با پویا که آشنا شدم، 19 ساله بودم و پویا 42 ساله. من با پدر ومادرم تازه از سوئد به کانادا آمده بودیم پویا را در سیزده بدر دیدم، با گروهی زن و مرد آمده بود، خودش جلو آمد و گفت ببخشید خانم! شما نامزد دارید؟ گفتم نه چرا می پرسید؟ گفت اگر اجازه بدهید می خواهم نامزدتان بشوم. خنده ام گرفت گفتم توی کانادا اینچنین خواستگاری می کنند؟ گفت شما مگر اهل تعارف هستید؟ گفتم نه، ولی این چنین سرپایی هم کسی را نمی پذیرم، تا آمدم به خودم بجنبم غیبش زد، حیرت زده اطرافم را نگاه کردم و گفتم این دیگر چه موجودی بود؟ برگشتم دنبال مادرم می گشتم که دوباره پیدایش شد، یک کارت به دست من داد و گفت شماره تلفن و ایمیل من اینجاست، اگر دلتان خواست تماس بگیرید.
راستش چون رفتارش عجیب بود، من کارت را همانجا روی زمین انداختم و رفتم، غروب برای مادرم تعریف کردم، خندید وگفت دیوانه توی این شهر زیاده، نیم ساعت پیش یک آقای ایرانی به سن پدرت جلوی مرا گرفت و گفت شوهر داری؟ گفتم بله، خوب اش هم دارم، گفت خدا شما را به هم ببخشد، ولی اگر روزی به بن بست رسیدید توی مجلات یک آگهی بدهید بدنبال شان کانری ایرانی می گردید. من پیدایم می شود، گفتم شما حتی یک نشان هم از شان کانری ندارید گفت هنوز مرا نشناخته اید!
هر دو درحال خنده، پدرم را که چند ساندویچ و نوشابه خریده بود پیدا کردیم ومادرم به شوخی گفت اگر دیرتر پیدایت می شد، ما را دزدیده بودند، پدرم قیافه جدی بخود گرفت و گفت چه کسی چنین جراتی دارد؟
غروب بود که پویا ناگهان پیدایش شد، خیلی جدی یک راست رفت سراغ پدرم و گفت قربان. می بخشید مزاحمتان می شوم، ولی من بسیار از کردار و رفتار و وقار و شخصیت و زیبایی دخترتان خوشم آمده، می خواستم اجازه بگیرم با مادرم بیایم خواستگاری!
پدرم کمی به سرتاپای پویا نگاه کرد و گفت تحصیلات تان؟ شغل تان؟ اصل ونسب تان؟ پویا گفت فوق لیسانس کامپیوترم و در شعبه گوگل کار می کنم، پدرم در ایران سرگرد خلبان بود، مادرم خانه دار. پدرم گفت جمعه در انتظار دیدار پدر و مادرتان هستم. من درجای خشک شده بودم مادرم هم هاج وواج آنها را تماشا می کرد، باورمان نمی شد پدرم این چنین آسان رضایت بدهد. پویا که رفت، پدرم گفت درعمرم جوانی این چنین صادق، رک و بدون شیله پیله ندیده بودم، اگر براستی پدرش خلبان بوده، خودش چنین شغلی دارد، ما شانس آوردیم.
روز جمعه معلوم شد همه آنچه پویا گفته واقعیت دارد و همان شب هم قرار ومدارها را گذاشتیم و 4 ماه بعد ما زن و شوهر شدیم. خود پویا مرا تشویق کرد به دنبال رشته کامپیوتر بروم وبا او همراه شوم و در ضمن به هم قول دادیم تا 4 سال بچه دار نشویم. زندگی ما با عشق و مهر شروع شد، پدر و مادرها مراقب مان بودند، آخر هفته ها دور هم بودیم، گاه به ایالات دیگر می رفتیم تا زمان هالووین، پویا همه خانه را با عروسک ها و دکورهای هولناک هالووین پر کرده بود، در یکی از اتاق ها دو تا تابوت گذاشته بود و در شب هالووین قرار شد من در یکی از آنها بخوابم و دوستان را بترسانم. من سر ساعت مشخص به درون یک تابوت رفتم که همه اطراف آن سوراخ هایی داشت که مشکل تنفسی پیش نیاید. مهمانان از راه می رسیدند موسیقی کر کننده ای در خانه پیچیده بود من یکی دو بار صدای جیغ را در اطراف خود شنیدم، بعد تصمیم گرفتم از تابوت بیرون بیایم، ولی هر کاری کردم در آن باز نشد بعد از نیم ساعت دیدم، که آن اتاق خالی شد، چون همه به سراغ غذا و مشروب رفتند و من هرچه فریاد زدم، هیچکس جوابی نداد. به شدت کلافه شده و کم کم ترس وجودم را پر کرده بود، در همان حال از سوراخ تابوت ظاهرا دو سه جسد دیدم که راه میروند، حتی به سراغ تابوت من آمدند و با همه قدرت بروی آن کوبیدند، من فریاد زدم در را باز کنید، ولی صدای موزیک و بعد صدای جمعیت درون خانه، امانی نمی داد کسی صدای مرا بشنود، در همان حال، از یکی از دریچه ها دستی به درون تابوت آمد و گلوی مرا فشرد بطوری که احساس کردم در حال خفه شدن هستم، من حتی آن دست را با همه قدرت گرفتم، استخوان کامل بود، بعد هم دستش را کشید و رفت، من نزدیک بود قالب تهی کنم شاید 5 ساعت من درون آن تابوت بودم تا پویا براثر اتفاق به سراغ من آمد، او فکر می کرده من با یکی از لباس های هالووینی در میان جمعیت هستم.
