پدرم مرد پرقدرت و خانواده دوستی بود، تا روزی که زنده بود، خانواده ما بهم پیوسته و وابسته بودند، ولی به مجرد از دست دادن پدر، ابتدا برادران وهمسرانشان برسر ارثیه بجان هم افتادند؛ من تنها دختر خانواده یک روز فریاد زدم ترا بخدا سهم مرا هم بردارید ولی دست از این کینه جویی ها بکشید، هرچه بود بروی آنها اثرگذاشت وهمه آرام شدند، ولی من دیگر تحمل ماندن درایران را نداشتم، چون می دانستم رشته تخصصی من، بعنوان یک آسیستان جراح و متخصص در بیهوشی اتاق عمل، درخارج طرفدار دارد. یکروز هرچه داشتم به پول نقد تبدیل کرده ومادرم را برداشته و ایران را ترک کردم.
این اقدام من مادرم را خیلی خوشحال کرد، چون رفتار سرد خانواده برادرانم، او را آزار می داد. با هم به ترکیه رفتیم، من همان هفته دوم در یک فروشگاه کاری گرفتم. بعد هم صاحب فروشگاه وقتی فهمید من سابقه پرستاری دارم، مرا بعنوان پرستار پدر ومادر پیر خود استخدام کرد، من ومادرم درخانه آنها یک اتاق مستقل و مبله و راحت داشتیم، مادرم روزها غذا می پخت و من هم پرستار آن زوج ناتوان و بیمار بودم. ابتدا برای من و بعد برای مادرم نیز حقوق خوبی تعیین کردند و امکان پس انداز هم برایمان پیش آمد، چون درواقع خرجی نداشتیم. مادرم که از سالهای دور ناراحتی قلبی داشت یک شب دچار حمله قلبی شد، من او را به یک بیمارستان دولتی رساندم و سه روز بعد عمل شد، ولی متاسفانه از دست رفت. من کاملا تنها شدم. آن زوج پیر یکی از پسرانشان را که در ازمیر در کار ساخت قایق بود، به من معرفی کردند و گفتند اصلان بدنبال یک زن خوب می گردد و ما بهتر از تو سراغ نداریم. با اصرار آنها وعلاقمندی اصلان و مستاصل شدن من، به این پیوند رضایت دادم.
اصلان به راستی مرد خوش قلب و با وجدانی بود، او برای اینکه جابجا کردن پدر ومادرش سبب دردسرهای آینده من نشود، یک وردست برایم آورد و بخشی از خانه پدر را هم برای زندگی مان تزئین کرد. من که نقشه سفر به خارج و احتمالا ادامه تحصیل را داشتم، کم کم با شرایط ومحیط تازه عادت کردم.
اصلان می خواست بچه دار شویم ولی من هنوز آمادگی نداشتم، همانروزها هم پدرش اصرار کرد به زادگاه خود در “آدانا“ برود، مرتب می گفت دلم میخواهد درخانه و محله کودکی هایم با زندگی وداع کنم، خوشبختانه نوه های برادرش آمادگی پرستاری از او را پذیرفتند و زن و شوهر راهی آدانا شدند؛ اصلان هم حرف از سفر به آمریکا زد می گفت تخصص و سابقه طولانی در صافکاری و رنگ اتومبیل های مختلف، در آمریکا پولساز است و اتفاقاً درست حدس زده بود، چون وقتی به شیکاگو رفتیم، بلافاصله یک آمریکایی ترک تبار، با او شریک شد و یک کمپانی بزرگ دایر نمودند، در ظاهر نیازی به کارکردن من نبود، ولی من خودم از خانه نشستن خوشم نمی آمد و در یک بیمارستان شغل مناسبی پیدا کردم که با درآمد قابل توجهی همراه بود. بطوری که بعد از دو سال خانه ای خریدیم و زندگی شیک و خوبی برای خود ساختیم، در آن روزها اصلان مرتب از برادرش سعید که مقیم استرالیا بود حرف میزد، اینکه دلش میخواهد اورا به آمریکا بیاورد. من هم بدم نمی آمد، یک فامیل نزدیک داشته باشیم.
سعید چند بار تلفنی با ما حرف زد، گفت درصدد فروش بوتیک خود است تا هرچه زودتر راهی شود و با برادرش کار کند. یکی از روزهای آخر هفته، ناگهان شریک اصلان زنگ زد وگفت ما در بیمارستان هستیم، اصلان دچار حادثه شده است من هراسان خود را به بیمارستان رساندم و فهمیدم یک اتومبیل اسپورت که روی دستگاه بوده، ناگهان بدون دلیل خاصی سقوط میکند و بروی پاهای اصلان می افتد. اصلان بیهوش بود، پزشکان می گفتند 3 عمل جراحی روی پاهایش انجام داده اند، ولی هنوزامیدی به نجات پاهایش ندارند، من همانجا روی زمین زانو زده بودم و شیون میزدم.
