…سالها بعد وقتی فهمیدم در اصل پدرت قربانی این ماجرا بوده، خیلی پشیمان شدم و می خواستم

مادرت را در جریان بگذارم،ولی فهمیدم شما از ایران خارج شده اید، من سالها کابوس دیدم،

عذاب وجدان همه جا با من آمد، برای آرامش خودم بدنبال پدرت رفتم…

ما در اوج خوشبختی ورفاه بودیم وقتی آن حادثه زندگی ما را از هم پاشید. چرا می گویم خوشبخت، چون پدر ومادرم عاشق هم بودند،همیشه خانه ما پر از مهمان، دوست و آشنا بود. خانه ما پایگاه بازی، تفریح و غذاهای خوشمزه برای دوستان و همکلاسی های من و برادرم بود. پدرم دست و دلباز و مهماندوست بود. من و برادرم هر کدام اتاق مستقل و مبله و شیک با همه وسایل راحتی و تفریح داشتیم، مادرم چنان احساس غرور و خوشی میکرد که کم کم بساط پوکر زنانه در خانه راه انداخت که پدرم راضی نبود، ولی به دلیل عشق به مادرم، سکوت میکرد. گاه میان خانم هایی که برای پوکر می آمدند جر و بحث و قهر و آشتی برقرار بود چون برسر پول بازی میکردند، کاری که پدرم همیشه در مورد آن هشدار میداد.
بعد از دو سال، بیشتر آن خانمها با هم دشمن شدند و جلسات قمارشان هم بهم خورد و مادرم بدنبال دوستان تازه رفت که آشنایی به بازی با آنها نداشت وهمین سبب شد گاه بازی پوکر به تقلب بکشد بعد هم دو سه ساعت و دستبند، انگشتر گرانقیمت مادرم و یکی دو تا از خانمها گم شد، هر کدام دیگری را متهم می کردند و این مسئله سبب خشم و کینه و انتقام شد، بطوری که چند بار لاستیک اتومبیل های پدر و مادرم را پاره کردند و اتومبیل آخرین مدل پدرم را با وسیله ای آنقدر خط کشیدند که ناچار شد دوباره آنرا رنگ کند.
این رویدادها مادرم را از ادامه راه قمار خانگی بازداشت، درحالیکه می گفت بعضی از این خانمها مرا تهدید کردند زندگیم را از هم می پاشند البته من و برادرم درعالم خود زیاد این حرفها را درک نمی کردیم، چون ما دشمن و کینه جویی دراطراف خود نداشتیم.
درست دو ماه بعد، عکس هایی به دست مادرم رسید که پدرم را با خانمی در یک رستوران نشان میداد که در حال خنده هستند شب پدر و مادرم کارشان به جرو بحث و حتی به خشم خطرناک مادرم که منجر به شکستن ظروف آشپزخانه، تلویزیون و شیشه پنجره اتاق مهمانخانه و همه قاب عکس های مشترک با پدرم شد. پدرم از خودش دفاع می کرد و می گفت من با دوستان خود در رستوران بودیم که این خانم به سراغ من آمد و گفت همسایه خواهرم بوده، من و برادرم را از بچگی می شناسد، بعد برایم توضیح داد شوهر کرده و به زودی به تهران می آید.
مادرم قسم میخورد که پدرم خیانت کرده و باید او را طلاق بدهد، پدرم خیلی از دوستان و فامیل را واسطه کرد تا سرانجام ناچار شد مادرم را طلاق بدهد، خانه را به مادرم بخشید، مبلغ قابل توجهی به حساب مادرم واریز کرد و بنا به خواسته مادرم، بکلی از زندگی ما خارج شد، البته من و برادرم پنهانی به دیدارش می رفتیم و در تمام این دیدارها، هیچگاه پدرم از مادر بد نگفت و حتی او را در مورد عکس العمل هایش محق می دانست و می گفت مادرت از همه چیز خبر ندارد، ولی بعنوان یک زن نجیب و وفادار، باید چنین عکس العملی نشان بدهد، ولی امیدوارم روزی واقعیت روشن بشود.
یکسال و نیم بعد مادرم با تشویق دایی هایم خانه را فروخت و همه آنچه در بانک داشت به دایی ها در امریکا حواله کرد و بعد هم یکروز ما بخود آمدیم که در یک آپارتمان شیک در سانفرانسیسکو ساکن بودیم، ولی دلمان برای پدر و برای فامیل و برای دوستان مان تنگ شده بود.
مادر ما را تشویق کرد درس بخوانیم و به فکر آینده خود باشیم و هر بار هم از پدر سخن گفتیم ما را سرزنش کرد و گفت از یک پدر خیانتکار بهتر است حرفی نزنید.
