رویا از شمال کالیفرنیا:
درکوران لجبازیها، بچه ها را از یاد بردیم

من درست 20 سال پیش، به مناسبت سیزده بدر به کرج رفته بودم، مادر و خواهرانم نیز با من بودند. عجیب اینکه شب قبل، من خواب یک خواستگار را دیده بودم، وقتی به خواهرم ثریا، ماجرا را گفتم، خندید و گفت حتما قسمت تو، روز سیزده بدر است! ساعت یک بعد از ظهر، مادرم سفره رنگینی را چیده بود، آقای جوانی ازکنار ما رد شد، روی برگرداند و گفت باور کنید در تمام این منطقه، من چنین سفره قشنگی ندیده ام. مادرم گفت خواهش می کنم، کمی از غذاها بردارید و ببرید توی سفره خانواده تان! آن آقا که حالا جلوتر آمده بود، گفت من پرویز هستم، اگر اجازه بدهید، از هر کدام یک لقمه بر می دارم، بعد هم بروی یک بشقاب، تقریبا همه نوع غذا جای داد و گفت بشقاب تان را پس می آورم. بعد هم غیبش زد، ما خنده مان گرفته بود مادرم گفت خنده ندارد، طفلک هوس این غذاها را کرده بود. حدود سه ربع بعد، سر و کله پرویز پیدا شد، با خودش دو بشقاب غذا و میوه و شیرینی آورده بود. گفت مادرم برایتان داده، نوش جانت باشد. تا آمدیم حرف بزنیم، دوباره غیبش زد. ولی نمیدانم چرا توی دلم لرزید، ثریا گفت نکند این آقا همان طرف مربوطه است؟ من لبم را گاز گرفتم، که ثریا قضیه را برملا نکند. تقریبا ناهار را خورده بودیم که پرویز هم آمد. این بار با مادرش آمده بود، مادر بسیارخوش مشرب و مهربانی داشت، کلی با مادرم گپ زد و از زیبایی ما دخترها گفت و بعد هم از مادرم پرسید دخترهایتان سبزه گره زده اند؟ مادرم گفت زیاد اعتقاد ندارند. آن خانم گفت چرا امتحان نمی کنید، بدنبال آن دست مرا کشید و گفت بیا دخترجون، یک سبزه گره بزن، بخت ات باز میشود! مادرها با هم بحث را ادامه دادند و پرویز که زیرچشمی مرا نگاه می کرد، گفت من از امریکا آمده ام بدیدار مادرم، خوشحالم که با چنین خانواده با صفایی آشنا شدم. ثریا گفت ما هم خوشحالیم، پرویز گفت من می توانم شماره تلفن منزل تان را داشته باشم؟ من پرسیدم برای چی؟ ثریا توی حرف من پرید و گفت لابد نیت خیر دارند. پرویز گفت شماره را مادرم می خواهد. من گفتم از مادرم بگیرد. آن روز دو ساعتی  با هم حرف زدیم، من کاملا احساس می کردم سرنوشتم با پرویز گره خورده و پرویز هم دست بردار نبود، زمان خداحافظی با مادرم قرار و مدار گذاشتند و یک هفته بعد هم من با پرویز نامزد شدم.
پرویز بعد از نامزدی به سانفرانسیسکو بازگشت، ولی ما مرتب با هم تلفنی حرف میزدیم، تا همه مقدمات ازدواج مان فراهم شد و پرویز به تهران بازگشته و با هم رسما ازدواج کردیم . من به اتفاق پرویز به ترکیه رفتم و کنسول امریکا در استانبول از صداقت حرفهای من خوشش آمد و بمن ویزا داد، ولی گفت امیدوارم همسرت قدر این همه صداقت تو را بفهمد.
زندگی من و پرویز با تفاهم و علاقه عمیقی شروع شد، ما عاشق و دیوانه هم نبودیم، ولی بهم علاقه خاصی داشتیم، من آرام ترین و شیک ترین زندگی را برای پرویز ساختم، بطوری که سبب حسرت بسیاری از مردهای اطراف شده وحسادت خانم ها را برانگیخته بود.
