اینروزها با همه عشقی که به شوهرم فرزین دارم، به بن بست رسیده ام و نمی دانم چکنم؟ چون پای دو فرزند هم در میان است. من در 23 سالگی در ایران با فرزین آشنا شدم. فرزین مهندسی ساختمان را تمام کرده بود، در یک شرکت کار می کرد، اصرار داشت هرچه زودتر ازدواج کند، درحالیکه پدرم می گفت فرزین هنوز هیچ آینده مشخصی ندارد، نه خانه، نه اتومبیل، نه سرمایه، نه یک شغل پردرآمد و خوش آتیه. پدرم راست می گفت ولی من فرزین را دوست داشتم و او عاشق من بود.
پدرم ثروتمند بود، به برادرانم سرمایه داده بود، خانه برایشان ساخته بود برای خواهر بزرگم که همسر یک دندانپزشک بود، یک خانه بزرگ و شیک ساخته بود، دلش می خواست برای من همه کار بکند ولی در مورد آینده من با فرزین تردید داشت.
پدرم بالاخره به ازدواج ما رضایت داد، ولی به ما گفت هرگاه ما صاحب یک خانه شیک شدیم، وقتی زندگی مان از هر جهت مرفه و کامل شد، او هم قدم جلو می گذارد و برای ما سورپرایزهایی خواهد داشت. من و فرزین بعد از تولد پسرمان تصمیم به سفرخارج گرفتیم. بعد از گذر از مراحلی، سر از آلمان درآوردیم و در هامبورگ ساکن شدیم.
فرزین بعد از یکسال شغل نسبتا خوبی پیدا کرد، در یک کمپانی امریکایی آلمانی، مشغول یک بخش شد، چون زبان آلمانی اش خوب بود، در ضمن در آن کمپانی نیاز به مهندس داشتند که با معماری شرق آشنا باشد و مرتب نقشه کشی و مهندسی ساختمان ها و آپارتمان هایی را برای افغانستان و عراق تهیه می کردند و حتی فرزین در قالب ماموریت های ویژه در سال 3ماه به فاصله های متفاوت به این کشورها میرفت. نکته ای که فرزین بر آن تکیه داشت پیدا کردن آپارتمانی بود در طبقات بالای ساختمان مسلط بر آپارتمان های دیگر. در ضمن برای خود اتاقی آماده کرده بود که بیشتر نقشه برداریها و تدارکات کارش را در آنجا می دید.
عجیب اینکه هرگاه غرق در کار می شد دو سه ساعتی مرا فراموش می کرد، ولی ناگهان با هیجان به سراغ من آمده و می کوشید هیجان ترین عشقبازی را با من داشته باشد و من نیز بدم نمی آمد، ولی حیرتم اینجا بود که چرا زمانی که بیشتر کار می کند، هیجان بیشتری دارد. پدرم به آلمان آمد، با دیدن شرایط زندگی و کار شوهرم پیشنهاد داد خانه ای شیک در بهترین منطقه هامبورگ برای ما بخرد ولی فرزین گفت ترجیح میدهد در همین آپارتمان بماند، چون امن تر است!
البته پدرم وقتی من حامله شدم، خانه مورد نظر را با قیمت بالایی نقد خریده و به ما هدیه داد، درحالیکه فرزین ترجیح داد آن خانه را اجاره بدهد و در همان آپارتمان بمانیم، چون بر عقیده خود مانده بود که آپارتمان امن تر است!
بعد از تولد پسرم من خیلی دلم میخواست در یک خانه زندگی کنم و به فرزین فشار آوردم، گفت به من وقت بده، در آینده نزدیک به خانه مان نقل مکان می کنیم که البته 3 سال صبر کردم ولی هنوز او رضایت نمی داد. یک شب که فرزین شدیدا سرگرم کارش بود و از شدت خستگی بروی صندلی بخواب رفته بود، من با فشار در اتاق وارد شدم و از دیدن بعضی وسایل کمی حیرت کردم از جمله 3 دوربین که یکی از آنها به روی پایه ای سوار شده بود و وقتی پشت آن قرار گرفتم، دورترین نقطه شهر را جلوی چشمانم زنده می کرد. بعد هم دو سه دوربین فیلمبرداری و این که پرده ها کاملا پوشیده بود و به روی یکی دو پرده، سوراخ هایی دیده می شد.
دیدن این وضعیت مرا بیشتر در شک فرو برد، وقتی شوهرم بیدار شد پرسیدم ماجرا از چه قرار است؟ کمی جا خورد خیلی خونسرد گفت من دارم بروی بافت ساختمانی شهر مطالعه می کنم، من دارم بزرگترین تحقیق و بررسی را بروی شهر هامبورگ انجام میدهم، به نتایج عجیب و غریب و ارزشمندی رسیده ام. من می خواهم بزودی نتیجه تحقیقات و مطالعات خود را به صورت کتاب در آورم، که غوغایی بپا خواهد کرد.
