با فرشاد که ازدواج کردم، خود را برای یک زندگی آرام و پرازسعادت و حداقل 3 فرزند آماده ساخته بودم. فرشاد را از ترکیه می شناختم، آنروزها هر دو14ساله بودیم و با خانواده درکوچ میلیونی ایرانیان به استانبول آمده بودیم تا با پدر ومادر راهی سرزمین تازه ای بشویم؛ روزها پدرومادرها برای انجام کارها بیرون میرفتند و ما نوجوانان درعالم خود غرق بودیم و میان مان عادت وعلائقی هم بوجود آمده بود بطوری که ما هم پنهانی به بستنی فروش های محل می رفتیم و به بهانه گرداندن برادر وخواهرهای کوچکتردرپارک ها قدم می زدیم.
روزی که مادرها باهم درگیرشدند و به دلیل غیبت گویی ها، کارشان به فحش وفحش کاری کشید، من و فرشاد خیلی ناراحت شدیم چون پدر و مادر فرشاد به یک هتل دیگررفتند و میان ما فاصله افتاد، تا همگی به اروپا و بعد به لس آنجلس آمدیم.
درلس آنجلس خوشبختانه پدرومادرها درعروسی یک دوست مشترک آشتی کردند ودوباره رفت وآمدها شروع شد ولی من احساس کردم فرشاد حواس اش جای دیگری است. سرانجام یکروز از پنجره طبقه بالای خانه شان دیدم که از اتومبیلی پیاده شد و دختری را برای خداحافظی بغل کرد. فهمیدم بله، فرشاد خان عاشق شده است.
من به کالج رفتم و بعد هم شغلی در ریورساید پیدا کردم و بکلی از خانواده دورافتادم ولی هرچند ماه یکبار فرشاد وخانواده اش را می دیدم و درآخرین دیدار، فرشاد درگوشم گفت چقدر خوشگل شدی؟ من خندیدم، گفت چرا می خندی؟ گفتم تو که دوست دخترداری، چرا از من تعریف میکنی؟ گفت اولا از کجا می دانی و در ضمن یک دختری 6ماه در زندگی من بود، ولی آنقدرحسود بود که به تلفن مادرهم حسادت میکرد. خندیدم و گفتم بهرحال من و تو بیشتردو دوست قدیمی هستیم و هیچ کشش عاشقی هم نداریم، گفت اگر تو نداری به خودت مربوطه، ولی من همیشه به تو کشش داشتم و آرزویم است که روزی با تو ازدواج کنم، گفتم تا قسمت ما چه باشد. خدا چه خواهد.
فرشاد کم کم خودش را به من نزدیک کرد و سعی داشت مرا به سینما و شام و رقص دعوت کند، ولی من توضیح می دادم که محل کارو زندگیم دوراست و من امکان آمدن به این منطقه را شاید ماهی یکبار داشته باشم.
فرشاد حرفی نزد ولی همان هفته، شنبه صبح به من زنگ زد و گفت من درشهرشما هستم، اگر صبحانه نخوردی بیا بیرون با هم بخوریم. گفتم صبحانه خوردم، ولی برای یک قهوه می آیم بیرون، درضمن می خواستم بپرسم اینجا چه میکنی؟ گفت برای دیدارتو آمده ام، مگر یادت نیست گفتی امکان آمدن به محله ما را نداری من تصمیم گرفتم مرتب بدیدارت بیایم، گفتم ممنون ولی من همیشه آزاد نیستم گفت هزاران بهانه هم بیاوری، من دست بردار نیستم، هفته هایی را که آزاد هستی به من بگو، من همان زمان ها می آیم. فرشاد با چنین سماجت ها مرا تحت تاثیرقرارداد و رابطه ما خیلی زود جدی شد و یکروز مادرش به خانه ما آمد و به اصطلاح مرا خواستگاری کرد مادرم گفت من اختیاری ندارم، دخترم به حد کافی بزرگ شده، که تصمیم بگیرد؛ خودبخود من وفرشاد تصمیم گرفتیم و درآستانه کریسمس ازدواج کردیم و درهمین فاصله فرشاد برایم یک شغلی درلس آنجلس پیدا کرد و ترتیبی داد که هرروز سرراهش مرا به محل کارم برساند و بعد از ظهرها هم بر گرداند، که من راضی بودم. درهمین ضمن متوجه شدم نسبت به حرف زدن و خندیدن من با دیگران حساس است بطوری که در مهمانی ها و گردهمائی ها، مرا درجایی می نشاند که به مردها نزدیک نباشم و اصولا به مجالسی که مردهای مجرد بودند نمیرفت و اگرهم میرفت، زودترازهمه برمی گشتیم.
من دراصل متوجه شدم که فرشاد حسود است و من باید مراقب رفتار وکردار و شیوه حرف زدن خود با مردها باشم این وضع ادامه داشت تا کم کم احساس کردم تعداد دوستان ما خیلی محدود شده و بجز چند خانواده، آنهم درسنین بالا؛ ما با سن وسالهای خودمان دوستی و رفت وآمد نداریم.