به فاصله 3 سال، ما صاحب یک پسر و یک دختر شدیم، هر دو خوشگل و شیطون و سالم بودند. من بدلیل شغل پردرآمد پرویز، نیازی به کار نداشتم و یک مادر وهمسر تمام وقت شده بودم، پرویز هم راضی بود. من به وفاداری و عشق پرویز شک نداشتم، ولی می دیدم که بعضی خانمهای اطراف به هر دلیلی بود قصد وسوسه پرویز را داشتند. شاید هم از حسادت چنین می کردند، آنها می دیدندکه همه اطرافیان مرا بعنوان زن نمونه نام می برند.
یکبار در یک عروسی، یکی از همان خانمها، با اصرار با پرویز رقصید، رقصی که مرتب تکرار شد و مرا کلافه کرد. ولی انگار پرویز بدش نیامده بود، شوهر آن خانم هم با یک خانم دیگر می رقصید، همه شان هم قهقهه سر داده بودند.
من آن شب با پرویز جر و بحث تندی داشتم، این اولین بار بود که ما سر هم داد می زدیم، پرویز می گفت وقتی یک خانم از یک مرد تقاضای رقص می کند، درست نیست که او را پس بزند! گفتم اگر مردی ازخانمی چنین تقاضایی بکند چی؟ می گفت نه، مرد با زن فرق دارد، در چنین مواقعی مرد امتیاز بدست می آورد و زن بدکاره جلوه می کند! گفتم پس آن خانم بدکاره بود؟ گفت تقریبا ولی زیاد جدی نگیر! هرچه در آن شب اتفاق افتاد، از دیدگاه من کمی سنگین بود، ولی خیلی زود فراموش کردم، درحالیکه پرویز کم کم عوض شد، گاه شبها دیر می آمد، خسته می آمد، در برابر سئوالات من پرخاش می کرد. تا آنجا که من یک شب فریاد زدم، اگر مراقب رفتارت نباشی، زندگی ما از هم می پاشد، گفت قضیه را پی نگیر. سه شب بعد در محفل زنانه، یکی دو تا از خانم ها از توجه و نزدیکی پرویز و شعله و رعنا با هم حرف زدند، بعد هم بمن گفتند اینجا امریکاست، زن هم حق دارد، وقتی مردها بدنبال زنها میروند، چرا زنها نروند! من این عقیده را دوست نداشتم،ولی آنها می گفتند برای تکان دادن یک مرد، باید یک چشمه نشان اش داد! آنقدر بمن گفتند و گفتند که من تحت تاثیر قرار گرفتم، اتفاقا هفته بعد در یک جشن تولد بزرگ، وقتی یکی از مردهای آشنا که مست هم کرده بود، از من تقاضای رقص کرد،من بدون تامل پذیرفتم و با او رقصیدم و از دور دیدم، که پرویز رقص خود را با یک خانم که من حتی او را نمی شناختم، نیمه کاره گذاشته و سراغ من آمد و گفت تو هم فاحشه شدی؟ من چنان عصبانی شدم که به صورتش سیلی زدم. اطرافیان متوجه شدند و پرویز عصبانی جشن را ترک گفت. من هم نیم ساعت بعد بدنبالش رفتم.
آن شب تا صبح جرو بحث داشتیم و هیچکدام متوجه بچه ها نبودیم، که چگونه با این جنگ و جدال خانگی روبرو میشوند و چه تاثیری بر آنها دارد؟
ما بکلی آنها را فراموش کرده بودیم، هر دو درحال لجبازی بودیم، اگر پرویز با دوستان خود به سفر میرفت، من هم به تشویق دوستان، دو سه روزی غیبم میزد. عجیب اینکه من که همیشه عاشق بچه ها بودم، آنها را بکلی از یاد برده بودم.
