حسام در روزهای اول آشنایی مان، حرف از 6 فرزند می زد، وقتی من می گفتم تربیت و بزرگ کردن 6 فرزند آسان نیست، می گفت من هر روز مستقیم از سر کار به خانه می آیم، تو هم بعنوان یک زن خانه دار و مادر خوب درخانه می مانی، دیگر چه چیزی کم و کسر داریم؟
این حرفها را در ایران میزد، ولی عقیده داشت ما باید در امریکا بچه دار بشویم، که همه بچه ها سیتی زن آن سرزمین باشند و در آینده بدنبال ویزا این در و اون در نزنند. من هم حرفهایش را می پذیرفتم، تا بعد از 3 سال به تگزاس آمدیم و بمرور جا افتادیم و اولین پسرمان به دنیا آمد، که پر از شور و زندگی و عشق بود.
من وقتی می دیدم حسام چقدر به پسرمان مهرداد عشق نشان میدهد، همه وقت خود را برای او می گذارد، خوشحال و امیدوار می شدم ولی جالب اینکه بعد از یکسال ونیم، حسام به کلی مسئله بچه های زیاد را فراموش کرد و بعد از ظهرها هم دیر به خانه می آمد و می گفت کارم خیلی سنگین است، باید تا دیروقت بمانم تا همه چیز روبراه شود.
من از سویی خوشحال بودم، که حسام به یک فرزند عجالتا رضایت داده و از سویی هم دلواپس بودم که چرا باید بجای ساعت 5/4 بعد از ظهر ساعت 9 شب به خانه بیاید و بهانه اش کار سنگین باشد. من بعد از یکسال، که پسرمان 4 ساله شده بود، تصمیم گرفتم یک سری به محل کار شوهرم بزنم، وقتی به آنجا رفتم، حدود ساعت 5 بود ولی خبری از حسام نبود. بکلی همه قسمت های کمپانی بسته بود و یک مستخدم به تمیز کردن اتاق ها مشغول بود.
من با اتومبیل همه اطراف را سر زدم ولی خبری از حسام نبود، به او زنگ زدم گفت سر کار هستم، توضیح دادم من اینجا هستم. پس چرا تو را نمی بینم؟ گفت آمدی جاسوسی مرا بکنی؟ گفتم بعنوان یک همسر آمدم ببینم شوهرم چرا اینقدر کار می کند گفت من در یک شعبه دیگر کمپانی دارم کار می کنم، گفتم آدرس بده من هم بیایم، گفت اینجا کسی را راه نمی دهند، ولی من تا نیم ساعت دیگر میایم خانه.
آن شب من و حسام کلی دراین باره جر و بحث کردیم، من در پایان گفتم بنظر می آید زیر سر تو بلند شده، گفت سر بسرم نگذار، مرا متهم به خیانت نکن، حقیقت را بخواهی، ما بعد از ظهرها درخانه دوستی جمع میشویم و پوکر بازی می کنیم. گفتم یعنی بدترین کاری که در واقع زندگی ما را از هم خواهد پاشید. گفت ما بیش از صد دلار بازی نمی کنیم، گفتم یعنی روزی صد دلار می بازی! فریاد زد این سرگرمی را هم میخواهی از من بگیری؟
حسام قول داد در این اعتیادش تعدیل کند، چون من عقیده داشتم به اتفاق داریم آینده را می سازیم و نمی توانیم با این خاصه خرجی ها، همه چیز را بهم بریزیم.
مدتی گذشت، با توجه به درآمد خوبی که حسام داشت، من دیگر نگران نبودم، ولی احساس می کردم باز هم پشت پرده خبرهایی است که من بی اطلاعم. راستش از آن دسته زنها نبودم، که بدنبال شوهرم راه بیفتم و جاسوسی کنم، یا کارآگاه بگیرم و او را تعقیب کنم. چون با خود می گفتم اگر براستی شوهرم خیانتکار است، روزی رو میشود و در همان لحظه کار را یکسره می کنم.
حدود یکسالی گذشت، یکروز که برای خرید رفته بودم، در کنار اتومبیل، یک اتومبیل دیگر رد شد، که در یک لحظه حسام را دیدم کنار زنی نشسته، بدون اختیار بدنبال آن اتومبیل رفتم و سر یک چهار راه به او رسیدم. درست حدس زده بودم، حسام بود بوق زدم، هر دو برگشتند و مرا نگاه کردند و اتومبیل را گوشه ای پارک کردند، هر دو بیرون آمدند با عصبانیت گفتم این خانم دیگر کیه؟ حسام که رنگش پریده بود گفت ایشان همسر دوستم ناصر است، چون اتومبیل من خراب شده بود دارد مرا به خانه آن دوستان میرساند، آن خانم که کمی ناراحت شده بود گفت خانم ببخشید. شاید من کار درستی نکردم، گفتم نه تقصیر شما نیست من مقصرم که از کارهای شوهرم بی خبرم. و بعد هم سوار اتومبیل شدم و به خانه برگشتم.
