توی هواپیما به سوی چین پرواز می کردم، از سوی کمپانی که در آن کار می کردم، ماموریت یک ماهه به پکن داشتم، برای من یک موقعیت خوب شغلی بود. چون در کودکی و نوجوانی همسایه یک کارمند سفارت چین درایران بودیم و من از همبازیهای چینی خود زبان یاد گرفتم، بطوری که به راحتی با پدر ومادرشان حرف میزدم و بارها هدایایی هم دریافت کردم، آنروزها مادرم می گفت چه فایده دارد زبان چینی؟ پدرم می گفت آدم هرچه زبان بداند، یک شخصیت تازه برای خود می سازد.
وقتی به امریکا آمدیم من دو سه سال آخر دبیرستان را می گذراندم و به همین سبب به زبان فارسی و چینی و تا حدی ترکی بخاطر مادر بزرگم تسلط داشتم و در اینجا هم به زبان انلگیسی تحصیل کردم و اسپانیش هم تا حدی آموختم و با تکیه به همین ها شغل خوبی در یک کمپانی چینی امریکایی پیدا کردم و با حقوق خوب آن همان دو سه سال اول برای خود آپارتمانی خریدم و یاور زندگی پدر و مادرم هم شدم.
در مسیرکار و آشنایی با افراد مختلف، با یک مهندس آلمانی الاصل هم آشنا شده و روابط مان خیلی زود صمیمی شد بطوری که مارک از من تقاضای ازدواج کرد، من که دلم میخواست با یک ایرانی ازدواج کنم، بکلی مسیر زندگیم عوض شد. مارک مرا به قلب خانواده خود برد که همه شان ایران را خوب می شناختند و دیدگاه مثبت و قشنگی درباره تاریخ و ادبیات ایران داشتند و پیوند آنها با پدر و مادرم سبب شد، آنها خیلی زود با هم صمیمی شوند. ازدواج ما هم در یک شب تابستانی در ویلای پدر ومادر مارک در حومه میامی برگزار شد، اولین فرزندمان یک سال ونیم بعد و دومین شان در سال سوم زندگی مشترک مان به دنیا آمدند، پدر ومادر خودم و پدر ومادر مارک عاشق این بچه ها بودند، برسر اینکه کدام پرستارشان باشند با هم رقابت شیرینی داشتند بطوری که سفرهای من ومارک چه دو سه روزه چه ده روزه با خیال راحت بود، البته بارها با بچه ها و یکی از پدر ومادرها به سفر می رفتیم. مارک هم در یک کمپانی بزرگ آلمانی مشغول بود. هر دو عاشق هم بودیم، هر دو به هم وفادار بودیم، من واو پشت هم ایستاده بودیم.
حالا من درون هواپیما به ماموریتی می رفتم که در آینده شغلی ام بسیار تاثیرگذار بود. قرار من و مارک این بود که هر دو از طریق اسکایپ و هر وسیله سوشیال میدیایی، با هم حرف بزنیم، من در جریان زندگی و شرایط بچه ها باشم.
روی صندلی هواپیما بیرون را تماشا می کردم و اصلا متوجه نبودم که کنارم دختری نشسته و همه حرکات مرا زیرنظر دارد، چون بعد از یک ساعت گفت آیا من شانس یک گفتگو با شما را دارم؟ من خنده ام گرفت، گفتم بله، چرا نه؟ مگر من از کره مریخ آمده ام؟
از همان لحظه باهم گپ زدن را شروع کردیم، او گفت در فیلم های تایلندی بازی می کند، با ستارگان معروف از جمله جنت لی و چکی چن دوستی دارم، حتی با آنها همبازی شده ام بعد عکس هایی که با آنها گرفته بود نشانم داد.
