از زبان لاله- تورنتو
خانهاي كه در آن عشق ممنوع بود!
هفته گذشته صحبت از ازدواج عاشقانه خواهرانم با مردان دلخواه زندگيشان بود، انگار همين ديروز بود كه همه ما زير ظلم و ستم خانواده، بدور از محبت و عشق، فقط در تاريكي در دلمان اشك ميريختيم، انگار همين ديروز بود كه با حكم پدر، ناخواسته پاي سفره عقد نشسته بوديم و اشك ميريختيم.
خانواده ما در ايران با 5 دختر و دو پسر، براي خود يك قافله كوچك بود و تا آن زمان كه در ايران بوديم، همه چيز مردسالاري بود، ما دخترها هيچ اختياري از خود نداشتيم، پدرم دستور داده بود، حتي رفت و آمدهاي معمولي ما با دوستانمان محدود و زيرنظر مادر و برادرها باشد، برادرها حق داشتند به هر بهانهاي هرچه ناسزا و توهين بود نثارمان كنند، حتي اختيار داشتند ما را زير مشت و لگد هم بگيرند، يادم هست يكبار كه از مدرسه دير آمده بوديم يكي از برادرها كه از من كوچكتر بود، چنان به سوي ما حمله برد و چنان به سر و گردنمان كوبيد، كه همه به گريه افتاديم، فريادزنان بسوي پدر رفتيم تا دادخواهي كنيم، پدر بجاي توجه به حرفهاي ما و دليل ديرآمدنمان، فرياد زد برادرتان بدون جهت شما را كتك نميزند، سعي كنيد رفتارتان را درست كنيد، تا كتك نخوريد!
ما خواهرها كمكم ياد گرفتيم چگونه قضايا و رويدادهاي اطراف خود پنهان كنيم، يا پيشاپيش براي هرگونه ديرآمدن، اشتباه و خطاي خود، تداركاتي ببينيم، ولي در نهايت اغلب اوقات از سوي پدر و مادر و برادرها، مورد ظلم بوديم.
يكبار كه يكي از پسرهاي محله از من ساعت پرسيد، شب چنان قشقرقي در خانه ما برپا شد، من چنان كتكي خوردم، كه تا دو هفته درد داشتم و بعد هم در چارچوب تازهاي از محدوديتها قرارگرفتم، درحاليكه همزمان برادرانم با دخترها ديده شدند و پدر دست بر شانههايشان زد و گفت فقط مراقب باشيد در اين ميان دخترها را حامله نكنيد، من حالا حالاها آمادگي ديدن نوه ندارم و بعد هم قهقهه بلندي را سر داد!
در سال 1985 درحاليكه من 17 ساله بودم، با دستور پدر و خواهش مادر، با مردي وصلت كردم كه كوچكترين نشانهاي از ايدهآلهاي مرا نداشت، پدر عقيده داشت دختر بايد با حكم والدين خود ازدواج كند، بدنبال عشق و عاشقي و اين خيالات خام نرود، چرا كه براي دختر عشق ممنوع است، گناه است و باعث رسوايي خانواده است! من با اكراه به خانه بخت رفتم، به خانه مردي كه دست كمي از پدر و برادرانم نداشت، خشن، بي تفاوت، سنگدل و بدور از احساس و عشق بود.
درست در زمانيكه با حكم پدر دو خواهر ديگرم نيز با مرداني غريبه ازدواج كردند و گريان به خانه شوهر رفتند، همسر من پشت پرده با خانم ديگري وصلت كرده و وقتي من فرياد برآوردم، مادرم گفت بهتر است صدايت در نيايد، چون با يك بچه طلاقت ميدهد و سر بار خانواده ميشوي و كلي سركوفت را بدنبال خواهي داشت.
بعد از ده سال زندگي مشترك زجرآور و تاريك و غمآلود با همسرم، من كه يكبار دستم براثر حمله او شكسته بود، به دادگاه پناه برده و طلاق گرفتم و در اين ميان آماده هرگونه درگيري با خانواده و به قول مادرم سركوفت و تهمت بودم. البته من به خانه پدر بازنگشتم، در يك آرايشگاه به كار پرداخته و در ضمن دو دوره تخصصي را در همين زمينه گذراندم و با درآمد نسبي به زندگيم ادامه دادم.
