آشنایی با امین، برای من مغتنم بود، چون او از یک خانواده تحصیلکرده و اصیل می آمد، پدرم همه فامیل او را می شناخت، وقتی فهمید ما قرار است نامزد شویم، گفت همیشه آرزوی چنین دامادی را داشتم!
من وامین بعد از یک دوره یکساله نامزدی، تصمیم به ازدواج گرفتیم، ولی اصرارمان این بود که پدر و مادرهایمان در مراسم حضور داشته باشند، اصولا من پابند مقررات خاصی بودم، اینکه باید روز تولدمان و سالگرد آشنائی مان، هیچگاه فراموش نشود.
4 ماه طول کشید تا پدر ومادرها از ایران و انگلیس و استرالیا آمدند، چون پدر ومادر من از هم جدا شده و هرکدام در کشوری اقامت داشتند، علت جدایی شان نیز بدخلقی های مادرم بود، که وقتی به یک چیزی پیله می کرد، دیگر ولکن نبود.
بهرحال همه دور هم جمع شدند و پدر و مادر امین توانستند بعد از 11 سال، پدر و مادر مرا آشتی بدهند و دوباره آنها را برای یک دوره زندگی مشترک تشویق کنند و این مسئله خیلی مرا خوشحال و پراز انرژی کرد.
بعد از مراسم ازدواج ما ترجیح دادیم همچنان در فلوریدا بمانیم، گرچه من از باران و طوفان و سیل می ترسیدم، ولی در مجموع هوای این منطقه را دوست داشتم.
پدر و مادرم تصمیم گرفتند در میامی آپارتمانی بخرند و ماندنی شوند، ما هم کمک شان کردیم و خیلی زود آپارتمان آنها دوباره بعد از سالها پایگاه همه خواهر و برادرها از نقاط مختلف شد و من بیش از همه خوشحال بودم و برای ادامه و دوام این رابطه می کوشیدم، از جمله اینکه بخشی از درآمدم را به آنها می دادم تا دچار فشار مالی نشوند.
من و امین صاحب دو دختر دوقلو شدیم، که مثل دو فرشته کوچولو بودند، گاه شبها بیدار می شدم و می دیدم که امین بالای سرشان نشسته و تماشایشان می کند. امین می گفت این فرشته ها، پیام آور خوشبختی هم هستند، چون با تولد آنها کار و بارمن خیلی گرفته و درآمدم چند برابر شده است.
این خوشبختی ها و این همه آرامش خیال، متاسفانه براثر حوادثی در هم ریخت، چون پدرم در یک تصادف رانندگی از دست رفت و مادرم بعد از آن به کلی کنترل از دست داد، پنهانی مشروب می خورد و عاقبت هم یک شب از بالای ساختمان محل زندگیش خود را پائین انداخت و رفت.
این حوادث مرا خیلی اذیت کرد، بطوری که تا 6 ماه قادر به ادامه کار نبودم، امین هم حرفی نداشت و شرایط مرا می فهمید در آن مدت و بعد از آن هم، من همه شوقم برگزاری سالگرد ازدواج و تولدمان و بعد هم سالگرد رفتن پدر و مادرم بود، اصرار داشتم همه اطرافیان نیز به این مسائل اهمیت بدهند و اگر یکبار امین به دلیلی فراموش می کرد، من فریادم به آسمان میرفت و او با بزرگواری تحمل می کرد و قول می داد دیگر تکرار نشود.
من بطور عجیبی به این سالگردها دلبستگی و تعصب پیدا کرده بودم، بطوری که انتظار داشتم امین پیشاپیش همه آنها را بخاطر داشته باشد برای من هدایایی تهیه کند و یا در سالگرد ازدواج مان به سفر چند روزه برویم و برایم مهم نبود، که امین در چه شرایطی است.
این وضع ادامه داشت تا یکبار که من خواستم امین را سورپرایز کنم، برای تولدش در خانه همه چیز آماده ساختم، حتی بچه ها را به دوستم سپردم و چشم به راه دوختم، امین که هر شب سر ساعت 6 وارد خانه می شد، آن شب تا 8 شب نیامد، من خیلی عصبانی بودم، به او تلفن کردم، تا نیم ساعت جواب نداد، بعد هم تلفن کرد و گفت به عیادت دوستش رفته و تا ساعت 10 بر نمی گردد. من فریاد زدم یعنی تو نمی دانی که امروز، روز تولدت بود و من برای این روز کلی تدارک دیده ام؟
امین گفت اینقدر نسبت به این تاریخ ها حساسیت نشان نده! حداقل در مورد من اینگونه نباش! من عصبانی گفتم می خواهی طلاق بگیرم و بروم یک شوهر منظم و مرتب و عاشق پیدا کنم؟ امین گفت چطوره من هم بروم زن دیگری بگیرم، که اینقدر دنبال مسائل حاشیه ای نباشد و با خود بیاندیشد که دوست شوهرش مریض و بستری است واو حق دارد به عیادتش برود. من هم دراوج خشم و یکدندگی، همه لباس ها و مدارک و اثاثیه مهم مربوط به امین را درون چند چمدان ریختم و بدرون گاراژ انداختم و درها را قفل کردم یک بطری شراب نوشیدم و خوابیدم.

