بعد از 4 سال زندگی در ترکیه، یونان و بعد آلمان، سرانجام به نیویورک رسیدم. دخترخاله ها نسترن و سیمین در فرودگاه انتظارم را می کشیدند ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، در دبستان و دبیرستان با هم بودیم، وقتی آنها به امریکا کوچ کردند، من براستی احساس تنهایی می کردم و آنها مرتب تلفنی با من حرف میزدند و اصرار داشتند به هر طریقی شده خودم را به امریکا برسانم. آنها حتی با پدر ومادرم هم حرف میزدند. عاقبت پدرم مرا با خود به ترکیه برد، در خانه یک دوست قدیمی اش که در استانبول چاپخانه داشت، اتاقی اجاره کردو مرا تقریبا به آنها سپرد، تا من بتوانم از طریقی ویزای امریکا را بگیرم.
من با سرسختی دنبال این کار بودم، یک دوره موقت آرایشگری را گذراندم و در یک سالن به کار مشغول شدم، چون با حنا و رنگ آمیزی آن از کودکی نزد مادر بزرگم آشنا بودم، در آنجا نوعی خالکوبی و نقش و نگار با حنا را شروع کردم، که بسیار مورد توجه قرار گرفت و من در مدت 8 ماه بالاترین دستمزد را می گرفتم.
صاحب آرایشگاه اصرار داشت من در ترکیه بمانم می گفت برایت اقامت دایم می گیرم، ولی من بی تاب سفر به امریکا بودم و وقتی درباره هنر ابتکاری خود با دخترخاله ها حرف میزدم، آنها بیشتر تشویقم می کردند، همزمان من نوعی سس سالاد و استیک با بهره از مایع کشک و بعد زعفران برای خودم اختراع کردم، که باز هم مورد توجه قرار گرفت و یک رستوران بزرگ زنجیره ای حاضر شد امکانات در اختیار من بگذارد و من سس های خود را برای آنها بسازم، که همین مرا با درآمد بیشتری همراه کرد، تا آنجا که صاحب آن رستوران ها مرا به یونان برد، تا در آنجا هم این سس ها را تهیه کنم و من هم می کوشیدم راز آمیختگی آن مواد را به هیچکس نگویم ولی بعد از چندی دختری که با من کار می کرد، همه اسرار کار را به آنها داد و من تا چشم باز کردم، آنها در گستره بزرگی، این سس ها را تولید کرده و دیگر به من نیازی نداشتند، گرچه آن دختر هموطن را هم دست به سر کردند و به او گفتند اگر تو به بهترین دوست خود خیانت کردی باز هم خیانت خواهی کرد!
من خسته و عصبی به ترکیه برگشتم، درست 3 سال از عمرم را در راهی صرف کردم که می توانست پایان خوبی داشته باشد ولی با خیانت آن دختر همه چیز بهم ریخت و من توانستم یک ویزای موقت برای آلمان بگیرم، در آنجا هم یکسالی در زمینه آرایش و تتو و بهره از حنا کار کردم، ولی چون دو سه دختر هندی هم کاری شبیه به من می کردند، کار من رونق نگرفت. خوشبختانه با کمک نسترن و سیمین من به نیویورک آمدم، دنیای ناشناخته ای که انتظارش را می کشیدم، بچه ها دورم را گرفتند، خاله جان باهمه وجود می کوشید تا این 4 سال دوری از خانواده را با مهر و عشق خود جبران کند. اصلا دلم نمی خواست از جمع آنها جدا شوم، می گفتم در یک انباری به من جا بدهید ولی دیگر تنها رهایم نکنید.
دوستان خاله جان آرایشگاه داشتند. من بلافاصله کارم را شروع کردم و ازهمان طریق هم تقاضای گرین کارت نمودم. فضای کاری ام خوب بود. ولی چون از خانه خاله جان دور بود، من ناچار شدم آپارتمانی اجاره کنم، البته من با توجه به 4 سال کار مداوم پردرآمد، با خودم دستمایه خوبی آورده بودم، با تشویق دخترخاله ها، یک آپارتمان خریدم که بهترین سرمایه گذاری در زندگیم شد.
معمولا آخر هفته ها دور هم جمع می شدیم، یکی از دخترخاله ها در آستانه ازدواج بود همه دست به دست هم دادیم و قشنگ ترین جشن عروسی را برایش برپا داشتیم با سفر نسترن و شوهرش به واشنگتن دی سی، خیلی ناگهانی همه تصمیم به نقل وانتقال تازه ای گرفتند و به آن شهر رفتند، من دوباره تنها شدم ولی می گفتند باز هم آخر هفته ها به سراغ هم می آئیم که البته میسر نبود، ولی من سخت کار می کردم و دوستان تازه ای پیدا کرده بودم، در جمع آنها مردانی هم بودند که خواستار دوستی و ازدواج با من بودند، ولی من هنوز آمادگی نداشتم، تنها با یک جوان اتریشی، یک دوستی ساده داشتم.
