خبر آنلاین- الهه خسروی یگانه
قسمت پنجم
– در مجله «جوانان» با وجههای که داشتید به محافل زیادی احتمالا رفت و آمد داشتید. برخوردها با شما به چه شکلی بود؟
– من از ساعت هشت صبح تا ده شب در روزنامه کار میکردم و در هیچ مهمانی شرکت نمیکردم. یعنی نمیتوانستم شرکت کنم. یک موقع هست مخاطب شما ده هزار نفر است. به اندازه آن نفرات باید جواب دهید ولی وقتی ۴۰۰ هزار نفر شد باید به اندازه ۴۰۰ هزار نفر پاسخگو باشید. آنقدر من گرفتار بودم که در هیچ میهمانی و هیچ جشنی و محفلی شرکت نمیکردم. حتی یادم است که آقای مسعودی یک بار از من گله کرد و گفت تو چرا هیچ جا نیستی؟ گفتم وقت ندارم. گاهی خودش ساعت ده شب زنگ میزد میدید من جواب میدهم. بنابراین من مستقیم با هیچ کس ارتباط نداشتم و در هیچ محفل هنری ادبی شرکت نمیکردم مگر این که آنها برای دیدن من بیایند.
– چه کسانی مثلا میآمدند؟
– هنرپیشهها که همه میآمدند. اهل موسیقی و تئاتر و همچنین نویسندگان و روزنامهنگاران مشهور هم همین طور. یا تلفنی وقتی خبری ازشان چاپ میشد تشکر یا اعتراض میکردند. مثلا یادم است یک بار چیزی درباره خانم پریسا نوشته بودیم خیلی عصبانی به من تلفن زد. یا یک بار که ما خبر ازدواج قریب الوقوع خانم حمیرا با یاحقی نوشته بودیم او به من تلفن زد و گفت من از شما به علیاحضرت ملکه مادر شکایت می کنم. گفتم مگر ما دروغ نوشتیم؟ عکسهایت هست. بخواهید عکسها را میفرستیم. البته ایشان هم شکایت نکرد و بعدا جزو دوستان مجله شد. یا مثلا یک روز نشسته بودم در اوج گرفتاری منشی من آمد و گفت آقایی آمده و میخواهد شما را ببیند. گفت ایشان آقای اکبر مشکین هستند هنرپیشه معروف در رادیو. گفتم بهش بگو که من خیلی وقت ندارم و دو سه دقیقه بیشتر نمیتواند بماند. خلاصه آمد و گفتم بفرمایید. گفت من دیشب تا صبح «ساکن محله غم»را خواندم آنقدر هیجان زدهام که آمدهام نویسندهاش را ببینم. همین. بعد من را ماچ کرد و رفت. یا مثلا نادر نادرپور یک بار به من زنگ زد گفت برادر من خیلی به روزنامهنگاری علاقمند است من دوست دارم در جوانان کار کند. گفتم بفرست بیاید و دو سالی هم آنجا کار کرد. یک بار هم آقای زرین دست آمد و میخواست «شب ایرانی»را فیلم بکند. کلا چون مجله افشاگر بود و به صغیر و کبیر رحم نمیکردیم هر نوع دوستی باعث میشد در کار مجله خلل وارد شود. به خاطر همین من بچههای مجله را منع میکردم که رابطه دوستانهای با هیچ کس برقرار نکنند چون آن وقت مجبورید فقط تعریف و تمجید کنید.
