دردانه اي بي سرانجام
وقتي انقلاب شد، من 9 ساله بودم، هنوز از فضاي قبل از انقلاب ذهنياتي داشتم، من آنروزها عاشق فيلمهاي ايتاليايي بودم، دلم ميخواست روزي به آن سرزمين سفر كنم، حتي شانس بازي در فيلم هايشان را داشته باشم.
شرايط بعد از انقلاب همه آن روياها را از ذهنم پاك كرد، ولي وقتي 20 ساله شدم يكبار سفري به يونان داشتم، كه دوباره همه آن خاطرات ايتاليا در ذهنم زنده شد، در آتن با خانواده اي اهل ايتاليا آشنا شدم، شماره تلفن وآدرس شان را گرفتم تا بعدها با آنها تماس بگيرم، به ايران كه برگشتم، همچنان در فكربودم، تا حدود سال 1995 با خانواده به تركيه رفتيم، در يكي از موزه ها با آقايي ايتاليايي آشنا شدم،كه به اتفاق دخترهايش براي گردش آمده بود.وقتي آن همه اشتياق مرا نسبت به ايتاليا ديد گفت حاضر است برايم دعوت نامه بفرستد تا سري به آنجا بزنم 4 ماه بعد مارچلو برايم دعوت نامه فرستاد، من هم اقدام كردم و يك ماه بعد من وارد رم شدم، البته پدرم بكلي مخالف سفر من بودولي مادرم ميگفت بـگـذار بـرود، شايد شانس واقبال اش در آنسوي مرزها باشد.
مارچلو مرا به خانه خود برد، يك خانه قشنگ ساحلي در لاوسبولي، شـهــرك سـاحلـي كـه خاطره هاي قشنگي از ايرانيان پناهنده و آواره داشت. مارچلو و اهالي شهر بسيار درباره ايرانيان ميدانستند، اينكه خانواده ها، جوانان بسيار خوش قيافه و دختران و زنان زيبايي دو سه سالي در هتل ها و ويلاهاي شهر زندگي ميكردند وبعد بمرور روانه امريكا و كانادا ميشدند. در همان شهر لاوسبولي من با دو سه ايراني هم برخوردم كه سر راه با ايتاليايي ها ازدواج كرده و ماندگار شـده بـودنـد. همين دلم را قرص كرد كه همزباناني هم دارم. مارچلو كه جاي پدرم بود خواستار ازدواج با من بود، من هم چون در ايران با اينگونه وصلت ها عادت داشتم، رضايت داده و با او ازدواج كردم درحاليكه حدود 35 سال فاصله سني داشتم، ولي مارچلو خيلي شوخ و شنگ بود و هرشب با هم به رستوران و ديسكو و سينما و تاتر ميرفتيم. او پر از انرژي بود، ميگفت همسر اول اش فوت كرده، دخـتـرهايش هم ازدواج كرده و او دو سـه سالي تـنـهـا زندگي كرده و اينك با حـضــور مــن زنـــدگـــي اش شكل گرفته و با من دوباره عشق را تجربه ميكند.
مــارچلــو حـالـت شـــوهــر و پــدر را داشت، هم عاشق من بــود و هم مـراقـب و نگهبان من بود و همه آنـچـه آرزو داشتم از جهت لباس و سفر، گردش،سينما، ديدار از شـهـرك سينمايي چـيـنـه چـيـتا حتي ديدار و عكس و فيلم بـا سـتـارگـان مـعـروف برآورده كرد، چون قبلا در كار تلويزيون بود، حالا با سابقه آشنايي با ستارگان هر ديداري را ممكن ميساخت.
من در اين ديدارها با وسوسه هايي هم روبرو شـدم، از جـملـه يـك فيلمبردار بنام >رناتو< بود كه ميگفت ميتواند از مـن سـتـاره بسازد البته مارچلو مراقبم بود. امكان كجروي به من نميداد، من هم خوش بودم، چون طي دو هفته 24 ساعت هم در خانه نميماندم. ولي متاسفانه يك عامل ناگهاني مارچلو را از من گرفت من دلم خوش بود كه صاحب ثروت شوهرم ميشوم، ولي خيلي زود فهميدم با توجه به قانوني كه در فاميل او واصولا در بسياري از فاميل و خانواده هاي ايتاليايي حاكم است، به يك زن خارجي كه در شجره نامه فاميل سابقه نداشته باشد، ارث بخصوصي نميرسد، خانه و ويلا و مغازه مارچلو به نسل بعدي او تعلق ميگرفت يعني دخترانش، من فقط صاحب حدود 120 هزار دلار نقدينه مشترك بانكي شدم كه البته به همان نيز راضي بودم. چـون امـكان يك زندگي متوسط را فراهم ميساخت اين را هم اضافه كنم، من حق داشتم در صورت تمايل درهمان آپارتمان وسط شهر زندگي كنم، ولي متاسفانه رفتار دختران مارچلو چنان بود كه ترجيح دادم بگريزم.