یک شب که همگی در یک کلاب دور هم جمع شده بودیم تا سالگرد ازدواج صاحب آرایشگاه را جشن بگیریم. همه مست کرده و می خواندند و می رقصیدند، من هم سرم کمی گرم شده بود، برای کشیدن سیگار، با دو سه تا از بچه ها بیرون آمدیم، همزمان نسترن زنگ زد و من حواسم به کلی به تلفن بود، از در کلاب دور شدم و به پشت سالن رفتم، در یک لحظه جوانی که کاپشن بزرگی پوشیده بود، به سوی من آمده و از پشت دهانم را بسته و مرا به سوی اتومبیل خود کشید، معلوم بود به شدت مست و یا نشئه است، چون اصلا حرکاتش وحشیانه بود و به چشمان التماس آمیز من توجهی نداشت مرا به درون اتومبیل هل داد و بعد با همه نیرو پیراهن مرا بیرون آورد و کوشید ضمن بوسیدن من، به من تجاوز کند که من در یک لحظه چنان همه وجودم پر از قدرت شد، که کمی خودم را عقب کشیده و با دو پا چنان به سینه اش کوبیدم، که از اتومبیل بیرون افتاد و من فقط فرصت کردم لباسهایم را برداشته و به سرعت از در دیگر خارج شده و با وحشت به سوی کلاب دویدم، دو سه خانم که بیرون ایستاده بودند به سوی من آمدند، کمکم کردند لباسم را بپوشم و بعد سکیوریتی و پلیس را خبر کردند و من تقریبا بیحال روی یک مبل افتادم، متاسفانه آنها هر چه گشتند آن شخص و اتومبیل را پیدا نکردند ودوربین مدار بسته ای هم پشت ساختمان نبود که بتواند سند و مدرکی به آنها بدهد.
دوستان مرا به بیمارستان بردند، ولی خوشبختانه مجروح نشده و تجاوز هم صورت نگرفته بود، ولی در همان لحظات اول صورت و دستها و پاهایم به مرور کبود و سیاه شد و آن شب اگر نسترن و سیمین خودشان را به من نمی رساندند. من از وحشت می مردم. آنها آمدند و با من دو سه روزی ماندند و بعد که حالم بهتر شد رفتند. بعد از چند ماه، سیمین هم با مردی در لندن ازدواج کرد، چون خانواده آن آقا مقیم لندن بودند و ریشه روسی داشتند، من شانس شرکت در جشن ازدواج شان را نداشتم. بعد از این حادثه بود که آنها اصرار کردند من به واشنگتن دی سی بروم و نزدیک به آنها باشم، ولی من کارم در نیویورک رونق داشت و بهرحال مسیر زندگی خود را پیدا کرده بودم، گرچه به مرور خود را یافتم و به مسیر عادی زندگی بازگشتم و همزمان با مردی آشنا شدم، که نویسنده بود من همه عمرم عاشق نویسندگان بودم، دلم می خواست به دنیای عجیب آنها راه یابم و بدانم براستی در ذهن آنها چه می گذرد و چگونه این ماجراها را خلق می کنند و چگونه با قهرمانان قصه های خود زندگی می کنند.
آندرو اصلا اهل لهستان بود، ولی در امریکا تحصیل کرده و سالها بود در کمپانی های نشر کتاب کار می کرد، او بود که دررفت و آمد به محل کار من بخاطر دختر 11 ساله اش، به مرور به من دلبسته شد و بعد هم گفت بعد از یک ازدواج که پایانش مرگ غم انگیز همسرش بوده، هیچگاه در اندیشه ازدواج دوم نبوده، ولی با دیدن من دلش می خواهد دوباره با زندگی آشتی کند و برای دخترش هم مادری تازه بیابد اتفاقا من ودخترش خیلی زود با هم اخت شدیم و بعد از 6ماه، سابرینا دخترش مرا مادر صدا میزد.
من خبر را به نسترن و سیمین دادم، آنها خیلی خوشحال شدند، خصوصا که سیمین و شوهرش که یکسال و نیم در سانفرانسیسکو بودند و صاحب دختری شده بودند با یافتن یک شغل بهتر، با شوهرش راهی واشنگتن بود و ما قرار گذاشتیم به مناسبت تولد خاله جان همدیگر را ببنیم.
من و آندرو و سابرینا راهی واشنگتن دی سی شدیم و یکسره به خانه خاله جان رفتیم، شب همگی دور هم جمع شدند و لحظه ای که سیمین و شوهرش وارد خانه خاله جان شدند.من از شدت وحشت روی زمین زانو زدم، چون شوهر سیمین همان مردی بود که می خواست در آن شب جلوی کلاب به من تجاوز کند. همه سرگرم خوش و بش بودند و من بدون اینکه کسی بفهمد به روی بالکن رفتم. شوهر سیمین هم آمد، من همه وجودم می لرزید، شوهر سیمین با التماس گفت ترا بخدا مرا رسوا نکن، من پدر شده ام، من هزاران آرزو دارم، می خواستم با دستهایم او را خفه کنم ولی جلوی خود را گرفتم، در همان حال به بهانه سردرد شدید به طبقه بالا رفتم وخودم را روی تخت انداختم و گریستم فردا صبح فهمیدم سیمین و شوهرش برای دیدار دوستی به مریلند رفته اند، همه احساس می کردند حالم منقلب است ولی من می ترسیدم زبان باز کنم.
من و آندرو به نیویورک برگشتیم، من درمانده ام که چکنم؟ آیا این راز را فاش کنم؟ آیا در دل نگهدارم و همه عمر با نفرت با این مرد روبرو شوم و یا از رفت وآمد و دوستی با آنها پرهیز کنم؟ به راستی چه کنم؟
مژده – نیویورک

1539-86