راستش نمی دانم چرا حرفهای فرزین را باور نمی کردم. آن صداقتی را که انتظار نداشتم در حرفهایش احساس نمی کردم، به همین جهت سکوت کردم و منتظر ماندم، انتظارم برای راهیابی به اتاق کارش، در زمان غیبت اش بود، ولی او آن اتاق را با 2 قفل رمزدار می بست و میرفت. یکی دو بار گفتم چرا این همه از این اتاق مراقبت می کنی؟ می گفت مدارکی که در این اتاق دارم، نباید به دست کسی بیفتد، وگرنه همه زحماتم برباد میرود.
در این میان مسئله بیرون آمدن فرزین از آن اتاق کذائی با کلی هیجان، شور و بعد هم حمله به من، که انگار من سکسی ترین رقص ها را برایش کرده ام و اینکه با همان هیجان به جان من می افتاد! باخودم می گفتم نکند فرزین در این اتاق مواد مخدر مصرف می کند، بعد از نشئه شدن با آن هیجان به سراغ من می آید؟ درهرصورت در حل آن معما درمانده بودم و فرزین هم هیچ رد پایی نشان نمی داد من حتی یکبار با یک روانشناس آلمانی حرف زدم، گفت امکان مصرف مواد مخدر وجود دارد، یا اینکه شوهرت در آن اتاق ساعتها فیلم های پورنو تماشا میکند، که مرا کنجکاو کرده و بارها گوش به در چسباندم، تا صداهای پخش فیلم را بشنوم، که چنین نبود.
سرانجام شانس با من یاری کرد، یک شب که پسرم به شدت تب کرده بود من ترسیده بودم و دخترم نیز بی تابی میکرد، فرزین پسرم را برداشته و به کلینیک نزدیک خانه برد. من بدرون اتاق فرزین رفته و به جستجو پرداختم و در یک لحظه پشت یکی از بقولی تک لوپ هایش قرار گرفتم در کمال حیرت یک زن ومرد را عریان در آغوش هم دیدم که عشقبازی می کردند، با جابجا کردن دوربین متوجه شدم آنها در ساختمان روبرویی، درون آپارتمان خود مشغولند، با حرکت دوربین که بروی سوراخ در وسط پرده سیاه تنظیم می شد، دو سه صحنه دیگر را هم دیدم، بعد هم یک دوربین فیلمبرداری را که درواقع فرزین با آن بعضی صحنه ها را فیلمبرداری میکند.
حالا تازه می فهمیدم چرا فرزین ناگهان تحریک می شده و به سرعت به سراغ من می آمده است راستش خیلی جا خوردم، همه وجودم می لرزید، باورم نمی شد شوهرم چنین اخلاق زشت و ناهنجاری داشته باشد. جاسوس لحظات خلوت زن و شوهرها باشد، بعد هم از خودم پرسیدم یعنی من آنقدر سکسی و تحریک آمیز نیستم که شوهرم مجبور شده با چنین صحنه ها، آماده عشقبازی با من بشود؟
من با خشم، همه دوربین ها را به سویی پرتاب کردم و همانجا روی مبل نشستم تا فرزین برگشت، ابدا انتظار دیدن مرا نداشت زبانش بند آمده بود، رنگ صورتش پریده بود، فریاد زدم چرا؟ گفت نمیدانم! این شبها زندگی من بوده، ولی دلیل نمی شود عاشق تو نباشم.
بعد هم اضافه کرد که تو نباید این رویدادها را به حساب خیانت بگذاری، من هیچگاه با هیچ زنی رابطه نداشتم، این را به حساب یک بیماری بگذار. من بعد از دو هفته فرزین را وادار کردم آن آپارتمان را ترک کنیم و به خانه بزرگ خود برویم. او هم پذیرفت، ولی بکلی از دل و دماغ افتاد مبدل به یک موجود منزوی و ساکت شد. او را نزد یک روانشناس آلمانی بردم، ولی بی نتیجه بود، عاقبت گفت با من کنار بیا، بگذار شب ها به آن آپارتمان برویم و دو سه ساعتی بمانیم و بعد به خانه برگردیم.
راستش را بخواهید من فرزین را دوست دارم عاشق بچه هایم هستم، هیچگاه از شوهرم خیانت ندیده ام، حتی در خیابان، در مهمانی ها، به هیچ زنی نگاه نمی کند، عاشقانه مرا دوست دارد، ولی از شما می پرسم من چگونه با این شیوه زندگی کنار بیایم؟ من با شوهرم چکنم؟
نسرین – هامبورگ