سفري كوتاه به زندگي هنري دو چهره سينما، تئاتر و موسيقي ايران
ليلافروهر و شهره آغداشلو (قسمت سوم)
“شهره”
پيشنهاد بازي در فيلم سوته دلان از سوي علي حاتمي.
اگرچه كه هيچكدام از فيلم هايم به نمايش عموم در نيامدند، علي حاتمي، كارگردان مردمي سينماي ايران كه به نظر من تنها يك كارگردان فوق العاده خوش ذوق و حساس نبود، بلكه شاعر، نويسنده و متفكر هم بود، پيشنهاد بازي در فيلم سوته دلان را كرد.
فيلمنامه را خواندم و عاشق قصه شدم. كار با حاتمي بخش ديگري از سينماي ايران را نشانم داد.
حاتمي پركار، مهربان، صبور و آقا بود وعلاقه زيادي به جزئيات داشت و در هر صحنه شخصا تمام جزئيات را بررسي ميكرد.
فيلم در يك خانه قديمي، از آن خانه ها كه اتاق ارسي دارند و حوض بزرگ، از آن خانه ها كه چند نسل كنار هم و در آسايش زندگي ميكنند.
روز اول فيلمبرداري دنبال حاتمي ميگشتم، ديدم با كارگران صحنه توي حياط پشتي نشسته بود چاي ميخورد.
برخلاف تصور چند تن از دوستان، سوته دلان يكي از موفق ترين فيلم هاي سينماي ايران بودكه تبديل به اسطوره شد.
“ليلا”
آرزوي رفتن به خانه و با خانواده بودن از همان دوران كودكي كه در كلاب شهرداري ميخواندم آغاز شد، هنوز هم بعد از كنسرت آرزويم رفتن به خانه است.
فريبا، خواهرم كه از من هم كوچكتر بود، علاقه خاصي به من داشت و از من مواظبت ميكرد. ميگفت” اين لباس را بپوش، موهاتو اينطوري درست كن.”
هر جا كه برنامه داشتم، بچه ها دورم جمع ميشدند. همه ميگفتند باز ليلا آمد. كودكستان باز شد. هنوز هم اين رابطه را با بچه ها دارم، عاشق اين هستم كه براي بچه ها بخوانم.
وقتي بزرگتر شدم، پشت صحنه از حمايت هنرمندان بزرگي مثل خانم حميرا و آقاي شجريان برخوردار بودم از استاد تاجبخش رديف هاي ايراني را آموختم ولي چون خيلي جوان بودم، همه ترجيح ميدادند كه من POP بخوانم.
“شهره”
فيلم سراب سلطانيه در مراحل صدابرداري بود كه سرماي سخت زمستان با سرناي انقلاب در هم آميخت. با پروين در استوديوي صدا برداري بوديم، فرياد تظاهركنندگان و صداي الله اكبر همه جا ميآمد. لاستيك هاي به آتش كشيده در خيابانها، پرواز عكس هاي شاه از پنجره ادارات و مراكز دولتي مثل يك خواب ترسناك بود.
اين آخرين باري بود كه پروين را ديدم و بخشهايي از فيلم را در چندين سال بعد از انقلاب. وقتي كه درلندن زندگي ميكردم و درس ميخواندم نامه اي از پروين انصاري دريافت كردم كه در آن از من خواسته بود كمك اش كنم فيلم را پيدا كند. ظاهرا پروين همه تلاشش را براي پيدا كردن فيلم و آوردنش به ايتاليا كرده بود، اما فيلم در هيچ كجا نبود.
ياد آن روزي افتادم كه BBC خبر غارت خانه سينما را ميداد. جوان ها حلقه هاي فيلم هاي سينمايي را از پنجره به بيرون پرتاب ميكردند. بعضي ها سر فيلم را از حلقه ميكشيدند بيرون. حلقه فيلم در فضا چرخ زنان به زمين سقوط ميكردو سر فيلم همچنان دست پرتاب كننده بود.
“ليلا”
با خواندن nJoli به زبان انگليسي دنياي تازه اي را كشف كردم. زير و بم هاي اشعا ربه زبان انگليسي برايم تازگي داشت و اينكه چگونه نسل جوان با كارم رابطه برقرار كرده بود، جولي يك شبه معروف شد. ترانه ديگري كه بسيار دوستش ميدارم، دو پرنده هم، هم زمان با جولين خيلي مورد توجه مردم قرار گرفت.
حالا ديگر براي 3 نسل ميخواندم. كودكان، نوجوانان و پدران و مادراني كه كارم را دوست داشتند. حالا ديگر نه تنها در كنسرت هاي وطني كه خصوصا در جنوب ايران برگزار ميشد شركت ميكردم بلكه درخارج از كشور هم برنامه اجرا ميكردم.
هيچوقت يادم نميره 18 ساله بودم كه با مارتيك براي اجراي كنسرتي به كويت رفتيم. 6 تا چمدان خريد كردم، همه پولم را خرج كردم، تازه پانزده هزار تومان هم قرض كردم.
“شهره”
پروين انصاري كارگردان سريال تلويزيوني، در سفرهاي قصد ساختن يك فيلم سينمايي داشت.
پروين ساكن ايتاليا بود و در همان جا درس فيلم سازي را آموخته بود.
سراب سلطانيه، قصه سفر يك آرشيتكت ايتاليايي به ايران بودكه به دعوت ملكه ايران براي تعمير و حفظ بناي سلطانيه به ايران ميرود.
آرشيتكت ايتاليايي نهايت ذوق و هنرش را به خرج ميدهد تا سلطانيه را به ايام اول اش باز گرداند.
زندگي در ايران و آشنايي با هنر و فرهنگ ايران و بالاخره عشق يك دختر ايراني باعث ميشود تا براي مدتي در ايران بماند و با دختر دلخواه خود ازدواج كند.
پرويز پورحسيني نقش آرشيتكت ايتاليايي و من نقش دوست دختر او و يا دختر مورد علاقه اش را بازي ميكردم.
فيلمبرداري در زنجان و در فضاي بناي سلطانيه سحرآميز، زيبا و به ياد ماندني بود.
“ليلا”
“استعمار در آستين” نمايش رضا ميرلوحي باعث شد تا در كنار پدر و مادرم، مرتضي عقيلي، وطن پرست و بهروز به نژاد به روي صحنه بردم.
با بازي در صحنه ابعاد تازه اي را شناختم كه كمك بسياري به نحوه اجراي كنسرت هايم در روي صحنه كردند.
آخرين كنسرت يا اجراي زنده ام در ايران و در پايگاه شاهرخي نيروي هوايي بود. جاي امني براي برگزاري كنسرت آنهم در آستانه زمزمه انقلاب.
وقتي براي يك سفر كوتاه واينكه ببينم ميتوانم آن جا بمانم، يا نه، 3ماه در انگليس ماندم، متوجه شدم كه دوري ازخانواده و ايران امكان پذير نيست. به خودم گفتم No Way كه من بتوانم خارج از كشور زندگي كنم و با وجود اينكه انقلاب شده بود به ايران رفتم.