از اولین روزهایی که من وارد خانواده جمشید شدم، پدر و مادرش مهر زیادی نشان دادند، من هم همیشه مراقب شان بودم، هر بار که یکی از آنها نیاز به کمک داشت. من کنارشان بودم، درست بخاطر می آورم، که پدر ومادر جمشید به محلات ایرانی نشین که پر از مغازه و رستوران بود، علاقه نشان می دادند، من با آنها به وست وود لوس آنجلس و به بعضی از مناطق ولی و گلندل می رفتیم و کلی خرید می کردند و با چند بسته میوه و شیرینی و وسایل ضروری به خانه بر می گشتند درحالیکه دختران شان اهل این کارها نبودند و می گفتند پدر و مادرمان هنوز بدنبال خاطره های ایران هستند.
وقتی قرار شد به دیدار عموهای جمشید در کانادا بروند، همه از همراهی شانه خالی کردند. سرانجام این من بودم که از کارم ده روز مرخصی گرفتم و با بچه ها همراه آنها رفتیم، سفر پر از خاطره ای بود به آنها خیلی خوش گذشت و هوشنگ خان پدر شوهرم می گفت امیدوارم روزی محبت های تو را جبران کنم.
هوشنگ خان در یک خیابان پائین تر از خانه ما زندگی می کرد، برای من سر زدن به آنها مشکل نبود، بخصوص که بچه ها هم پدر بزرگ و مادر بزرگ را دوست داشتند و آنها هم مرتب برای بچه ها هدایایی می خریدند و زمان هایی که من گرفتار کار بودم و یا با جمشید به مهمانی می رفتیم، بچه ها را دلسوزانه نگهداری می کردند.
خواهران جمشید گاه از من بخاطر مراقبت و کمک به پدر ومادرشان تشکر می کردند و می گفتند تو مثل دختر واقعی شان هستی، آنقدر که با تو نزدیک و صمیمی هستند با ما نیستند، جمشید گاه با اصرار مبلغی نقد به من می داد چون می دانست که از جیب خودم برای پدر و مادرش خیلی چیزها تهیه می کنم آنها را به رستوران می برم و با وجود تعارف پدرش بیشتر اوقات من می پرداختم.
حدود 4 سال پیش پدر ومادر جمشید بیمار شدند، مادرش ناراحتی دردهای کهنه داشت و سرانجام هم جان برسرش گذاشت، ولی من تا آخرین روزهای زندگیش بالای سرش بودم و روزهای آخر که در خانه بستری بود، دستهای مرا رها نمی کرد و میلی به دیدن بچه هایش نداشت. من خوشحال بودم که در نهایت آرامش درحالیکه لبخند به صورت داشت از دنیا رفت.
هوشنگ خان که تنها شده بود، بیشتر به من نیاز داشت، من به مجرد بازگشت از سر کار، او را به خانه خود می آوردم و برایش غذای دلخواهش را تهیه می کردم و دور هم بودیم و اجازه نمی داد غصه همسرش او را از پای بیاندازد. وقتی دیگر امکان آمدن نداشت، هر روز به او سر میزدم، غذا می بردم، با هم تلویزیون تماشا می کردیم، با بچه ها کلی سرگرم می شد. من اصرار داشتم خانه را بفروشد و به خانه ما بیاید، تا شب ها مراقبش باشم، ولی می گفت با خاطره های همسرش زندگی می کند.
متاسفانه درآخرین ماههای زندگیش، کارش به بیمارستان کشید و من باز هم تنها کسی بودم که مرتب به سراغش میرفتم و اگر اصرار خودش نبود بچه ها را هم می بردم، ولی می گفت محیط بیمارستان برای بچه ها مناسب نیست، بروی کامپیوتر من با بچه ها حرف میزد.
یکروز از من خواست برایش چند کاغذ و پاکت ببرم. من هم بردم و گفت در این نامه ها حرفهایم را میزنم، بعدا خودت می فهمی چرا؟ من کنجکاو بودم، ولی متاسفانه روزی که هوشنگ خان رفت، دخترها به سراغش رفتند و من از معمای آن نامه ها بی خبر ماندم.
دو سه بار جمشید از خواهران خود پرسید پدرمان وصیت نامه ای نداشت؟ آنها می گفتند نه فقط مرتب می گفت هرچه دارم باید میان همه تان تقسیم شود من و بچه هایم بیش از همه غصه هوشنگ خان وهمسرش را می خوردیم، ولی بهرحال من سعی کردم سرم را با بچه ها گرم کنم بعد از حدود یکسال خانواده تصمیم گرفتند خانه پدری را در لس آنجلس و همچنین خانه و زمین اش را در ایران بفروشند و میان خود قسمت کنند و عجیب اینکه من احساس می کردم، اسراری از هوشنگ خان باید باقی مانده باشد که اطرافیان به دلیلی آنرا پنهان کرده اند. در هرحال آنها تصمیم خود را گرفته بودند، ابتدا خواهرها به ایران رفتند تا تکلیف املاک پدر را در آنجا روشن کنند، آنها با وجود مشغله کاری در لس آنجلس، ناچار شدند دو سه بار به ایران سفر کنند و در این میان وکالت نامه هایی از جمشید و برادرش می گرفتند تا مسیر فروش و انتقال بدون دردسر انجام شود.
