خسته از سر کار بر می گشتم توی عالم خودم بودم، که با صدای بوق اتومبیلی از جا پریدم، برگشتم دست چپم، یک اتومبیل جیپ بود، چهره راننده آشنا بود، خوب توجه کردم ولی چون در حرکت بودم هنوز شناسایی اش مشکل بود، سر یک چهارراه ترمز کردم، کنارم ترمز کرد و شیشه را پائین کشید و گفت نازنین دختر! مرا یادت رفته؟ از صدایش او را شناختم، گفتم تورج؟ گفت بله خودم هستم، گفتم اینجا چه می کنی؟ گفت درست 16 سال است به کانادا آمدم، مدتی تورنتو بودم، از شلوغی اش، از رفتار بعضی آدمهای نو کیسه از راه رسیده خوشم نیامد، آمدم ونکوور، اینجا هوایش تمیزتر است از کوه های برفی اش خوشم می آید. درهمان لحظه چراغ سبز شد، کمی جلوتر اشاره کرد یک جایی توقف کنم، من درست جلوی یک کافی شاپ ایستادم، پیاده شدیم و دست دادیم و رفتیم داخل کافی شاپ. تورج گفت نمی خواهم سر گله را باز کنم، ولی تو در حق من بد کردی، ما 8 ماه با هم دوست بودیم، قرار شد من بعد از شروع کار، به خواستگاری بیایم. ولی تو ناگهان شوهرکردی و از ایران بیرون رفتی. گفتم پدرم در آستانه زندان بود یکدفعه دستور داد بساط مان را جمع کنیم و برویم، پسر یکی از دوستانش که عاشق من شده بود، از پدرم قول گرفت اجازه ازدواج ما را بدهد و او همه ما را بدون دردسر از ایران خارج کند. حتی خانه مان را هم بفروشد و پولش را درخارج تحویل بدهد. من ناچار بودم. تا به کانادا برسیم، من یک هفته اشک ریختم، تورج گفت من تا پای خودکشی رفتم، چون بعد از مرگ پدرم و زندان برادرم و سکته مادرم، من تنها دلخوشی ام تو بودی، ولی دیدم طاقت ماندن ندارم و یکسال بعد من هم در تورنتوبودم. همیشه چشمم به دنبال تو بود همه جا جستجویت می کردم. حالا هم همه وقتم به کارکردن می گذرد، امیدوارم تو حداقل خوشبخت باشی. گفتم من 3 سال است پرستار شبانه روزی شوهرم هستم، بدنبال یک تصادف فلج شده در این فاصله دختر 15 ساله مان نیز با یک پسر معتاد شرور فرار کرد و هنوز خبری از او نداریم. گفت دلم میخواهد باز هم تو را ببینم، نمی خواهم مزاحم زندگیت بشوم، ولی دیدارت هر هفته یکبار هم برای من شانس بزرگی است، گفتم قول نمیدهم، ولی سعی خودم را می کنم.
من همان شب روی سوشیال میدیا رفتم، فهمیدم تورج یک دوست دختر دارد که با او بارها به سفر رفته است با خودم گفتم بهتر است سری که درد نمی کند، دستمال نبندم، دیدار ما آن خاطره ها را زنده می کند و دردسر می آفریند. با همین استدلال دیگر به سراغ تورج نرفتم، یعنی تلفن نزدم و از آن مسیر هم دور شدم. تا یک ماه بعد در یک فروشگاه سینه به سینه اش برخوردم، گفت قرار بیوفایی دوباره نداشتیم، گفتم ببین تورج! تو دوست دختر داری. من هم بهرحال یک شوهر بیمار دارم، هیچ مناسبتی برای چنین دوستی و رابطه نمی بینم، گفت مگر ما می خواهیم رابطه داشته باشیم، من فقط دلم به دیدار تو خوش بود، گفتم دوست دخترت چی؟ گفت یک قرار ناهار بگذار، تا من شما را بهم معرفی کنم. من با کنجکاوی زنانه ام پذیرفتم و با آن خانم روبرو شدم. یک زن حدود 40 ساله شنگول بود، که تنها حسی که در او ندیدم، حس عاشقی بود، فقط بدنبال غذا بود دربرابر من غذا می خورد، عاشق نان و کره بود از من می خواست او را به یک رستوران ایرانی ببرم، می گفت خیلی چلوکباب دوست دارم وقت خداحافظی گفت شما چرا همدیگر را نمی بینید؟ گفتم دلیلی ندارد، گفت مگر یک زمان دوست دختر و پسر نبودید؟ گفتم ولی الان هرکدام زندگی جدایی داریم، گفت یعنی چه؟ این تورج خیلی تو را دوست دارد درتمام 4 سال گذشته که با من دوست است هزار بار از تو گفته واز روزی که دوباره تو را دیده آرام و قرار ندارد. من خندیدم و خداحافظی کردم ولی آن شب تا ساعتها به تورج فکر می کردم.
شوهرم ابی از روزی که فلج شد، مرتب به من فشار آورد که طلاق بگیرو برو پی زندگیت، با من به جایی نمی رسی، ولی من مرتب می گفتم من رفیق نیمه راه نیستم، می گفت ولی من عذاب می کشم، من ترجیح میدهم در یک مرکز مخصوص تحت مراقبت باشم و زندگی تو را سیاه نکنم.