1529-16

فردا صبح بیدار شدم، یکسره به گاراژ رفتم و دیدم که امین همه چیز را برده و یک نامه برای من گذاشته که:
عزیز سالهای دراز زندگی من، من دیگر از این مقررات دیکتاتورمابانه تو خسته شدم، از اینکه این چنین ظالمانه با من برخورد کردی، کلافه و دیوانه شدم، تو راست می گویی، شاید بیرون خانه دهها مرد عاشق انتظار تو را می کشند و گوش به فرمان تو، همه سالگردها را بدون هیچ اشتباهی برگزار کنند ولی ممکن است در پشت پرده دل شان جای دیگری باشد و وفاداری و اصالت و عشق به خانواده در وجودشان خشکیده باشد.
من با خواندن نامه عصبانی تر شدم، وکیل گرفتم و از امین طلاق گرفته و سرپرستی بچه ها را هم به من سپرد و فقط اجازه خواست آخر هفته ها، خواهرش بچه ها را نزد او ببرد.
من که بعد ازجدایی کلی عاشق و شیدا خصوصا از سوی دوستان قدیمی امین و اطرافیان و آشنایان جدید پیدا کرده بودم، که همه می گفتند مردی که گوش به فرمان تو نباشد دیوانه است! من از میان آنها شهرام را انتخاب کردم، که قبلا درگردهمایی ها و مهمانی ها در گوشم زمزمه می کرد و می گفت عاشق من است.
شهرام در یکسال اول ازدواج مان مرا با خود به سفر می برد، برایم کلمات عاشقانه می ساخت، ولی به مرور طی 3 سال این هیجانات کم شد و درست زمانی که من خسته و پشیمان قصد جدایی داشتم، احساس کردم حامله هستم، اصلا دلم نمی خواست بچه دار شوم، چون من قصد ادامه زندگی با او را نداشتم، خودش هم خوب فهمیده بود، یکی دو بار که دعوایمان شد گفت تو اصولا زن تنوع پرستی هستی، تو نمی توانی با یک مرد بسازی، لابد دوباره یک عاشق زیر سر داری! من یکی دو بار برای کورتاژ رفتم، ولی آخرین لحظه پشیمان شدم، تا بعد از 4 سال با امین روبرو شدم. او را در یک رستوران دیدم، به او گفتم پشیمانم، ولی متاسفانه خیلی دیر است، امین گفت هنوز عاشق من است، ولی مشکل میتواند حوادث دو سه سال اخیر زندگی مرا فراموش کند، خصوصا که حالا حامله هم هستم، بعد از این دیدار، باز هم به سراغ هم رفتیم و من خودم پیشنهاد آشتی دادم، گفتم بلافاصله از شهرام طلاق می گیرم، گفت سالگردهایت چه میشود؟ گفتم حاضرم همه را درحد معقول بپذیرم، با تو کنار می آیم، چون هنوز تو را دوست دارم، دلم میخواهد دوباره با بچه هایمان زیر یک سقف برویم.
امین بعد از ده روز گفت بشرطی حاضر به این کار است که من کورتاژ کنم، در هیچ شرایطی حاضر به پذیرش فرزند دیگری در زندگی خود نمی باشد. من کاملا گیج شده ام ونمی دانم چکنم؟ چون در هیچ شرایطی دلم نمی آید این موجود زنده در درون خود را نابود کنم حتی اگر شکل نگرفته باشد، از سویی همه وجودم به سوی امین کشیده می شود، می دانم هیچ مردی جز او مرا کامل و خوشبخت نمی کند. درمانده ام، چکنم؟
فریبا- میامی

1529-17