قصه: منیژه – اورنج کانتی
قسمت اول
تنظیم از: مزدا

من 12سال پیش به اتفاق شوهرم کامبیزازایران به امریکا آمدیم، به هم قول داده بودیم، درهرشرایطی پشت سر هم بایستیم. من ازهمان ماه اول، کاری را شروع کردم، به کامبیز گفتم تو سرصبر کارپیدا کن، من عجالتا هزینه زندگی را می پردازم. با همین قرارومدار من از ساعت 7 صبح تا 7 شب کار می کردم. کامبیز هم به سراغ دوستان خود میرفت، تا شاید کاری مناسب پیدا کند و سرش گرم باشد. با وجود عشق به فرزند، موقتا این فکر را هم به عقب انداختیم.
حدودیکسال این وضع ادامه داغشت، من کم کم صدایم درآمد که کامبیز جان! پس چه شد؟ من درتنهایی این باررا نمی توانم بکشم. کامبیز گفت یک دریچه هایی بازشده! ولی جالب اینکه آخرهمان هفته با دوستان خود به کازینوهای سن دیاگو رفت و600 دلارازپس اندازمان را باخت، من اعتراض کردم، گفت من می خواهم با دوستان خود بروم مکزیک، درآنجا راه هایی برای سرمایه گذاری وجود دارد، گفتم کدام سرمایه؟ گفت دوستانم سرمایه می گذارند.
کامبیز حدود دو هفته غیبش زد. من هرچه به تلفن دستی اش زنگ میزدم، جواب نمی داد، تا یک شب گوشی را برداشت، گفت من دیگربر نمی گردم. گفتم یعنی چه؟ گفت برو طلاق خودت را بگیر، من برای کم کردن هزینه های زندگیم، با سیمین دخترخاله ام حرف زدم. او گست هاوس پشت خانه اش را به من اجاره داد. بدنبال آن مسئله طلاق را پی گرفتم و بعد از چند ماه با دریافت نامه ای از وکیل کامبیز قضیه تمام شد، ولی من خیلی دلم شکست، چون من از روزاول سفربه خارج هم راضی نبودم، زندگیم با فامیل و دوستان خوش بود، دریک بیمارستان هم کار می کردم.
خیلی احساس تنهایی و بی کسی می کردم، سیمین مرتب به من امید میداد ومی گفت روی پای خودت بایست آینده مال توست خدا را شکرکن بچه نداری.
من ساعت کارم را تنظیم کردم وازساعت 7 صبح تا 5 بعد ازظهرمشغول بودم، بعد ازظهرها هم با دوچرخه همان اطراف خانه که حالت سرسبز داشت، می گشتم و به موزیک گوش می دادم. بعضی روزها ازخودم می پرسیدم به راستی سرنوشت من این بود؟ درمسیردوچرخه سواری با دو سه نفرهم آشنا شدم، که البته بجز یکی ازآنها بقیه درعالم خود بودند.
یکروز که خیلی ناامید شده و دلم به شدت گرفته بود، در مسیرم یک دفترچه پیدا کردم، آنرا برداشتم، خاکی و تا حدی روی آن گل آلود بود، ولی با حوصله آنرا تمیزکردم ودرون سبد پشت دوچرخه گذاشتم و به خانه آمدم، خیلی کنجکاو بودم بدانم ماجرای این دفترچه چیست؟ دفترچه را روی میز گذاشتم و با آن که به زبان انگلیسی بود شروع به خواندن کردم.