یکروز از مدرسه دخترم نامه ای مبنی بر درگیری او با دخترها و با معلمین بدستم رسید، بعد حرف از سرگشتگی دخترم، و اینکه باید به یک روانشناس مراجعه کنیم پیش آمد. من نمی خواستم باور کنم دخترم چنین حالاتی دارد، با او بحث می کردم که چرا؟ چه چیزی کم داری؟ هزاران دختر آرزوی زندگی راحت تو را دارند، از بهترین جای زندگی، لباس و غذا و امکانات بهره می بری تازه طلبکار هم هستی؟
دو ماه بعد نوبت پسرم رسید که بدون اجازه با اتومبیل پدرش بیرون رفته و تصادف کرده بود. وقتی ما با او روبرو شدیم، چنان با من برخورد خشن و بی ادبانه ای کرد، که باورمان نمی شد. من در یک جلسه مشاوره در مدرسه شرکت کردم. یکی از مشاورین گفت شما درخانه درگیری و دعوا دارید؟ گفتم چطور؟ گفت این عکس العمل ها، دردسرسازیها، نتیجه درگیری شما در خانه است. بچه هایتان از دعواهای شما، از لجبازی ها و تهدیدهایتان به تنگ آمده اند، آنها حتی حاضرند در یک مجموعه دولتی با بچه های بی سرپرست زندگی کنند، ولی زیر سقف خانه ای نباشند که هر شب و روز درگیری، ناسزاگویی، تهدید و لجبازی است. من در یک لحظه تکان خوردم، براستی من و پرویز چنین بودیم، ما بکلی بچه ها را از یاد برده بودیم، بچه هایی که با عشق و محبت ونوازش بزرگ شده بودند، بچه هایی که شب و روز زیر سقف خانه، آرامش و مهرو صفا دیده بودند.
من همان شب با پرویز حرف زدم، نمی خواست واقعیت را بپذیرد می گفت تو در تربیت بچه ها قصور کردی، تو از آنها بی خبر ماندی، وگرنه چنین عاقبتی را بدنبال نداشتند. من  فریاد زدم پس سهم تو چه میشود؟ تو که سالهاست حتی یک دست نوازش بر سرشان نکشیده ای، تو که سالهاست با دختر و پسرمان حتی ده دقیقه حرف نزده و با آنها به خرید و رستوران و پارتی نرفته ای، حتی از آنها نپرسیده ای در کدام کلاس و چه رشته ای درس می خوانند؟ آیا اهل ورزش ،هنر و تحصیلات دانشگاهی هستند؟ چند تا دوست و رفیق دارند؟
پرویز گفت من یک مرد هستم، من بیرون خانه هستم، تو که مادر بودی بایداز آنها خبر داشتی، فریاد زدم، باز هم میان من و خودت، یعنی زن و مرد دیوار کشیدی، مسئولیت ها را روی شانه من انداختی؟ تو اصلا در این سالهای اخیر، بجز تنش، ترس  از دست دادن زندگی مشترک، رسوایی و طلاق چیز دیگری بمن دادی؟
هر دو بهم نگاه کردیم، هر دو خجالت کشیدیم، هر دو بخودآمدیم. دوسه روزی با هم حرف زدیم و مشکلات مان را بررسی کردیم، هر دو تصمیم گرفتیم بکلی مسیر زندگی مان را عوض کنیم، به سراغ بچه ها رفتیم، برای اولین بار از آنها بخاطر رفتار و کردارمان عذرخواهی کردیم، هر دو شوکه شده بودند، هر دو کاملا قد کشیده بودند، ولی صورت شان، همان صورت معصوم بچگی شان بود. در یک لحظه هر دو در آغوش ما گم شدند و ما در یک لحظه احساس گناه و پشیمانی کردیم و اینکه خدا کند برای بازگرداندن بچه ها به مسیر درست زندگی شان، دیر نشده باشد.

