سوءظن تا به کجا ؟!
حسادت و سوءظن اگر درحد معمول و معقول باشد شاید قابل قبول و باور باشد ولی وقتی مرز را می شکند دیگر به صورت شکنجه آوری در می آید.
زن بنده هم از جمله چنین آدمهایی است که پدر مرا بخاطر سوءظن در آورده و زندگی را بر من و خود و بچه هایم تلخ کرده است.
مثلا اگر روزی سرحال و شنگول به خانه بیایم، میگوید چی شده؟ با طرف بودی؟ خوش گذشت؟! اگر خسته و اخمو بیایم، میگوید چی شده طرف قالت گذاشته؟ با یکی دیگر روی هم ریخته؟، اگر به دلیلی در فکر باشم میگوید چیه داری فکر می کنی چطور از دست طرف خلاص بشی؟ یا چطور سرمن را زیر آب کنی؟ اگر به خانمی سلام و علیک گرمی بکنم میگوید چیه برای این یکی هم نقشه کشیدی؟ اگر بی اعتنا باشم میگوید چیه تو را با کسی غافلگیر کرده می ترسی گندش در بیاد؟!
خلاصه هرکاری می کنم سوءظن خانم پا برجاست، محبت و عشق مرا نیز بخودش به نوعی تعبیر میکند و خشم و عصبانیتم را هم به نوعی دیگر… راستی چه باید بکنم؟!
سوزان- فلوریدا
آنوقتها که مدیر کل بودم…!
حتما در میان آشنایان شما هم عده ای پیدا میشوند که قبلا در گذشته های دور در ایران مدیر کل و یا در مقامهای پرنفوذی بوده اند و متاسفانه بعضی ها هنوز به آن گذشته ها چسبیده و ولکن معامله هم نیستند!
درجمع ما نیز یکی دو تا از مدیرکل های سابق وجود دارند که اغلب خود را با اوضاع جدید عادت داده و دیگر اسیر گذشته ها نیستند ولی یکی از آنها متاسفانه بدجوری به آن مقامهای سابق چسبیده و هر مسئله و حادثه ای را به آن وصل میکند.
من به دلیل آشنایی دیرینه با این خانواده، این آقا را به استخدام خود در آوردم تا کمکی به آنها بشود وگرنه او دیگر کارآیی ندارد. من به راحتی می توانستم شخصی جوانتر فعال تر و کم ادعاتر و کم خرج تر را بیاورم!
درهرحال مدیرکل سابق دو سالی است با من کار می کند که انگار بیست سال می آید چون حرکات و حرفهایش واقعا مرا به تنگ آورده است، آخر ماه که برای گرفتن حقوق می آید می گوید یاد آنروزها می افتم که برگ حقوق 2هزار نفر را امضا می کردم! چقدر اضافه حقوق می دادم چقدر پاداش! بعد از گرفتن حقوق ده بار آنرا می شمارد و میگوید یاد آنروزهای مدیرکلی می افتم که از بس پول توی دستم بود شماره اش را فراموش میکردم، من با این حقوق امروز آنروزها یک سفر به شمال میرفتم. یک روز به مدیرکل سابق گفتم دوست عزیز شما نقش کارمند را داری باید حداقل میز خودت را تمیز کنی، به اتاقت سر و سامان بدهی، گفت یاد مدیرکلی ام بخیر، سه تا مستخدم، 5 تا منشی، 2 تا آبدارچی و … داشتم، فقط پاداش یکی از آنها حقوق امروز من بود!! یکروز کارهای آقا عقب افتاده و دچار اشتباهاتی بود، اعتراض کردم و آقا گفت یاد زمان مدیرکلی خودم بخیر، هر کس اشتباه میکرد برایش یک نامه کوچک مهرآمیز می نوشتم، 500 تومان ضمیمه می کردم و تاکید می نمودم که اگر این اشتباه رخ نمی داد، یک صفر جلوی این مبلغ بود!!
خلاصه اینکه عاقبت خود را با این مدیرکل سابق نمی دانم.
جمشید – تگزاس
یه دونه دختر میخوام!
بهانه برای دختر دارشدن ما، سبب شده صاحب 8 تا پسر شویم و امروز که به خارج آمده ایم تازه می فهمیم که داشتن 8 پسر چه دردسرها و مکافاتی در بر دارد و چه آینده پردردسری را در پیش روی داریم! این شوهرمن، همیشه در زندگی لجباز و یک دنده بوده، او با خدای خودش نیز لجبازی کرده، حتی اگر به قیمت دردسر و مشکلات عدیده ای نیز باشد.
نمونه اش اینکه وقتی من سومین پسر را به دنیا آوردم، شوهرم گفت من از خدا یک دختر هم خواسته ام و به همین جهت تا روزی که این دختر را به من ندهد، مرتب بچه دار میشویم!
خدا روز بد به شما ندهد که به من داد، چون خودتان میدانید که وضع حمل 8 بچه آنهم پسر آسان نیست، البته از اینکه میگویم خودتان میدانید، منظورم این است که مردها هم وضع حمل می کنند، در زایمان زنها، مردها نیز به نوع دیگری زایمان دارند و باید تحمل مخارج سنگین را داشته باشند. من آنها را هم در این مشکلات سهیم می دانم! بهرحال امروز که به سرزمینی تازه آمده ایم تازه می فهمم که ما در ایران چقدر بی خیال و یکدنده و لجوج بودیم!
عده ای بخاطر داشتن یک پسر، صاحب ده تا دختر میشدند و گروهی چون من و شوهرم در آرزوی یک دختر، 8 پسر عاصی و گردنکش داریم که هر کدام خواسته ای دارند و هرشب و هر روز نیز درحال جنگ و جدال هستند و در ضمن ما را متهم به تبعیض کرده و مرتب تکرار می کنند که ما قربانیان لجبازی شما هستیم، قربانی لجبازی شما با خدایتان و اینکه چرا صاحب دختری نشده اید! و با این وضع لابد فردا باید به روانشناس و مشاور مدرسه هم جواب بدهیم! من آرزویم این است که ماجرای زندگی ما درس عبرتی برای بقیه باشد… و به فکر چنین روزهایی هم باشند.
رویا – شیکاگو