي انجام داد. آدمهاي گوناگوني را مي‌آورد و آنها را بعنوان دستيار تهيه، كارگردان معروف، سرمايه‌گذاربي‌رقيب فيلمهاي پرفروش معرفي ميكرد و بعد از من ميخواست با آنها بخوابم و من هم از سر ناچاري اينكار را ميكردم! هميشه هم مي‌ديدم كه آنها به آن جوان پولي ميدهند و وقتي مي‌پرسيدم اين پولها براي چيست ميگفت هديه داده‌اند كه مخارج مواد تو تامين شود!
نمي‌توانم آن روزهاي شرم‌آور، آن روزهايي را كه به تدريج رنج و عذاب روحي و جسمي جاي لذت مواد و هما~غوشي را گرفته بود، حرفي بزنم. يادآوري آن روزها هم براي من عذاب‌آور است. همينقدر بگويم كه بجاي ياد گرفتن هنر، بجاي رسيدن به شهرت و ثروت به‌تن‌فروشي‌در هاليوود رسيده بودم. از سر ناچاري و اجبار! پولي كه از ايران براي من ميفرستادند، حتي به اندازه‌اي نبودكه كرايه همان يك اتاقم را تامين كند. هيچيك از  اعضاي خانواده‌ام ازحال و روز من خبري‌نداشتند. هيچيكس نمي‌دانست كه در چه شرايط وحشتناك وناجوري بسر مي‌برم.  خودم نيز خود را فراموش كرده بودم  ونميدانستم  كي هستم، از كجا آمده ام و چگونه در اين منجلاب  بدبختي و فقر و فحشا فرو رفته‌ام؟ به تنها چيزي كه فكر نمي‌كردم آينده‌ام بود. به تنها چيزي كه مايل نبودم انديشه كنم، قيافه‌ام بود. اصلا به آئينه  نگاه نميكردم. اگر هم نگاه ميكردم باور نمي‌كردم كه آن موجود شكسته و آن قيافه درهم ريخته، آن چشمهاي پف آلود و رنگ زرد، شانه‌هاي استخواني و گردن پرچروك، متعلق به همان دختر زيبايي است كه پدر ومادرش  نامش را “فريبا” نهاده بودند.
در يكي از شب ها كه براي تامين “مواد” كنار خيابان ايستاده بودم و در انتظار قاچاقچي سياه پوستي بودم كه مواد را بمن ميرساند، مردي بمن نزديك شد و پرسيد چقدر مي‌گيرم كه شب را با او به صبح برسانم؟ من حال خوشي نداشتم، موادم دير شده بود. دست و پايم مي‌لرزيد. دردهاي شديدي تمام تنم را  فرا گرفته بود. باو گفتم اگر برود و يك ربع ديگر برگردد با او ارزان حساب ميكنم! مرد بدون هيچ حرفي رفت. بعد از رفتن او، مواد فروش آمد و مواد را تحويل داد. همانجا كنار خيابان و دزدكي كمي از مواد را درون دماغ خودم كشيدم. تازه داشت حالم كمي جا مي‌آمد كه همان مرد برگشت و سر ميزان پولي كه بايد بمن بدهد، چك و چانه زد. بالاخره توافق كرديم و قرار شد اول نيمي از پول را بدهد و نيم ديگر را وقتي كار تمام شد! پول را بمن داد و من آنرا در كيفم گذاشتم كه مرد دستبندي در آورد و خودش را معرفي كرد كه پليس است و به دستهاي من دستبند زد و مرا به مركز پليس برد.
چگونه برايتان تعريف كنم كه همين ماجرا موجب نجات من شد! اگر مشتري من پليس مبارزه با فحشا و مواد مخدر از آب در نمي‌آمد، معلوم نبود آخر و عاقبت من به كجا ميكشيد. پليس مرا تحويل ماموران دادگاه داد و آنها قرار گذاشتند ابتدا مرا براي ترك اعتياد در يكي از مراكز “بازسازي معتادان” بستري كنند تا پس از بهبودي به زندان بروم. در همين مركز بازسازي معتادان بود كه يك پزشگ ايراني عاشق من شد! پزشگ ايراني كه از 16 ‌-17‌ سالگي به امريكا آمده بود. او تمامي پرونده مرا خوانده بود. تمامي سرگذشت مرا ميدانست و در تمام طول مدت معالجه، با من با مهرباني فوق‌العاده رفتار ميكرد. روزي كه معالجه من تمام شد و آمدند كه مرا براي تحويل به زندان ببرند بزبان فارسي گفت:
– حاضري با من ازدواج كني؟!
درحاليكه چشمهايم داشت از حدقه بيرون ميزد گفتم:
– شما كه تمام پرونده  مرا خوانده‌ايد و ميدانيد من چه گذشته سياهي دارم؟
خنديد و گفت:
– سياهي را ميشود با خوبيها پاك كرد، سفيد كرد. روح تو پاك و سفيد است. تو ساده‌اي مثل يك بچه… و من بچگي‌هاي ترا دوست دارم…
آيا ميخواهيد بقيه سرگذشتم را بنويسم؟ بسيار خوب، مي‌نويسم. در يك كلمه حالا يك زن خوشبخت هستم با دو كودك.
پايان