– جنجالیترین مطلبی که در «جوانان» چاپ کردید چه بود؟
– یک برنامهای در تلویزیون ملی ایران بود به نام رنگارنگ که آقایی به نام فرشید آن را اداره میکرد. خانمش هم منشی قطبی رییس رادیو تلویزیون بود. ما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که این آقا بخشی از دستمزد خوانندههای این برنامه را نمیدهد. از جمله دستمزدهای داریوش و افشین و … را نداده بود. ما این موضوع را افشا کردیم. خانم این آدم به آقای قطبی گفت که این مجله دشمنی کرده و هدفشان این بوده که تلویزیون فاسد است. در حقیقت اینها تلویزیون را زدند نه شوهر مرا. ایشان هم شکایت کرده بود به آقای مسعودی و خط و نشان کشیده بود. زورشان هم میرسید. من کمی نگران شدم اما …
– با سانسور هیچ وقت گرفتاری نداشتید؟
– چرا. یکی از خاطراتی که هیچ کجا هم نگفتم و حالا شما یادآوری کردید این بود که من به عنوان روزنامهنگار کار خودم را میکردم. برایم مهم نبود کی دوستم هست و کی نیست. تختی دوست من بود. یک روز بعد از فوت تختی، به خبرنگارم گفتم مردم تختی را دوست دارند و خوششان میآید عکس پسرش را ببینند. میتوانی یک عکس از او گیر بیاوری؟ خبرنگارها هم میدانستند من وقتی یک چیزی بخواهم باید برآورده کنند. خلاصه رفت و عکس را گیر آورد. ما هم چاپ کردیم. چاپ این عکس سبب شد که فردا صبح از ساواک زنگ بزنند که آقای اعتمادی شما از امروز سردبیر مجله جوانان نیستید. اسمتان را هم بردارید. یعنی با یک تلفن به علت چاپ عکس پسر تختی من از روزنامهنگاری افتادم. گفتم دیگر تمام شد. آن موقع آقای مسعودی سناتور بود. در ساعت تنفس به روزنامه زنگ میزد که ببیند اوضاع چه خبر است. تلفنچی به او گفت فلانی با شما کار دارد. وصل کردند و من ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم چه کار کنم؟ یعنی واقعا همه زحمات من داشت از بین میرفت. خیلی راحت به من گفتند اسمت را بردار ولی بشین کارت را بکن تا من بهت بگویم. سه چهار شماره مجله جوانان اسم سردبیر ندارد. من هم کار خودم را کردم تا این که آقای مسعودی صحبت کرده بود و خلاصه ماجرا را درست کرد. بعد از این همان آقایی که زنگ زده و گفته بود دیگر کار نکن، دوباره زنگ زد و گفت اسمت را بگذار. یک وقت هایی بود مجله چاپ شده بود و یک خبرمان به یکی از سیاستهای مملکت ضربه میزد. از وزارت اطلاعات زنگ میزدند که باید صفحهتان را عوض کنید. حالا هی بگو آقا این چاپ شده مگر میشود عوض کرد؟ به هر حال یک جوری قضیه را حل میکردیم ولی چون زیاد در سیاست نبودیم، در مسائل اجتماعی مشکل آنچنانی نداشتیم.
– عکس جلد مجله را چطور انتخاب میکردید؟
– روی جلدهای ما تزئینی نبود. ما بر اساس خواست مردم عکس رنگی چاپ میکردیم. چیزی که مجلههای دیگر توجه نمیکردند. مجلات دست دوم پول میگرفتند عکس یکی را چاپ میکردند. ما اگر میخواستیم پول بگیریم، آن موقع قیمت پشت جلد برای آگهی در یک مجله پنج هزار تومان بود، برای ما ۲۰ هزار تومان چون ما چهارصدهزار برگ کاغذ مصرف میکردیم. هنرپیشه نمیتوانست ۲۰ هزار تومن به ما بدهد. سه ماه کار میکرد هم ۲۰ هزار تومن گیرش نمیآمد. نمیتوانست به ما پول بدهد ولی ما یک صندوقی داشتیم به نام هابی باکس. عکس رنگی هنرپیشهها و ورزشکارها را چاپ میکردیم. هر کس درخواست میکرد میگفتیم تمبر بگذارید ما برایتان عکس میفرستیم. من آخر هفته از مسئول این کار لیست میخواستم که عکس چه کسی را مردم بیشتر خواستهاند، عکس او را چاپ میکردم. معیارم تقاضای عکس این آدمها بود و اشتباه هم نمیکردم. هیچ کس هیچ مجلهای نمیدانست من دارم این کار را میکنم.