من درمدت 5 روز شب و روز در بیمارستان بودم، تا سرانجام خبردادند اصلان پاهایش کاملا فلج شده است، روزهای سختی برای من بود، تنها دلخوشی ام از راه رسیدن برادرش سعید بود که درواقع به کمک من آمد، ما هر دو بصورت کشیک در بیمارستان بودیم تا اصلان را به خانه آوردیم. اصلان روحیه اش را از دست داده بود و مرتب می گفت خودم را می کشم، من می گفتم تو بدون پا هم، همان قدرت را داری خوشبختانه شریک با وجدانی داری، می گوید تا روزی که اصلان به سر کارش برنگردد همان درآمد را خواهد داشت و شراکت مان پایدار می ماند. سعید در آن روزها سخت یکی دو بار به شوخی گفت برادرم با داشتن زن زیبا و سکسی چون تو، باید دوباره سر پا بایستد، وگرنه تو را مردهای دیگر می دزدند! من می گفتم عشق ما، یک عشق پایدار است ما برای ابد کنار هم می مانیم.
یادم هست یکبار که براثر باران شدید، طبقه پائین خانه ما بدلیل ترکیدن لوله ها، پر از آب شده بود، من ناچارشدم لباسهایمان را به یک سالن بزرگ لباسشویی خودکار ببرم، برای اینکه در شلوغی نباشم، شبها دیروقت میرفتم، یک شب سعید هم با من آمد، بنظرم آمد کمی مشروب خورده، گفتم بهتر است برگردد واز اصلان مراقبت کند ولی توجه نکرد و در یک لحظه، در سالن را بسته و چراغ ها را خاموش کرده و به من حمله کرد، این حمله چنان سریع و نا بهنگام بود، که من فرصت دفاع نیافتم و سعید با ناجوانمردی و هجوم وحشیانه به من تجاوز کرد و من روی زمین افتاده، قدرت حرکت نداشتم. سعید از ترس آنجا را ترک گفت. من خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم، در آن لحظه آرزوی مرگ می کردم، می خواستم به پلیس زنگ بزنم ولی وقتی چهره وعکس العمل اصلان را جلوی چشم خود مجسم می کردم، برخود می لرزیدم، اصلان اگر می فهمید همان لحظه از پای می افتاد، او شدیدا به برادرش علاقه داشت، در آن روزهای بیماری هم سفارش سعید را می کرد و می گفت به برادرم بیشتر برس، این بچه سالها دور از ما دراسترالیا زندگی کرده کمتر محبت و نوازش خانواده دیده است.
به خانه برگشتم، اصلان خواب بود، خبری از سعید نبود، بروی تخت افتادم، انگار همه بدنم خورد شده بود، استخوان هایم نیز درد می کرد تا دو روز خبری از سعید نشد، اصلان نگران بود، تا سعید با او تلفنی حرف زد و گفت با دوستانش به سفر دو سه روزه رفته و همان روز بمن هم زنگ زد وگفت مرا ببخش، تا من برگردم؛ گفتم من هرگز تو را نمی بخشم، همین که به پلیس شکایت نکردم خدا را شکر کن، تو انسان بی وجدانی هستی، تو دیگر نباید پا به خانه ما بگذاری.
فردا اصلان گفت برادرم بدلیلی می خواهد به استرالیا برگردد، او را پشیمان کن، من به اونیاز دارم. ظاهرا قول دادم ولی اینک از شما می پرسم من واقعا چه باید بکنم؟ آیا ماجرا را برای اصلان بازگو کنم؟ او از پای نمی افتد؟ سکوت کنم و اجازه بدهم سعید شیطان صفت به خانه برگردد؟ آیا من تحمل او را خواهم داشت؟ واقعا چکنم؟
هنگامه – شیکاگو
دکتردانش فروغی فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای روزبه از ابوستنب پاسخ میدهد
زندگی آرام وصمیمانه شما پس از آمدن سعید از استرالیا تغییر کرد. آنچه مسلم است رفتار خردمندانه و عاقلانه اصلان درازدواج با شما بود. او توانست نه تنها در ترکیه بلکه درآمریکا هم به هدفی که دوست داشت برسد، زمینه های خوشبختی شما از هرنظر فراهم بود. آمدن سعید مصادف به تصادفی بود که اصلان در محل کار دیده بود، ابراز علاقه و محبت شما به شوهر، افزون برشرایط جسمانی در روان برادری که از نظر مالی و خانوادگی برادر را در سطح برتر میدید سبب حسادت شدید شد. او زندگی مرفه برادر، شغل و همسر او را میخواست و چون با زبان نتوانست به هدفی که داشت برسد به “حمله“ و تجاوز پناه برد. اینک اصلان با بی حسی کامل پاها درحال معالجه است و برادری که به او خیانت و به شما تجاوز کرده است درصدد بازگشت به استرالیاست و نمیدانید که با این سّر بزرگ چگونه عمل کنید.
دراینجا بهتر است بدانید که عمل سعید می توانست با یک شکایت درهمان زمان حادثه سبب زندانی شدن و احتمالا محکومیت بسیار شدید او باشد، ولی متاسفانه با احساس اینکه اصلان چه فکری خواهد کرد اینکار را نکردید. بنظر من می بایست دراولین فرصت از سعید شکایت کنید زیرا درهرحال نگهداشتن چنین سرّی نمی تواند آن دیوار نامرئی بین شما و اصلان را از بین ببرد. شوهر شما حق دارد که این موضوع را بداند، آیا اصلان بدلیل حادثه ای که دیده است و احساس ناراحتی شدیدی که دارد با روانشناس در تماس است؟ و اگر نیست به او پیشنهاد روان درمانی بدهید، شما بوسیله آن روانشناس و صحبت با او میتوانید شرایط امروز اصلان را از نقطه نظر “تحمل“ و بازتابهای احتمالی پیش بینی کنید و سپس درباره گفت و گو با او تصمیم بگیرید.