در سال 97 كه دو خواهر ديگرم نيز طلاق گرفته و در آپارتمان كوچك من با دو فرزند خود زندگي ميكردند، تصيمم تازهاي گرفتيم، تصميم فرار از ايران و زندگي در سرزمينهاي غريب و دور از آن مردسالاريها و زورگوييها و ظلمهاي به اصطلاح قانوني. همگي به تركيه و سپس از طريق پناهندگي به كانادا آمديم. مسير سختي را طي كرديم، دردسرهاي بسياري به جان خريديم، ولي عاقبت در تورنتو آرام گرفتيم، هر سه تخصصهايي داشتيم، هر سه سختكوش و مقاوم بوديم، هر سه بعد از مدتي كارهاي مناسبي يافتيم و در سال 2001 هر سه يك آرايشگاه و يك مركز زيبايي پوست را داير كرديم، تا رسيدن به اين مرحله بخش مهمي از پسانداز خود را از دست داديم، دست به ريسك زديم، گاه با دلهره تا صبح نخوابيديم ولي عاقبت به آنچه مي خواستيم رسيديم.
حالا كه از خانواده دور شده بوديم، براي پدر و مادر و برادرانعزيز و محترم شده بوديم، مرتب بما زنگ ميزدند، موفقيتهايمان را تبريك ميگفتند و آرزوي ديدارمان را داشتند، درحاليكه در همان زمان، دو خواهر ديگرمان را زير فشار گذاشته بودند، تا با حكم آنها با مرداني كه اصلا نميشناختند وصلت كنند!
هر سه همت كرديم، به بهانه ديدار خانواده را به تركيه كشانديم و درحاليكه هنوز برادران عزيزمان در مورد نوع لباس پوشيدن و آرايشمان دستور صادر ميكردند و تهديدهايشان شروع شده بود، در پشت پرده تدارك سفر دو خواهرمان را داديم. يكي از خواهرها، خانواده را به شهر ديگري برد خواهر ديگرم، دو خواهر كوچكترمان را با خود به كانادا برد و من در برابر خانواده ايستادم و گفتم كه دوران ظلمشان پايان يافته، اينك همه آنها كه در طي سالها با حكم آنها ستم ديده، زجر كشيده و صدا در گلويشان خفه شده، از طوفانها گذشته و به ساحل آرام رسيدهاند.
آنها عصبي به ايران بازگشتند و من و خواهرم به كانادا آمديم. زندگي تازهمان آغاز شد، من با مردي كه ميشناختم دوستش داشتم ازدواج كردم، دو خواهر ديگرم مدتهاست عاشق شدهاند، آنها هم تدارك يك زندگي تازه را ديدهاند. دو خواهر كوچكترمان در حال تحصيل هستند، گرچه هنوز هر دو گيج و منگ هستند، هنوز باورشان نميشود، به آزادي رسيدهاند، هنوز وقتي صداي استريو اتاقشان بالا ميرود، از ترس در اتاقها را ميبندند، با وحشت به بيرون خانه نگاه ميكنند. انگار براي دستگيريشان آمدهاند….نامههايي كه از ايران پر از پشيماني است، مادرم سخت دلتنگ ماست، پدرم طلب عفو ميكند. برادرانمان آرزو دارند روزي مورد بخشش قرار گيرند، من دلم ميخواهد ترتيب انتقال آنها را به كانادا بدهيم ولي خواهرانم هنوز از آنها ميترسند، هنوز آن خاطرهها از ذهنشان پاك نشده، آنها هنوز خانهاي را كه عشق در آن ممنوع بوده به ياد دارند…. و من آنقدر صبر ميكنم تا آنها آمادگي پذيرش قافله ظلم ديروز و قافله پشيمان امروز را داشته باشند.