– خب چطور مثلا شجریان را روی جلد میآوردید؟
– برای این که آن دوره عکسش را بیشتر از همه میخواستند.
– نمیشد که یک زمانی بر اساس یک خبر جنجالی مهم، عکس روی جلد را انتخاب کنید؟
– البته. اگر یک خبر جنجالی بود ما دیگر به آن صندوق کار نداشتیم. ولی به طور معمول از این روش استفاده میکردیم.
– و همه میآمدند و شما عکسشان را میگرفتید؟
– بله. از خدایشان هم بود. چون به هر خانهای میرفتند جوانان را میدیدند. کنسرتگذاران در تهران وقتی میخواستند خوانندهای را استخدام کنند اولین سئوالشان از اینها این بود که چند بار عکستان روی جلد «جوانان» رفته است؟ اگر چاپ شده بود با او قرارداد میبستند. چون میدانستند که ما نه تنها برای چاپ عکس پول نمیگیریم که بیجهت هم عکس کسی را منتشر نمیکنیم. یک بار خانم عباس مسعودی به افغانستان رفته بود و مهمان دربار پادشاه افغانستان شده بود. ایشان وقتی برگشتند به من تلفن زدند. گفت اعتمادی تو چه کار کردی؟ سر مجله تو در کاخ سلطنتی افغانستان زد و خورد است. پسرهای پادشاه همدیگر را سر مجله تو لت و پار میکنند. پادشاه از من خواهش کرده که بگویم برای ما دو تا مجله بفرستند. هفته بعد از وزارت امور خارجه با من تماس گرفتند. ما با وزارت امور خارجه کاری نداشتیم. من تعجب کردم. گوشی را برداشتم و آن طرف خط یک آقایی گفت من فروغی سفیرکبیر ایران در افغانستان هستم. حتما مرا میشناسید. من پسر ذکاءالملک معروف هستم. میخواهم شما را ببینم. من گفتم مقالهای، داستانی، چیزی برای «جوانان» دارید؟ گفت نه من میخواهم کسی را ببینم که مجلهاش در کشوری که رشوه پاسبان پنج ریال است، پنج هزارشماره در هر هفته میفروشد دانهای پنج تومان. شما نمیدانید دارید چه کار میکنید. فرهنگ فارسی را در افغانستان جا انداختهاید. آنقدر از این موضوع خوشحال شدم که منی که هیچ کجا نمیرفتم به او گفتم زندهیاد فروغی استاد من بوده و «سیر حکمت در اروپا»ی او را کامل خواندهام، من به وزارت خارجه میآیم. البته وزارت خارجه هم نزدیک موسسه بود و وقت چندانی نمیگرفت. خلاصه رفتم و گفت شما فقط در کابل پنج هزار شماره میفروشید. ما در هفته حداقل پانصد عکس برای افغانیها میفرستادیم. تمبر میگذاشتند عکس هنرپیشههای ایرانی را میخواستند. با همهشان هم از طریق مجله «جوانان» آشنا شده بودند.
– به استعدادهایی که در حوزههای مختلف ظهور میکردند مثل فریدون فروغی یا فرهاد حواستان بود؟
– یکی از معیارهای ما این بود که باید خواننده حتما مردمی باشد. فرهاد خواننده مردمی نبود. خاص بود. فریدون فروغی که مرتب به مجله میآمد و عاشق مجله بود. جوانان از او یک خواننده موفق ساخت. ما از همه جوانهای هنرمند چه زن و چه مرد حمایت می کردیم چنان که در رشتههای علمی و فرهنگی هم کارمان همین بود و جوانان مستعد را در تمامی رشتهها به ویژه هنری مورد حمایت قرار میدادیم. کسب تیراژی چنان عظیم نمیتواند بیدلیل و بیجهت باشد.
پایان