1321-2

رویا از شمال کالیفرنیا:
درکوران لجبازیها، بچه ها را از یاد بردیم

من درست 20 سال پیش، به مناسبت سیزده بدر به کرج رفته بودم، مادر و خواهرانم نیز با من بودند. عجیب اینکه شب قبل، من خواب یک خواستگار را دیده بودم، وقتی به خواهرم ثریا، ماجرا را گفتم، خندید و گفت حتما قسمت تو، روز سیزده بدر است! ساعت یک بعد از ظهر، مادرم سفره رنگینی را چیده بود، آقای جوانی ازکنار ما رد شد، روی برگرداند و گفت باور کنید در تمام این منطقه، من چنین سفره قشنگی ندیده ام. مادرم گفت خواهش می کنم، کمی از غذاها بردارید و ببرید توی سفره خانواده تان! آن آقا که حالا جلوتر آمده بود، گفت من پرویز هستم، اگر اجازه بدهید، از هر کدام یک لقمه بر می دارم، بعد هم بروی یک بشقاب، تقریبا همه نوع غذا جای داد و گفت بشقاب تان را پس می آورم. بعد هم غیبش زد، ما خنده مان گرفته بود مادرم گفت خنده ندارد، طفلک هوس این غذاها را کرده بود. حدود سه ربع بعد، سر و کله پرویز پیدا شد، با خودش دو بشقاب غذا و میوه و شیرینی آورده بود. گفت مادرم برایتان داده، نوش جانت باشد. تا آمدیم حرف بزنیم، دوباره غیبش زد. ولی نمیدانم چرا توی دلم لرزید، ثریا گفت نکند این آقا همان طرف مربوطه است؟ من لبم را گاز گرفتم، که ثریا قضیه را برملا نکند. تقریبا ناهار را خورده بودیم که پرویز هم آمد. این بار با مادرش آمده بود، مادر بسیارخوش مشرب و مهربانی داشت، کلی با مادرم گپ زد و از زیبایی ما دخترها گفت و بعد هم از مادرم پرسید دخترهایتان سبزه گره زده اند؟ مادرم گفت زیاد اعتقاد ندارند. آن خانم گفت چرا امتحان نمی کنید، بدنبال آن دست مرا کشید و گفت بیا دخترجون، یک سبزه گره بزن، بخت ات باز میشود! مادرها با هم بحث را ادامه دادند و پرویز که زیرچشمی مرا نگاه می کرد، گفت من از امریکا آمده ام بدیدار مادرم، خوشحالم که با چنین خانواده با صفایی آشنا شدم. ثریا گفت ما هم خوشحالیم، پرویز گفت من می توانم شماره تلفن منزل تان را داشته باشم؟ من پرسیدم برای چی؟ ثریا توی حرف من پرید و گفت لابد نیت خیر دارند. پرویز گفت شماره را مادرم می خواهد. من گفتم از مادرم بگیرد. آن روز دو ساعتی  با هم حرف زدیم، من کاملا احساس می کردم سرنوشتم با پرویز گره خورده و پرویز هم دست بردار نبود، زمان خداحافظی با مادرم قرار و مدار گذاشتند و یک هفته بعد هم من با پرویز نامزد شدم.
پرویز بعد از نامزدی به سانفرانسیسکو بازگشت، ولی ما مرتب با هم تلفنی حرف میزدیم، تا همه مقدمات ازدواج مان فراهم شد و پرویز به تهران بازگشته و با هم رسما ازدواج کردیم . من به اتفاق پرویز به ترکیه رفتم و کنسول امریکا در استانبول از صداقت حرفهای من خوشش آمد و بمن ویزا داد، ولی گفت امیدوارم همسرت قدر این همه صداقت تو را بفهمد.
زندگی من و پرویز با تفاهم و علاقه عمیقی شروع شد، ما عاشق و دیوانه هم نبودیم، ولی بهم علاقه خاصی داشتیم، من آرام ترین و شیک ترین زندگی را برای پرویز ساختم، بطوری که سبب حسرت بسیاری از مردهای اطراف شده وحسادت خانم ها را برانگیخته بود.
