خلاصه هفته های قبل
در 6 سالگی من، پدر ومادرم بطور مرموزی کشته شدند و این راز را هیچکس فاش نکرد. مادر بزرگ برایم گفته بود که پدرم بدنبال یک رقابت عشقی، با مادرم ازدواج کرده بود، عمویم مجید در میان این سالها گم شده بود. من 12 ساله بودم که به لس آنجلس آمدم و نزد خاله هایم ماندم، تا یکروز پدرم را در یک فروشگاه دیدم، ولی او را گم کردم، با مادر بزرگم حرف زدم، گفت با کلی مدارک به امریکا می آید و ماجرای بزرگی را بازگو میکند، ولی متاسفانه قبل از سفر فوت کرد من دوبار و سه باره پدرم را دیدم، یکروز به سراغش رفتم و گفتم من پسرت هستم ،ولی او سکیوریتی را صدا زد، من دست بردار نبودم، مرتب شبها کابوس منظره مرگ پدر ومادر را می دیدم و از آن کابوس تصویری کشیدم. بعد سراغ پدرم ویا سایه اش یا روحش رفتم ولی او مرا به پلیس سپرد و من ناچار شدم تعهد بدهم دیگر مزاحمش نشوم.
بالاخره خاله ها گفتند آن شخص که تو دیده ای عمومجید است، که شباهت زیادی به پدرت داشت و لابد نمی خواهد با ما روبرو شود. من پیگیر بودم تا از فامیل خواستم همه مدارک و نامه های مادر بزرگ را برایم بفرستند و سرانجام ما به دفتر خاطرات مادربزرگ ونامه های عمو مجید دست یافتیم، اینکه عمو مجید رقیب عشقی پدرم بوده و به مادر بزرگ گفته این رقابت به خون می کشد، مادربزرگ می کوشید جلوی هر حادثه ای را بگیرد تا بعد از تولد من،عمو مجید بر می گردد خبر از روز قیامت میدهد، و یکروز ظهر زنگ میزند و به مادر بزرگ می گوید برو به بچه ها سر بزن.
******
مادر بزرگ و چند آشنا به سراغ پدر ومادرم میروند و باآن منظره هولناک روبرو میشوند! پلیس وارد قضیه میشود، به تحقیق و بررسی می پردازد، ولی مادر بزرگ درباره تلفن ها و نامه ها و سابقه رقابت عشقی دو برادر و آن پیغام عجیب روز قیامت حرفی به پلیس نمی زند و خود بخود معمای آن فاجعه در پرده ای از ابهام می ماند.
وقتی ما دفتر خاطرات مادر بزرگ را می خواندیم و وقتی به نامه ها نگاهی می انداختیم، با خود می گفتیم شاید اگر مادر بزرگ پیشاپیش اقدامی میکرد، پلیس را در جریان میگذاشت جلوی این رویداد خونین را می گرفت، از خود می پرسیدیم چرا به پلیس خبرنداد؟ چرا این همه سال سکوت کرد؟
خواندن آن نامه ها و خاطرات همه چیز را برای ما روشن کرد، خاله ها می پرسیدند تو چگونه با این سماجت ماجرا را دنبال کردی؟ من توضیح دادم که نیرویی مرا به این حرکت و پیگیری واداشت، انگار روح پدر و مادرم بود که مرا به پیش می برد، انگار آنها با من حرف می زدند، با کابوس ها، با دیدن عمو مجید باکشاندن من به این سرزمین می خواستند، این معمای پیچیده را حل کنند.
شاید باورتان نشود ولی همان شب من خواب پدر ومادرم را دیدم که این بار لبخندی بر لب داشتند ولی چشمان شان پر از انتظار بود، آنها از من میخواستند این ماجرا را تا آخر دنبال کنم. حالا من نمی دانستم عمو مجید کجا رفته است؟ هیچ رد پائی از او نبود، با راهنمایی یک همکلاسی، با یک کارآگاه بسیار با تجربه خصوصی حرف زدم، او وقتی ماجرا را شنید، حاضر شد در ازای مبلغ کمی، این مسئله را تعقیب کند.