من بعد از دانشگاه در یک کمپانی امریکایی بکار مشغول شدم و یکسال بعد با یک جوان انگلیسی ازدواج کردم و پیمان برادرم عاشق زنی به سن و سال مادرم شد و با او به تگزاس رفت وازدواج کرد و بنا به خواسته همسرش و مخالفت های مادرم، بکلی ارتباط خود را با ما قطع کرد من خیلی تلاش کردم پدرم را پیدا کنم، ولی موفق نشدم در همین فاصله مادرم با آقایی در سن و سال خودش ازدواج کرد و با او یک کمپانی تولیدات کامپیوتری دایر کردند و سرشان گرم شد، من از جهتی خوشحال بودم که مادرم سر و سامان گرفته و از سویی دلم بحال پدرم می سوخت که اگر مادرم گذشت کرده بود این فاصله ها نمی افتاد.
درست 2 سال پیش خانمی به من زنگ زد و گفت من سالهاست دچار عذاب وجدان هستم، من همان کسی هستم که عکس های پدرت را با آن خانم برای مادرت فرستادم، درحالیکه آن خانم بعد از ده دقیقه با پدرت خداحافظی کرد و رفت. من مطمئنم هیچ رابطه ای میان آنها نبود ولی مادرت در آن شب های پوکر خانگی خیلی به من ظلم کرد و مبلغی حدود 5 هزار دلار مرا از چنگم در آورد، درحالیکه من قصد داشتم با آن پول هزینه تحصیل دخترم را بدهم، بدلیل مهارت در پوکر به آنجا آمدم تا پول بیشتری کسب کنم، ولی مادرت با دوستان خود با شیوه های خاص آدمهایی چون مرا بدبخت کردند.
گفتم کسی شما را مجبور نکرده بود! گفت بله، ولی متاسفانه من در پی بدست آوردن پول بزرگتری بودم و همه سرمایه ام را از دست دادم وقتی شنیدم براثر همان عکس ها، پدر ومادرت از هم جدا شدند، من ابتدا خیلی خوشحال شدم، ولی سالها بعد وقتی فهمیدم در اصل پدرت قربانی این ماجرا بوده، خیلی پشیمان شدم و می خواستم مادرت را در جریان بگذارم، ولی فهمیدم شما از ایران خارج شده اید، من سالها کابوس دیدم، عذاب وجدان همه جا با من آمد، برای آرامش خودم بدنبال پدرت رفتم، او را پیدا کردم، در یک آپارتمان کوچک زندگی می کرد، هیچگاه تن به ازدواج نداده بود، همه ماجرا را برایش گفتم، خیلی ساده گفت متاسفانه دیر آمدی، زندگی من از هم پاشید. مهمترین مسئله از دست دادن بچه هایم بود.
من در همان حال فریاد زدم آدرس پدرم را داری؟ گفت پدرت بیشتر روزها با چند شاخه گل یاس به پارکی میرود که با مادرت میرفت. گفتم آدرس پارک را بده، گفت من الان برایت آدرس پارک و تصویری از پدرت را ایمیل می کنم.
نیم ساعت بعد من تصویری از پدرم، موجود شکنده ای که چند شاخه گل در دست دارد و آدرس پارک و آدرس آپارتمان پدرم را گرفتم. همان شب با مادرم حرف زدم به شدت عصبانی شد و گفت اگر یکبار دیگر حرف پدرت را بزنی، من حتی اسمت را نمی آورم. من با شوهرم حرف زدم و دو هفته بعد راهی ایران شدم و پدر پیر و شکسته ام را پیدا کردم، اصلا باورش نمی شد، یک ساعت در آغوش من اشک ریخت، بعد سراغ برادرم را گرفت، سراغ مادرم را گرفت، به او گفتم می خواهم او را به امریکا ببرم، گفت برای من همه چیز دیر است بگذار این سالهای آخر عمر را در همین شرایط سر کنم، گفتم من اجازه نمی دهم من شما را خیلی زود به امریکا می برم.
در مدت دو هفته به زندگی پدرم سر و سامانی دادم، او را نزد چند پزشک بردم و بعد هم مدارک او را با خود به امریکا آوردم و اقدامات سفرش را فراهم ساختم و دوست شوهرم که وکیل پرقدرتی است، ترتیب ویزای پدرم را داد و او را به خانه خود آوردم.
از روزی که مادرم فهمیده پدرم را به امریکا آورده ام با من حرف نمی زند. مرتب می گوید شیرم را حلال ات نمی کنم! من واقعا درمانده ام که چه کنم؟ نمی خواهم دیگر پدرم را رها کنم ولی به مادرم نیز مدیون هستم. شما بگوئید چه کنم؟
آزیتا- سانفرانسیسکو

1555-93