شب که حسام آمد گفت چرا آن برخورد توهین آمیزرا کردی؟ تو آبروی مرا نزد دوستانم بردی، گفتم وقتی تو زندگی دو گانه داری، وقنی در زمان احتیاج مرا صدا نمی زنی، توقع داری من چه فکری بکنم؟ اصلا از کجا معلوم تو با این خانم رابطه نداشته باشی. حسام عصبانی شد و هرچه جلوی دستش بود روی زمین شکست واز خانه بیرون رفت.
این درگیری ها گاه ادامه داشت تا یک شب فریاد زد کاری نکن، چمدان ببندم و بروم پیش برادرم انگلیس، دیگر حتی نگاهی هم به پشت سرم بیاندازم، گفتم تو همان مرد عاشق 6 سال پیش هستی؟ اصلا باورم نمی شود، تو به یک موجود خودخواه، خشک و بی احساس و دیکتاتور تبدیل شده ای، همین بهتر که بروی وردست برادرت، شاید یک چیزی از زندگی یاد بگیری.
درست یک ماه بعد من ناگهان متوجه شدم، که حسام چمدان هایش را بسته و به اتفاق مهرداد به انگلیس رفته، پیام او را روی انسرینگ خانه شنیدم بلافاصله تصمیم گرفتم پلیس را خبر کنم، ولی قبل از آن با دوستم نازی مشورت کردم، گفت اگر تلفن بزنی، پرونده بدی براش می سازی چون نه تنها بعنوان یک آدم ربا دستگیر و به امریکا بازگردانده میشود، بلکه بعد از آزادی هم دیپورت میشود.
در یک لحظه تنم لرزید، من آنقدرها بیرحم نبودم که با حسام چنان رفتاری بکنم، ولی به او زنگ زدم و او را در خانه برادرش پیدا کردم، گفتم می توانم چنین اقدامی بکنم و پسرم را برگردانم و تو را هم روانه زندان کنم، ولی صبر کردم تا تو پشیمان بشوی و برگردی، یا حداقل مهرداد را به من برگردانی.
حسام که صدایش گرفته بود، گفت اگر چنین کاری بکنی، من خودم و پسرمان را آتش میزنم تا تو همه عمر احساس پشیمانی بکنی.
راستش ترسیدم و گفتم فقط هرچه زودتر برگرد، من همین را می خواهم، گفت خبرت می کنم. که این خبر کردن به 3 سال کشید، من واقعا دلتنگ پسرم بودم، از سویی نمی خواستم به لندن بروم، تا یکروز حسام زنگ زد و گفت اگر پسرت را می خواهی بیا لندن زندگی کن من اینجا شغل خوبی پیدا کردم، مسئله اقامتم را برادرم حل کرده است.
در تدارک سفر به لندن بودم تا سنگ هایم را با حسام وا بکنم، که مریض شدم، یک نوع ویروس در معده ام، مرا به کلی از پای انداخته بود، بطوری که بارها در بیمارستان بستری شدم، از کار بازمانده بودم، کمکی و فریادرسی نداشتم، به حسام پیام دادم، ولی اعتنایی نکرد و گفت داری حقه می زنی که ما را بکشی امریکا، ولی ما نمی آئیم، هر دو اینجا راحت هستیم.
من در مدت ده سال دوره سخت بیماری را طی کردم، تا دوباره جان گرفتم، همزمان خواهر بزرگ حسام در سانفرانسیسکوبیمار و بستری شده شنیدم حسام بخاطر او به اتفاق برادرش به امریکا آمده ولی اصلا به من تلفن هم نکرد، من که براثر اتفاق این را فهمیده بودم، راهی شمال کالیفرنیا شدم و یک شب که همه دور هم بودند، حسام را غافلگیر کردم و همه ماجرا را برای برادر و خواهرش توضیح دادم هر دو او را سرزنش کردند و به من حق دادند که می توانستم شکایت کنم.
من آن شب به حسام گفتم ترتیب بازگشت مهرداد را به امریکا بده، تا من دنبال مراحل قانونی نروم گفت به مجرد بازگشت به لندن این کار را خواهد کرد، ولی 20 روز بعد به انگلیس رفت و پیغام داد منتظر نباش، من پشیمان شدم. من با یک وکیل با تجربه حرف زدم. او گفت براحتی می توانی شکایت کنی، حسام و پسرت را به امریکا باز می گردانند، حسام به زندان میرود و تو بدلیل همین رویداد، سرپرستی پسرت را می گیری.
باور کنید درمانده ام که چکنم، حتی وکیلم نامه ای هم برای حسام فرستاد، فامیل اش می گویند وقت بده، او دارد برای بازگشت آماده میشود ولی من از خودم می پرسم چقدر صبر کنم؟ آیا این حق من نیست که حسام را قانونا تنبیه بکنم؟ این حق من نیست که بعد از دو سال پسرم را برگردانم؟

شیفته – تگزاس

1535-64