درحالیکه او به شیوه خود ماجرا را دنبال می کرد، من با توجه به حسی که در درون داشتم شب و روزم را برای این معمای هنوز حل نشده گذاشته بودم. من دوباره به خانه قبلی عمو مجید مراجعه کردم، با یکی دو تا از همسایه ها حرف زدم، یکی از آنها که ایرانی بود وقتی همه چیز را از زبان من شنید گفت من حدس میزدم که این مرد دچار نوعی سرگشتگی روحی شدید است چون گاه نیمه شب ها صدای اورا در خواب می شنیدم که فریاد میزد مرا رها کنید، من زجرم را کشیده ام آن آقا می گفت عمویت آرام و قرار نداشت، او حاضر به رفت و آمد با کسی نبود، هیچکس او را با زنی ندید، هیچگاه بر چهره اش خنده ای دیده نشد، یک روح سرگردان شده بود.
همان آقای ایرانی راهنمایی کرد که عمو مجید گاه به سیاتل میرفت، در آنجا دوستی داشت، چون یکبار هم او به سراغش آمد و من شنیدم که اصرار می کرد مجید به سیاتل برود و در کمپانی بوئینگ کار کند. این حرف مرا بر آن داشت راهی سیاتل بشوم. در این شهر ایرانیان زیادی زندگی می کردند ولی این حس را هم داشت که خیلی زود مهمان تازه را شناسایی میکردند. من در یک گردهمایی ایرانیان، با یکی دو تا از آنها سر صحبت را باز کردم، بعد هم رشته حرف را به عمو مجید کشاندم گفتم میخواهم او را سورپرایز کنم. نمی دانم واقعا در سیاتل است یا نه؟ یکی از آنها با من حرف زد و گفت بله هنوز آنجاست،خانه آقایی بنام رضوان زندگی می کند من آدرس را گرفتم و فردا غروب رفتم در آپارتمان رضوان را زدم، آقایی خوشرو در را باز کرد و سلام وعلیکی کرد پرسید چه کمکی می تواند بکند، من گفتم میخواستم با عمو مجیدم حرف بزنم، کمی جا خورد وگفت مجیدخان امروز صبح با پرواز نیویورک رفت، نمیدانم چرا عجله داشت تشکرکردم و گفتم میخواستم او را سورپرایز کنم. کلافه شده بودم.انتظار این برخورد رانداشتم، فردا برگشتم به نیویورک، دلم نمی خواست قضیه را رها کنم، انگار من ماموریت داشتم که تا آخر خط بروم. در نیویورک به سراغ دو سه دوست و آشنا رفتم، یکی از آنها که تراول ایجنسی داشت، به دنبال رد پای عمو مجید به هتل ها و متل ها و خلاصه هر چه جا و مکان بود تلفن زد تا بعد از 24 ساعت او را در یک هتل کوچک پیدا کرد و مرا نیم ساعت بعد جلوی آن هتل پیاده کرد و گفت من همین جا منتظر می مانم.
من که حتی شماره اتاق اش را می دانستم، چند لحظه بعد در اتاقش را زدم. وقتی در را باز کرد، دچاروحشت شد عقب عقب رفت من بدرون رفته و در را بستم،عمو مجید پشت یک میز نشسته و سرش رامیان دستهایش گرفت و شروع کرد به گریستن، هق هق اش، بند نمی آمد. من روبرویش نشستم و گفتم چرا؟ سرش را بلند نکرد و درهمان حال گفت من عمری است که زجر می کشم، من هیچگاه آرامش نداشتم، از من نپرس چرا؟ آرزو نمی کنم عشق چشمان تو را کورکند چون من واقعا چشمانم کور شده بود. من هیچ چیز دیگری را نمی دیدم من مستوجب هر عقوبتی هستم، اگردلت می خواهد پلیس را خبر کن، اگر قدرت اش را داری با دستهای خودت مرا خفه کن. هنوز حرفهای ما تمام نشده بود که دو افسر پلیس وارد اتاق شدند. دوستم آنها را خبر کرده بود، ما را با خود بردند و عمو مجید روانه زندان شد من به خانه برگشتم تا همه ماجرا را برای خاله ها تعریف کنم، آنها با حیرت مرا تماشا می کردند.
آن شب من باز پدر و مادرم را در خواب دیدم، این بار هر دو خوشحال بودند، در چهره شان آرامش موج میزد و بعد مرا به آغوش کشیدند وبوسیدند و در یک لحظه محو شدند، از خواب پریدم، انگار صدای هردو را می شنیدم، صدای همان روزها که مادرم مرا نوید کوچولو صدا میزد… احساس کردم از یک ماموریت سخت بازگشته ام،همه بدنم خسته بود، دوباره به خواب رفتم. برای اولین بار درزندگیم تا ساعت 2 بعد از ظهر خوابیدم.
پایان