این جرو بحث را سالها داشتیم ولی من زیر بار نمی رفتم، حالا با آفتابی شدن تورج، من گاه با خود فکر می کردم اگر ابی زیاد فشار بیاورد، طلاق می گیرم، تا ابی از پله سقوط کرد و کارش به بیمارستان کشید، بعد هم به یک مرکز مراقبت های ویژه انتقال یافت و من اقلا هفته ای دو سه بار تورج را می دیدم، با وجود اصرار تورج، حاضر نشدم به خانه اش بروم، فقط یکبار با او به یک جشن تولد رفتم، که متاسفانه در آنجا با یکی از دوستان ابی برخوردم، که مرا تا ماهها از هرچه مهمانی و رستوران دور ساخت و ترجیح می دادم در یک کافی شاپ دورافتاده و خلوت بیک کافی و یک سری یادآوری خاطره ها بسنده کنم. من در روز دو بار به دیدن ابی می رفتم، اغلب اوقات برایش غذا می پختم. و درست همان روزها بود که تورج دچار یک سردرد مرموز شده و کارش به بیمارستان کشید. من در روز یا به سراغ ابی میرفتم و یا به عیادت تورج، خودم هم خنده ام گرفته بود. چون خودم را یک زن بلاتکلیف می دیدم که از فردایم بی خبر بودم.
درآن روزهای پرمشغله زندگیم، یکروز غروب خواهر بزرگم نیز بیمار از راه رسید، پدر ومادرم دورش را گرفتند، خواهرم از ایران آمده بود، میگفت شوهرش ناگهان دچار جنون شده و یک شب قصد کشتن همسر و دخترش را میکند که خواهرم دچار شوک شده و ده روز در بیمارستان بستری میشود و بدنبال آن ازایران بیرون می آید، حالا من برای دیدار خواهرم به خانه پدر ومادرم که تا محل زندگی من یک ساعت فاصله داشت میرفتم، به ابی سر میزدم ولی امکان دیدار مرتب تورج را نداشتم تا ابی به خانه بازگشت و این بار می خواست من مرتب کنارش باشم، می گفت عمرم کوتاه است می خواهم از همه لحظات با تو بهره ببرم.
باور کنید گیج شده بودم، چون به تورج عادت کرده بودم دلم برای او می طپید، ضمن اینکه نگرانش بودم، تازه بقول خودش نیرو گرفته بود بخاطر تغییرخانه اش، شبها هم کار می کرد. ازمن قول گرفته بود که اگر بدلیلی از ابی جدا شدم با او ازدواج کنم، من فقط سرم را تکان می دادم. تا یکروز ابی گفت تو را با آقایی در یک رستوران دیده اند! من گفتم اشتباه دیده اند. گفت من یکروزی به تو گفتم طلاق بگیر، ولی الان می گویم اگر طلاق بگیری خودم را می کشم. من بدون تو زندگی را حتی برای یک دقیقه هم نمی خواهم.
از سویی تورج سرانجام خانه ای که من همیشه در رویای خود داشتم خرید، خیلی راحت گفت تو داری عمرت را هدر میدهی، تو هنوز جوان هستی، تو هنوز هزاران آرزو داری. تو حتی بقول خودت بخاطر مشکل شوهرت، دیگر بچهدار هم نشدی تو از این زندگی حقی و سهمی داری.
من یک شب که ابی سرم به بهانه ای فریاد زد گفتم رهایم من، دیگر خسته شده ام، مرا برای چه می خواهی؟ گفت بدون تو من مرده ام. باید تا نفس آخر با من بمانی!
من از شما می پرسم آیا براستی من باید تا نفس آخر با ابی بمانم؟ آیا من حق زندگی ندارم؟ آیا این گناه است که من می خواهم از زندگیم لذت ببرم؟ این گناه است من بخواهم بعد از 8 سال زندگی دربدترین شرایط از ابی جدا بشوم؟
ساندرا- ونکوور
دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی به آقای صابراز کالیفرنیا پاسخ میدهد
بعد از سالها دوست پیشین خود را در ونکوور دیدید. خاطرات گذشته آدمی را بیاد زمانهای از دست رفته و عشقهای به ثمر نرسیده می اندازد. مشکلات دیگری هم در زندگی شما پیش آمده است که شما را بیش از بیش نسبت به زندگی فعلی خود حساس ساخته است. ابی شوهرشما بارها پیشنهاد طلاق را مطرح کرده است ولی احساس انسانی و اینکه او را رها سازید سبب شد رهاسازی یک مرد نیازمند را صلاح ندانید. ولی دیدار از تورج معادلات گذشته را آرام آرام بهم زد. او ابتدا بدون در نظرداشت هدف معینی به دیدار شما اشتیاق نشان داد ولی دوست پیشین او که یک دختر سودجو از موقعیت های موجود بود سبب شد که متوجه شوید تورج با آن دختر جدی نیست و بهمین دلیل رابطه با تورج را روز بروز با احساس بیشتری ادامه دادید.
اینک بجایی رسیده اید که میخواهید برای آینده خود تصمیم بگیرید. ابی برخلاف گذشته ازشما میخواهد که با او بمنوال سابق رفتار کنید واقعیت این است که به تورج دلبستگی خود را اقویب احساس می کنید و پرسش شما این است که آیا ابی را رها کنید یا نه؟
بنظر می رسد که برای ابی میتوانید شرایط نگهداری اورا با کمک سازمانهای مسئول انجام دهید. خودکشی او اگر بدلیل افسردگی و بیزاری از زندگی نباشد بدلیل احساس بیچارگی در چنین شرایطی است. با تورج صحبت کنید که درصورت ازدواج با او تا چه اندازه به جنبه های انسانی اقدام شما در رفاه ابی موافقت دارد؟ با روانشناس جلسات مشاوره در هرمورد بگذارید تا بتوانید از تصمیمی که می گیرید احساس راحتی داشته باشید.