نمی دانم در پشت پرده چه گذشت که سودابه خواهر کوچکتر جمشید از ایران زنگ زد و گفت من باید موضوع مهمی را با تو درمیان بگذارم، لطفا با هیچکس حرفی نزن تا من برگردم، من که کاملا گیج شده بودم، پرسیدم موضوع چیه؟ گفت درباره پدرم است!
سودابه بعد از 2 هفته برگشت و درست روز رسیدن اش، مهرنوش خواهر بزرگترش زنگ زد و گفت من باید با تو حرف بزنم و تا دو سه روز دیگر برمی گردم، این تلفن دیگر مرا کلافه کرد، با جمشید حرف زدم، گفت من سر در نمی آورم، لابد در ایران اتفاقی افتاده است. سودابه فردا به دیدار من آمد و گفت اول باید قول بدهی مرا بخاطر کاری که کردم می بخشی، بعد توضیح بدهم، من گفتم وقتی نمی دانم موضوع چیست چگونه باید تو را ببخشم؟ گفت قول بده عصبانی نشوی، گفتم قول میدهم.
سودابه گفت حقیقت را بخواهی پدرم از خود چند نامه برجای گذاشته بود که در یکی از آنها خانه اش در لس آنجلس، خانه بزرگ قدیمی مان در ایران را به تو بخشیده بود، ولی من و مهرنوش و شهرزاد همه چیز را پنهان کردیم، راستش من از ابتدا هم احساس خوبی نداشتم چون می دیدم تو چقدر به پدر ومادرم خدمت کردی. در ایران برسر این مسئله با خواهرانم جرو بحث شدیدی داشتیم. سرانجام به آنها گفتم تو را در جریان می گذارم، آنها به شدت عصبانی شدند چون پدرم فقط دو آپارتمان کوچک و یک زمین در ایران را به همه ما بخشیده است که ارزش نیمی از خانه لس آنجلس را هم ندارد! سودابه به گریه افتاد و گفت من کپی این نامه را که وصیت نامه پدرم است برایت آورده ام. من کاملا شوکه شده بودم، نمی دانستم چه بگویم! بهرحال با جمشید حرف زدم، یک شبه همه فامیل به جان هم افتادند خواهران جمشید برگشتند و برادرش از سن حوزه آمد و کار به جایی کشید که تصمیم به شکایت از هم گرفتند. من در آخرین لحظه تصمیم گرفتم به آنها بگویم همه آنچه پدرتان برجای گذاشته باید میان همه قسمت شود، من سهم بیشتری نمی خواهم، ولی شوهرم می گوید نباید چنین بکنی، این ها هیچ حقی ندارند. حتی من از آنها شکایت می کنم، من از شما می پرسم واقعا در این شرایط من چه باید بکنم؟
خسرو- لس آنجلس
دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی
به آقای خسرو از لس آنجلس پاسخ میدهد
همیشه نوشته ام که عشق حرف آخر را می زند. فرزندانی که به پدر و مادر پیر توجه لازم را در سالهای نیاز ندارند گاه آنان را که در شرایط بسیار سخت از نظر حس و حرکت زندگی میکنند وادار می سازد که این دلخوری و ناراحتی را به گونه ای با فرزندان خود در میان بگذارند. هوشنگ خان هم یکی از آن افراد است. او دیده است که عروس او تنها «دختری» است که شب و روز به او و همسرش تا لحظه مرگ یاری رسانده است. گرچه عمل هوشنگ خان به گونه ای مبالغه آمیز حق فرزندان خود را غیرعادلانه تقسیم کرده است ولی باید دید که او در لحظه تقسیم آنهم بطور غیرقانونی چه احساسی داشته است؟. او بدون آنکه این بخشش ها را به ثبت برساند خواسته است به فرزندان خود پیام بدهد که از شما دلخور و نگرانم. درواقع هوشنگ خان خواسته است به پسر خود جمشید توجه بیشتری نشان دهد زیرا عروس او با علاقه و توجه شوهرش می توانست آن همه وقت به هوشنگ خان و پیش از آن به همسرش اختصاص دهد.
اینک مسئله وصیت نامه غیررسمی در دادگاه ها را میتوان با کمک وکیل مورد ارزیابی قرار داد. اگر این برادر و خواهرها، با یکدیگر رابطه صمیمانه ای داشته باشند هرگز حاضر نمی شوند که حق دیگری را پایمال کنند. در اینجا عروس یک خانواده آنقدر با احساس و انسانی رفتار کرده است که پدرشوهرش او را از فرزند خود عزیزتر میدارد و از سوی دیگر همین رفتار در مورد خواهرشوهرها به گونه ای اثرگذار بوده است که هیچیک از این دو نتوانسته اند برخلاف وصیت پدر اقداماتی را که کرده اند درست بدانند.
راه حل این قضیه را از دو سو می توان مورد بررسی قرار داد ولی هر دو سو را بهتر است که در یک زمان در نظر داشته باشند. یکم جلسه خانوادگی با روانشناس و رسیدن به راه حل درجلسه و درعین حال آگاهی کامل از چگونگی قانون در برابر چنین وصیت نامه هایی. و در پایان بد نیست این جمله را بیاد داشته باشیم که عشق حرف آخر را می زند و این خانواده اگر برای یکدیگر و دیدار هم ارزش قائلند بهتر است این کار را بدون یاری جستن از دادگاه حل کنند.