«تو که این خاطرات اندک مرا می خوانی، اگرحوصله داشته باشی، با من هم سفرشوی، با واقعیت ها و سورپرایزهای بسیاری روبرو خواهی شد. من یک پدر دل شکسته هستم، اصلا اهل رومانی هستم، ولی 50سال پیش به امریکا آمدم و بیزینس های موفقی راه انداختم، ازدواج کردم و صاحب 3 فرزند شدم، دلم می خواست بچه هایم را با منش خود بزرگ کنم ولی همسرم اهل کوبا بود، بچه ها را به دلخواه خود بزرگ کرد، دو تا از آنها سالها غرق اعتیاد بودند تا سرانجام من همت کرده و نجات شان دادم. من راحت ترین زندگی را برای آنها تدارک دیدم ولی هیچکدام شان قدرشناس نبودند، بهمین جهت بخش مهم درآمد و ثروت و پس اندازخود را از چشم آنها پنهان کردم، ولی برای هرکدام آپارتمانی خریدم، برای سرمایه گذاری درکار و شغل شان پول کافی دادم ولی متاسفانه هیچکدام سربراه نبودند، همسرم نیز عاقبت دراوج اعتیاد به کوبا بازگشت و همانجا هم فوت کرد. بچه ها گاه با تهدید و زورازمن پول می گرفتند و من هم نه ازترس، بلکه از ترحم به آنها مبالغی می دادم تا شرشان کم شود پسرکوچکم در یک تصادف یک مرد 40 ساله را کشت، من برای خلاصی او بیش از 200 هزاردلارخرج کردم، ولی پسرم به مجرد آزادشدن گم شد و من هم دیگر بدنبال اش نرفتم.
حدود 3سال پیش من بیمارشدم، تحت عمل قرارگرفتم، بچه ها دوباره پیدایشان شد، آنها به خیال اینکه همه ثروت من همان خانه و اثاثیه آنتیک اش است، همه را غارت کردند و بجز یکبار به عیادت من هم نیامدند.
من درنهایت تنهایی اینک درگوشه یک مرکزویژه سالمندان زندگی میکنم، ثروت کلان من سرجایش هست، دلم میخواست همه آنرا به یک انسانه شایسته ببخشم، ولی چگونه؟ تصمیم گرفتم به شیوه خودم عمل کنم و چون شخصی را پیدا کنم من این خاطرات را از طریق آشنایی در دو سه نقطه رها کردم و درانتظارماندم تا آن انسان را پیداکنم فقط نام مرا بخاطر بسپارید. الکس».
یکباره همه هوش وحواس من درآن نامه غرق شد، روی تخت درازکشیدم، نامه را بارها وبارها خواندم، نه آدرسی داشت. نه نشان ورد پایی، فقط یک اسم زیرنامه بود، آلکس! با خودم گفتم چرا یک راهنمایی، یک خط و نشان، یک تلفن نگذاشته؟ آن شب تا صبح من خوابهای عجیب و غریب می دیدم. اینکه باآقایی روبرو شدم که صورت مهربان و شیرینی دارد، وقتی می پرسم کجا زندگی میکنید؟ غیب میشود.
فردا سرکارم دوباره درباره مراکز درمانی و نگهداری از سالمندان درمنطقه را پرسیدم، دو سه آدرس و تلفن گرفتم، با شوق و هیجان به اتاق کوچکم رفتم و به چند شماره زنگ زدم و سراغ آلکس را گرفتم، در یک از آنها الکسی نبود ولی در یکی 10 تا الکس بود. یک ساعت بعد به آن مرکز مراجعه کردم و به یکی از مسئولانش گفتم من بدنبال پدریکی از دوستانم می گردم، ولی نام فامیل شان را فراموش کرده ام. آن خانم برایم گفت این الکس ها که ما داریم همه شان فامیل و آشنا دارند، یکی هم امروز درحال کوما به بیمارستان انتقال یافت… نا امید بیرون آمدم، ولی باخودم گفتم باید به همه این مراکز سر بزنم. بالاخره دریکی از آنها الکس مورد نظر را پیدا می کنم باخودم قرار شنبه فردا را گذاشتم که ساعت 12 کارم تمام می شد.
فردا به دو مرکز مراجعه نمودم، سراغ الکس را گرفتم. اتفاقا یکی ازآنها فامیل و آشنایی نداشت ولی آن آقا اهل یونان بود، بهرحال از دیدن من خوشحال شد، ازاینکه بدنبال شخصی چون او می گردم دعایم کرد و گفت دست نکش، بالاخره پیدایش می کنی.
در یک لحظه باخودم گفتم چرا درباره آن الکس که بحال کوما به بیمارستان انتقال یافته بیشتر نپرسیدم؟ از همانجا مستقیم به آن مرکز رفتم، همان خانم مسئول را پیدا کردم. تائید نمود که مدتهاست آن شخص ملاقات کننده نداشته، شاید همان باشد که من بدنبالش هستم، آدرس بیمارستان را گرفتم و راه افتادم.
ادامه دارد

1713-30