شریلا خیلی خوشگل و سکسی و خوش سر و زبان بود، ولی مرتب از من تعریف می کرد که چقدر شیک و ظریف و جذاب هستم، بعد پرسید چه مدتی در چین می مانی؟ گفتم 40 روز. ولی کارم بیش از 16 روز نیست، بقیه اش را استراحت می کنم. گفت پس می توانم تو را به شهر خودم دعوت کنم؟ گفتم حتما با میل می آیم، گفت تو را سر فیلمبرداری هم می برم تا با بازیگران معروف آشنا شوی، البته بعضی از سوپراستارها به اینجا می آیند و در فیلم های تبلیغاتی بازی می کنند و البته شرط شان این است که فیلم ها فقط در همین منطقه پخش شود.
در فرودگاه شریلا، تلفن وایمیل خود را داد و مشخصات و تلفن مرا هم گرفت، وقتی دید دو نفر به استقبال من آمدند، خداحافظی کرد و رفت. درست سه روز بعد زنگ زد و گفت می خواهد مرا به یک رستوران جالب دعوت کند، من پذیرفتم و با او رفتم وهمزمان مارک را هم در جریان می گذاشتم. مارک خوشحال بود که من همدم و دوست پیدا کردم، می گفت دوستی با دخترها امنیت بیشتری دارد، من هم خیالم راحت است من هم به شوخی می گفتم نگران نباش، در میان مردهای چینی خوش تیپ هم پیدا میشود ولی جالب اینکه همه شبیه هم هستند، مارک گفت اتفاقا آنها هم می گویند شماها همه شبیه هم هستید.
من با شریلا به آن رستوران رفتم، پذیرایی ها و نوع غذاها و مشروبات و میوه ها و غیره چنان جالب بود که من دلم می خواست هر روز به آنجا میرفتم ولی وقتی شریلا با اصرار صورتحساب را پرداخت من فهمیدم بسیار گران است و به درد همه روزه نمی خورد.
من بعد از آن دیدار سخت سرگرم کار شدم تا حدود 10 روز حتی فرصت سرخاراندن هم نداشتم، بعد شریلا به سراغم آمد و مرا به تایلند دعوت کرد من با هیجان با او همراه شدم، چون تصاویری به من نشان می داد که هر توریستی را جذب می کرد. ابتدا به یک آپارتمان کنار آب رفتیم که خیلی خوش منظره و قشنگ بود، بعد هم مرا بیک رستوران دیگر دعوت کرد. رستورانی که در اصل کاباره بود. از ساعت 7 شب تا نیمه شب مرتب صحنه از رقصندگان، خوانندگان و شعبده بازان پر و خالی می شد و انواع غذاها و دسرها روی میز پر می شد و چند لحظه بعد جایش را به خوراکی های دیگری می داد. حدود ساعت 12 شب بود که بعد از نوشیدن مشروب بسیار خوشمزه ای، احساس کردم سرم گیج می رود، به شریلا گفتم، بغلم کرد و گفت جای نگرانی نیست میرویم همین نزدیکی ها یک اتاق در هتل می گیریم و شب را می مانیم و فردا میرویم دو سه شهر دیگر.
چون دیدم کم کم روی پا بند نیستم با تکیه به شریلا، لحظاتی بعد وارد سوئیت بزرگ و با شکوه یک هتل شدم و من تقریبا بی حال روی زمین افتادم، بعد احساس می کردم، عده ای لباسهایم را در می آورند، بعد هم کسی بدنم را لمس می کند و می بوسد، بعد دیگر هیچ نفهمیدم . نمی دانم چند ساعت گذشت، وقتی چشم بازکردم. دو سه مرد را روی تخت و کف اتاق دیدم، سرم کاملا گیج و منگ بود، خودم را زیر دوش رساندم و آب سرد را بروی خود باز کردم همزمان متوجه خون در زیر دوش شدم حدود یک ساعت طول کشید تا من بخود بیایم، به سراغ آن مردها رفتم، پرسیدم شما کی هستید؟ من کجا هستم؟ یکی از آنها که تازه بیدار شده بود گفت تو ما را به اینجا آوردی، من که کاملا گیج شده بودم سراغ شریلا را گرفتم، آنها گفتند شریلا را نمی شناسند من بدنم درد می کرد، احساس می کردم تنم مجروح است، خودم را به لابی رساندم، می ترسیدم از کسی سئوال بکنم، از آنجا به شریلا زنگ زدم، تلفن اش قطع بود، خوشبختانه هنوز کیف کوچک پولم و گذرنامه ایم درون جیب کاپشنم بود، پرسان پرسان با مترو به هتل محل اقامت خودم در پکن برگشتم، حالم اصلا خوب نبود. با یکی از میزبانان خودم تلفنی حرف زدم، او نگران به سراغم آمد و حتی پلیس را خبر کرد بروی لب تاب و تلفن با هرچه شماره تلفن وایمیل از شریلا داشتم تماس گرفتم، ولی همه قطع بود، آن همکارم گفت چنین باندهای خطرناکی در تایلند و نقاط مختلف خاوردور زیاد هستند، همین که جان سالم بدر بردی، باید خدا را شکر کنی.