یادم هست در پارتی کریسمس محل کارم، بهرطریقی بود فرشاد خودش را رساند و از سال بعد که چنان مراسمی درمحل کارم برپا می شد، از 24 ساعت قبل فرشاد ظاهرا تب می کرد و می گفت به شدت مریض است و جلوی رفتن مرا می گرفت این رفتارها مرا آزار میداد، انگار در یک زندان شیشه ای بودم، باید مراقب حرف زدن، خندیدن و تعارف کردن خود به مردها باشم، باید هر روز درباره رویدادهای محل کارم توضیح بدهم و وقتی ساعات کارم عوض شد، من تصمیم گرفتم یک اتومبیل بخرم، که فرشاد به دردسرنیفتد، براثراتفاق فهمیدم، که او با اتومبیل مرا تعقیب میکند، و وقتی من وارد پارکینگ شدم، غیبش می زد. بعد ازظهرها هم او را دنبال خود می دیدم تا مدتی حرفی نزدم ولی عاقبت به او گفتم بنظرم آمد تو دیشب دنبال من می آمدی؟ گفت نه، شاید براثراتفاق دریک مسیر بودیم. گفتم من واقعا اگرشوهر حسود و بسیارکنجکاوی داشته باشم احساس خوبی نخواهم داشت، گفت نه من چنین مردی نیستم. درست درشرایطی که قصد بچه دارشدن داشتیم، یکروز براثراتفاق به یک عروسک برخوردم، که یک دوربین مخفی بود وقتی با کنجکاوی آنرا باز کردم و بقولی چک کردم دیدم همه حرکات و حرفهای من در طی دو سه روز گذشته ضبط شده است، این مسئله مرا به شدت ناراحت و نا امید کرد و باخودم گفتم اگر قرار باشد در یک رابطه زناشویی تا این حد شک و تردید و عدم اطمیمنان باشد، این زندگی دوامی نخواهد داشت. فردا شب با فرشاد مفصل حرف زدم، درباره رفتار و کردارش درجمع دوستان، در محدود ساختن دوستی ها در تعقیب اتومبیل و اینک کارگذاشتن دوربین مخفی درخانه! خیلی جا خورد و گفت من عاشق تو هستم، خیلی نسبت به تو حساس هستم واگر هراقدامی می کنم مربوط به این حساسیت های عاطفی است. گفتم ولی ادامه این زندگی برای من سخت است! من باید مدتی به سفربروم، از تو دورباشم، تا دراین باره هم من فکر کنم و تصمیم بگیرم و هم تو بخود بیایی. با وجود مخالفت او، من به بهانه دیدارخواهرم به ونکوور کانادا رفتم و با مشورت با خواهرم تصمیم گرفتم تکلیف زندگیم را روشن کنم؛ از سویی تلفنی با خانواده ام درلس آنجلس حرف زدم، آنها هم مخالف رفتاروکردار فرشاد بودند ولی با جدایی مان کاملا مخالفت کردند.
بعد از دو هفته فرشاد زنگ زد و گفت بدون من زندگی برایش مفهومی ندارد، حاضراست علیرغم میل خودش دورهمه این عادات را خط بکشد تا من راضی باشم و هرلحظه درانتظار بازگشت من است.
من هنوز درونکوور هستم، ولی درتصمیم قطعی خود وا مانده ام. ازشما می پرسم من واقعا چه باید بکنم؟
لیلی – ونکوور
دکتردانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگردشواریهای خانوادگی به آقای فرهاد ازلندن پاسخ میدهد
حسادت درزندگی زناشویی کم وبیش وجود دارد، حتی دیده ام که گاه زن ومرد ازحسادت های گاه بگاه همسران خود زیادهم ناراضی نبوده اند ولی زمانی که حسادت سبب میشود که زن وشوهرروند زندگی روزمره را تغییردهند و یا نوع حسادت آنچنان است که میتواند حادثه آفرین باشد آنوقت باید برای چنین احساسی دست به اقدام موثرزد.
نخست باید فهمید که اساس حسادت براین است که آدمی می اندیشد چیزی را که متعلق به اوست دیگری دارد و یا چیزی را که حق اوست دیگری میخواهد تصاحب کند. درچنین مواردی معمولا شخصیت های افراد در پاسخ به حوادث متفاوت است. افرادی که درون گرا هستند می بینند واحساس نگرانی می کنند و فروخورد آنان سبب میشودکه حادثه ای پیش نیاید ولی افرادی که برون گرا هستند نمی توانند تحمل کنند. اینگونه اقدامات چون با مقاومت های رقیب روبرومیشود گاه کار را به انجام رفتارهای غیرقانونی می کشاند. دیده شده است که درجوامع درحال پیشرفت و یا مذهبی شدید حتی آنگونه که می دانید بدلایل (ناموسی) دست به قتل طرف مقابل زده اند خوشبختانه شما دریک کشورآزاد و متمدن زندگی میکنید. باید روشن شود که چه دلایلی برای آنهمه حسادت ازشهریارمشاهده میشود؟ عزت نفس آسیب دیده وناخود باوری های آدمی گاه چنین احساسی را پیش می آورد که (دیگری ازمن با ارزش تراست) و می تواند آنچه را که دارم ازمن بگیرد دراینجا خوشبختانه هم شهریار و هم نیلوفریکدیگر را دوست دارند و راه ساده تر درحل مشکلی که دارند مشاوره با روانشناس است. زن وشوهری که زیربنای رابطه آنها براساس عشق است مشکلات ساده زندگی را بهتر حل می کنند. مهم این است که درشهریارازنظر اتفکرب ایندرک بوجود بیاید که توجه دیگران نمی تواند عشق همسراو را از بین ببرد.