به فاصله 3 سال، ما صاحب یک پسر و یک دختر شدیم، هر دو خوشگل و شیطون و سالم بودند. من بدلیل شغل پردرآمد پرویز، نیازی به کار نداشتم و یک مادر وهمسر تمام وقت شده بودم، پرویز هم راضی بود. من به وفاداری و عشق پرویز شک نداشتم، ولی می دیدم که بعضی خانمهای اطراف به هر دلیلی بود قصد وسوسه پرویز را داشتند. شاید هم از حسادت چنین می کردند، آنها می دیدندکه همه اطرافیان مرا بعنوان زن نمونه نام می برند.
یکبار در یک عروسی، یکی از همان خانمها، با اصرار با پرویز رقصید، رقصی که مرتب تکرار شد و مرا کلافه کرد. ولی انگار پرویز بدش نیامده بود، شوهر آن خانم هم با یک خانم دیگر می رقصید، همه شان هم قهقهه سر داده بودند.
من آن شب با پرویز جر و بحث تندی داشتم، این اولین بار بود که ما سر هم داد می زدیم، پرویز می گفت وقتی یک خانم از یک مرد تقاضای رقص می کند، درست نیست که او را پس بزند! گفتم اگر مردی ازخانمی چنین تقاضایی بکند چی؟ می گفت نه، مرد با زن فرق دارد، در چنین مواقعی مرد امتیاز بدست می آورد و زن بدکاره جلوه می کند! گفتم پس آن خانم بدکاره بود؟ گفت تقریبا ولی زیاد جدی نگیر! هرچه در آن شب اتفاق افتاد، از دیدگاه من کمی سنگین بود، ولی خیلی زود فراموش کردم، درحالیکه پرویز کم کم عوض شد، گاه شبها دیر می آمد، خسته می آمد، در برابر سئوالات من پرخاش می کرد. تا آنجا که من یک شب فریاد زدم، اگر مراقب رفتارت نباشی، زندگی ما از هم می پاشد، گفت قضیه را پی نگیر. سه شب بعد در محفل زنانه، یکی دو تا از خانم ها از توجه و نزدیکی پرویز و شعله و رعنا با هم حرف زدند، بعد هم بمن گفتند اینجا امریکاست، زن هم حق دارد، وقتی مردها بدنبال زنها میروند، چرا زنها نروند! من این عقیده را دوست نداشتم،ولی آنها می گفتند برای تکان دادن یک مرد، باید یک چشمه نشان اش داد! آنقدر بمن گفتند و گفتند که من تحت تاثیر قرار گرفتم، اتفاقا هفته بعد در یک جشن تولد بزرگ، وقتی یکی از مردهای آشنا که مست هم کرده بود، از من تقاضای رقص کرد،من بدون تامل پذیرفتم و با او رقصیدم و از دور دیدم، که پرویز رقص خود را با یک خانم که من حتی او را نمی شناختم، نیمه کاره گذاشته و سراغ من آمد و گفت تو هم فاحشه شدی؟ من چنان عصبانی شدم که به صورتش سیلی زدم. اطرافیان متوجه شدند و پرویز عصبانی جشن را ترک گفت. من هم نیم ساعت بعد بدنبالش رفتم.
آن شب تا صبح جرو بحث داشتیم و هیچکدام متوجه بچه ها نبودیم، که چگونه با این جنگ و جدال خانگی روبرو میشوند و چه تاثیری بر آنها دارد؟
ما بکلی آنها را فراموش کرده بودیم، هر دو درحال لجبازی بودیم، اگر پرویز با دوستان خود به سفر میرفت، من هم به تشویق دوستان، دو سه روزی غیبم میزد. عجیب اینکه من که همیشه عاشق بچه ها بودم، آنها را بکلی از یاد برده بودم.