به شماره تلفني كه از رناتو فيلمبردار جوان داشتم زنگ زدم، او همان شب بديدارم آمد، مرا با خود به يك بار برد، چنان مستم كرد كه نفهميدم كجا شب را گذراندم، صبح كه بيدار شدم عريان در بستر رناتو بودم، خيلي عصباني شدم ولي او بـمـن فـيلـمي را نشان دادكه ظاهرا از من ميخواست به خانه خودم بروم،ولي من اصرار داشتم شب را با او بگذرانم!
از همان روز من اسير رناتو شدم، او قول داده بود از من ستاره اي بسازد ولي بعد فهميدم او فقط بدن مرا ميخواهد اينكه شب ها را با او بگذرانم و روزها رهايش كنم، چون دوست دخترهاي زيادي داشت، هر كدام را به نوعي سرشان شيره ميماليد قبل از آنكه من از دام رناتو رها شوم، او مرا معتاد كرد ابتدا با سيگار حشيش، بعد هم كوكائين بدنبال آن هروئين بطوري كه شب ها بيدار بودم تا به او لذت بدهم وروزها بيهوش گوشه اي افتاده بودم.
آنروزها خودم هم از خودم بدم ميآمد،چون حتي چهره ام هم شباهتي به فرزانه نداشت، در آينه زني غريبه، رنگ پريده، باچشماني گود افتاده ميديدم كه حال ايستادن نداشت. يك شب رگهايم را زدم، ولي رناتو بموقع متوجه شد و مرا به يك كلينيك آشنا برد، بعد هم سعي كرد مرا از اين افكار دور سازد.
يكبار كه با دختري 20 ساله به خانه آمد وبا او به اتاق ديگري رفت، من تكليف خود را دانستم، خوشبختانه هنوز آن پس انداز كافي را در بانك داشتم، فردا خانه اش را ترك گفتم و به سراغ دخترهاي مارچلو رفتم، آنها با اكراه مرا پذيرفتند ولي وقتي متوجه اعتيادم شدند، مرا از خانه راندند، من خودم را به يك پانسيون رساندم دو سه روزي آنجا ماندم، ولي هر جا ميرفتم مسئله اعتيادم سبب دردسر ميشد. من دوباره به لاوسبولي برگشتم و در آنجا به سراغ مژده همان خانم ايراني رفتم كه حدود 30 سال پيش در سر راه پناهندگي در همانجا ازدواج كرده و مانده بود. مژده پرستار بود، ماجراي اعتيادم را به او گفتم، مژده خيلي محتاط بود. ميگفت اگر شوهرم بفهمد تو معتاد هستي هم تو را رد ميكند و هم براي من بد خواهد شد، بعد توصيه كرد به رم برگردم و در آنجا به سراغ خانمي بنام ماريا بروم كه سالها با مژده همكار بوده و با يك مركز درمان معتادان كار ميكند.
ماريا كه زن بسيار صبور و مهرباني بود همسر مصري داشت ومرا آن شب مهمان خانه خودكرد و بعد هم فردا صبح مرا درهمان مركز بستري كرد ولي بمن فهماند كه اين اولين و آخرين شانس من است، چون معمولا بستري شدن دراين مركز آسان نيست و او از همه اعتبار سالها خدمت خود بهره گرفت و مرا خارج از نوبت بستري كرد.
يك ماه طول كشيد تا من بمرور جان گرفتم وبعد هم ماريا مرا در همان مركز بكار گرفت، تا سرم كاملاگرم شود، در حقيقت من 6 ماه بعد به قول ماريا كاملا پاك شدم و به زندگي عادي بازگشتم، همان روزها بودكه دختران مارچلو به سراغم آمده و مرا با خود بردند تا خبر خوشي بمن بدهند. فرداي آنروز فهميدم مارچلو يك آرايشگاه كوچك كه در بهترين نقطه شهر رم بود بنام من كرده است و اين يك معجزه بود. باورم نـمـيشـد هر چه بود مرا دوباره به زندگي بازگرداند، نكته جالب اينكه مارچلو در آن ورقه نوشته بود اين آرايشگاه را به دردانه من فرزانه بدهيد كه دوباره طعم عشق را بمن چشاند و هيچگاه بمن نگفت كه چقدر ما از جهت سني از هم دوريم!