وقتی مرا بیرون کشید تقریبا بی حال شده بودم، از او خواستم چند قرص مسکن به من بدهد و رهایم کند بخوابم، ولی بعد از 2 ساعت با دیدن کابوس هایی از خواب پریدم، حالم اصلا خوب نبود. فردا به پزشک فامیلی مراجعه کردم، گفت دچار شوک شده ام بهتر است تحت نظر باشم، ولی در همان حال هم شب ها خواب نداشتم، مرتب خواب می دیدم از میان گور بیرون آمده درحال فرارهستم و مردگان مرا تعقیب می کنند.
در آن روزهای هولناک، یکی از دوستانم ازنیویورک آمده و مرا با خود به ونکوور به خانه خواهرش برد، من تا حدی آرام شدم، یک هفته ای ماندم و با اعصاب آرام تر به تورنتو برگشتم، ولی به مجرد ورود به خانه باز هم کابوس ها شروع و حتی یک شب من از پله ها سقوط کرده و پاهایم ضرب دید و روانه بیمارستان شدم. در بیمارستان یک متخصص مرا تحت نظر گرفت و حتی مرا در خواب برد، بعد از دو روز به من گفت فضای آن خانه، چهره شوهرت و اطرافیان تو را دچار حالاتی می کند که آن کابوسها به سراغت می آید. دربخشی از مغز تو، آن حادثه بیک واقعیت مبدل شده و همه ذهن تو را پر کرده است. گفتم راه چاره چیست؟ گفت خانه را بفروشید، چند ماهی به سفر برو، حتی شوهرت را نبین شاید به مرور از ذهنت پاک شود.
اینک من سرگردان مانده ام چکنم؟ چگونه پویا را وادارم خانه را بفروشد درحالیکه خانواده اش معتقدند من دچار خرافات شده ام، چگونه شوهرم را مدتها نبینم؟ چه دلیل خاصی بیاورم، از سویی هیچ شبی راحت نمی خوابم. درمانده ام.
پریا- تورنتو
دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر
دشواریهای خانوادگی به بانو پریا از تورنتو پاسخ میدهد
آنچه بیان کرده اید میتواند در شرایطی واقعی جلوه کند ولی باید دید که آیا زمینه های چنین احساسی آیا پیش از بوجود آوردن چنان صحنه هائی که مربوط به هالووین است وجود داشته است یا نه؟ اصولا افراد زمانی که در هرکاری جنبه ی مبالغه را در پیش می گیرند به گونه ای با دشواری روبرو میشوند و یا اصولا از نظر روانی اندیشه هائی داشته اند که دست به چنان رفتار مبالغه آمیزی زده اند. به بینید در میان میلیونها مردمی که در شب هالووین با فرزندان خود راهی خانه های مردم میشوند و با لباسها و شکل های ویژه با ترس خود را روبرو میسازند چند نفر ممکن است بروند و تابوت درست کنند و در آن تابوت بخوابند! و بعد عده ای هم بروند و دست به اعمال شبیه آدمکشی بزنند؟
اینکه به روانشناس مراجعه کرده اید کار درستی بوده است. اینکه به شما پیشنهاد شده است که به سفر بروید شاید دوری از محیط آرامش نسبی فراهم بیاورد اما ندیدن شوهر و دوری از او در یک صورت تاثیرپذیر است وآنهم در صورتی است که اصولا پویا مردی باشد که مرتب بخواهد چنین صحنه هائی را به گونه های متفاوت بوجود آورد. بنظر من تنها راه دور کردن ترس فرار از ترس نیست روبرو شدن با ترس است. یعنی با شوهر خود زندگی کنید ولی دکورها و شرایطی را که میتواند یادآور چنان شبی باشد از زندگی خود دور کنید. باید دید رابطه «واقعی» شما با شوهرتان درچه وضع است. بهم زدن زندگی با رفتار و دوری و فروش خانه اضطراب بیشتر ونا امنی بیشتر بوجود می آورد. با روانشناس خود این مسائل را در میان بگذارید.