یکروز از مدرسه دخترم نامه ای مبنی بر درگیری او با دخترها و با معلمین بدستم رسید، بعد حرف از سرگشتگی دخترم، و اینکه باید به یک روانشناس مراجعه کنیم پیش آمد. من نمی خواستم باور کنم دخترم چنین حالاتی دارد، با او بحث می کردم که چرا؟ چه چیزی کم داری؟ هزاران دختر آرزوی زندگی راحت تو را دارند، از بهترین جای زندگی، لباس و غذا و امکانات بهره می بری تازه طلبکار هم هستی؟
دو ماه بعد نوبت پسرم رسید که بدون اجازه با اتومبیل پدرش بیرون رفته و تصادف کرده بود. وقتی ما با او روبرو شدیم، چنان با من برخورد خشن و بی ادبانه ای کرد، که باورمان نمی شد. من در یک جلسه مشاوره در مدرسه شرکت کردم. یکی از مشاورین گفت شما درخانه درگیری و دعوا دارید؟ گفتم چطور؟ گفت این عکس العمل ها، دردسرسازیها، نتیجه درگیری شما در خانه است. بچه هایتان از دعواهای شما، از لجبازی ها و تهدیدهایتان به تنگ آمده اند، آنها حتی حاضرند در یک مجموعه دولتی با بچه های بی سرپرست زندگی کنند، ولی زیر سقف خانه ای نباشند که هر شب و روز درگیری، ناسزاگویی، تهدید و لجبازی است. من در یک لحظه تکان خوردم، براستی من و پرویز چنین بودیم، ما بکلی بچه ها را از یاد برده بودیم، بچه هایی که با عشق و محبت ونوازش بزرگ شده بودند، بچه هایی که شب و روز زیر سقف خانه، آرامش و مهرو صفا دیده بودند.
من همان شب با پرویز حرف زدم، نمی خواست واقعیت را بپذیرد می گفت تو در تربیت بچه ها قصور کردی، تو از آنها بی خبر ماندی، وگرنه چنین عاقبتی را بدنبال نداشتند. من  فریاد زدم پس سهم تو چه میشود؟ تو که سالهاست حتی یک دست نوازش بر سرشان نکشیده ای، تو که سالهاست با دختر و پسرمان حتی ده دقیقه حرف نزده و با آنها به خرید و رستوران و پارتی نرفته ای، حتی از آنها نپرسیده ای در کدام کلاس و چه رشته ای درس می خوانند؟ آیا اهل ورزش ،هنر و تحصیلات دانشگاهی هستند؟ چند تا دوست و رفیق دارند؟
پرویز گفت من یک مرد هستم، من بیرون خانه هستم، تو که مادر بودی بایداز آنها خبر داشتی، فریاد زدم، باز هم میان من و خودت، یعنی زن و مرد دیوار کشیدی، مسئولیت ها را روی شانه من انداختی؟ تو اصلا در این سالهای اخیر، بجز تنش، ترس  از دست دادن زندگی مشترک، رسوایی و طلاق چیز دیگری بمن دادی؟
هر دو بهم نگاه کردیم، هر دو خجالت کشیدیم، هر دو بخودآمدیم. دوسه روزی با هم حرف زدیم و مشکلات مان را بررسی کردیم، هر دو تصمیم گرفتیم بکلی مسیر زندگی مان را عوض کنیم، به سراغ بچه ها رفتیم، برای اولین بار از آنها بخاطر رفتار و کردارمان عذرخواهی کردیم، هر دو شوکه شده بودند، هر دو کاملا قد کشیده بودند، ولی صورت شان، همان صورت معصوم بچگی شان بود. در یک لحظه هر دو در آغوش ما گم شدند و ما در یک لحظه احساس گناه و پشیمانی کردیم و اینکه خدا کند برای بازگرداندن بچه ها به مسیر درست زندگی شان، دیر نشده باشد.

1321-2