من از آن لحظه دچار سرگشتگی روحی شدم، دیگر از اتاق هتل بیرون نمی آمدم، نمی دانستم به مارک چه بگویم، از سویی احساس گناه می کردم، احساس می کردم ناجوانمردانه مورد تجاوز قرار گرفته ام. ولی امکان شکایت نداشتم چون هیچ نشانه ای از آن مردها و از شریلا پیدا نکردم.
بعد از پایان ماموریت به امریکا برگشتم و یکسره به میامی رفتم، ولی راستش آرام و قرار ندارم، دو سه بار تصمیم گرفتم واقعیت را به مارک بگویم، ولی چون او شدیدا روی من حساس است می ترسم به نقطه پایان زندگی و عشق مان برسیم.
از سویی او اخیرا نگران من شده است می پرسد چه برسر تو آمده که اینقدر آرام و منزوی و کم حرف شده ای؟ و من جوابی ندارم از شما می پرسم واقعا چه باید بکنم؟
مهتاب – میامی
دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی
به بانو مهتاب از میامی پاسخ میدهد
زندگی با مارک را عاشقانه آغاز کردید و صاحب دو فرزند شدید. توانستید از نظر کار و پیشرفت بدلیل دانستن زبانهای چینی و اسپانیولی موفقیت هایی بدست آورید. در مورد همسفر چینی خود «شریلا» آنچه که گفته اید را یکبار دیگر مرور کنیم. درنخستین روزهای اقامت در چین بعلت کار زیاد نتوانستید با او در تماس باشید ولی این حادثه بعدا اتفاق افتاد. با شریلا به رستورانهای متفاوت و گران رفتید ولی در تمام این مدت این پرسش برای شما پیش نیامد که چرا یک زن ناشناس حاضر است این همه برای من دست و دلباز باشد.
نکته دیگر اینکه با شریلا به سفر رفتید و در این مورد با مارک سخنی به میان نیاوردید. شاید می خواستید پس از بازگشت به او بگوئید که در این سفر جاهای دیدنی بسیاری را دیده اید. اما مسئله این است که شما برای کار به چین رفته بودید نه تفریج و گردش.
بخش دیگر این حادثه مربوط است به زمانی که پس از خوردن مشروب در کنار شریلا احساس سرگیجه کردید ولی متوجه نشدید که معمولا مستی با یک گیلاس مشروب چنان حالتی را ایجاد نمی کند مگر آنکه در آن داروئی برای بیهوشی بکار برده شده باشد.
و اما نکته آخر این است که وقتی در هتل چشم باز کردید چند مرد را در اتاق دیدید. بنظر می رسد که در حال بیهوشی و مستی نبودید و می توانستید همان لحظه به پلیس زنگ بزنید تا روشن شود این افراد از کجا به اتاق شما راه یافته اند؟
به دلیل نگهداشتن چنین سری دچارناراحتی شده اید. از یکسو می خواهید ماجرا را با مارک در میان بگذارید و ازسوی دیگر نگران هستید «عشق» خود را از دست بدهید ومی پرسید چه باید کرد؟
باید واقعیت را با مارک در میان بگذارید و با روانشناس به روان درمانی بپردازید تا روشن شود زیربنای همه ی ساده نگری هایی که در رابطه با شریلا داشته اید چیست؟