من از همان نوجوانی، از دخترهای ترکه ای ولاغرخوشم نمی آمد، در جمع فامیل ما، بدلیل ژنتیکی، تقریبا 90درصد دخترها لاغر و بسیار استخوانی بودند و من بهمین دلیل به سوی هیچکدام جذب نمی شدم، وقتی در دبیرستان بودم، با دختری آشنا شدم، که اندام بسیار شکیل و مناسبی داشت شاید از نظر خیلی ها کمی چاق بود ولی از نظر من زیباترین اندام را داشت. به هر بهانه و دلیلی بود، به اونزدیک شدم و بعد از چند ماه عاشق اش شدم. او هم مرا دوست داشت، با هم قرار گذاشتیم بعد از تحصیلات دانشگاهی با هم ازدواج کنیم، ولی متاسفانه 3 ماه بعد او دچارنوعی بیماری شده و بشدت لاغر شد و بعد هم باتفاق خانواده راهی فرانسه شد، من هم به هرطریقی بود از ایران بیرون آمدم، حدود 8 ماه در تایلند بودم، بعد به ژاپن رفتم سرانجام سر از آلمان درآوردم. در هامبورگ مقیم شدم، همانجا از طریق دوستی اقامت گرفتم و کار مناسبی در یک چاپخانه پیدا کردم و بخاطر تجربه ای که داشتم تقریبا همه امور چاپخانه را بمن سپردند و بعد از 4 سال هم مرا شریک کردند.
من درهامبورگ بدنبال یک دختر و یا زن ایده ال بودم، ولی همه دور و برم پر از دختران لاغر و کشیده بود، دختری هم که درمحل کارم بمن توجه داشت و به بهانه های مختلف مرا به خانه اش دعوت می کرد یک دختر استخوانی و ورزشکار بود، که شاید از دیدگاه خیلی ها یک مدل زیبایی ولی از نظر من یک دختر نحیف!
همان زمان ها بود، که من با ثریا یک دختر ایرانی آشنا شدم، که قد و قواره شکیلی داشت، بظاهر تپل می آمد، ولی از نظر من ایده ال بود و به قول پدرم آب زیرپوستش بود پوستی با طراوت و صورتی بچگانه داشت. ثریا هم به من علاقه پیدا کرده بود، بعد از ظهرها با هم به یک رستوران نزدیک محل کارمان میرفتیم و غذا میخوردیم و ساعتها حرف میزدیم من و ثریا هیچگاه حرفهایمان تمام نمیشد، چون خیلی خوش خنده بود من همیشه یک بغل جوک با خودم داشتم که برایش می گفتم و از صدای قهقهه اش لذت می بردم.
یکروز که گفت قصد دارد دوچرخه بخرد تا وزن کم کند، من کلی دلیل آوردم، که دوچرخه سبب سکته قلبی می شود، سبب شکستن دست و پا می گردد و خلاصه آنقدر از دوچرخه بد گفتم که دل برید و گفت پس چکنم تا کاملا لاغر بشوم؟ من گفتم من عاشق این اندام هستم، خواهش می کنم به آن دست نزن…
احساس کردم، ثریا بمرور لاغر میشود، ولی هنوز بچشم نمی آمد، هنوز آن اندام دلخواه مرا داشت، تا تصمیم به ازدواج گرفتم، همان روزها مادرش از ایران آمد، ترتیب جشن عروسی را دادیم و ثریا عروس خانه من شد.
من ستایشگر اندام او بودم، در ضمن احساس می کردم او بدنبال بهانه و راهی جهت لاغر شدن است، من هم به هر بهانه ای او را از آن مسیر دور می کردم، تا حامله شد، خوشبختانه حاملگی سبب شد، بر وزن اش اضافه بشود، آن دوران، ثریا در نهایت زیبایی بود.
وقتی دخترمان بدنیا آمد، ثریا تصمیم به ورزش گرفت، من نتوانستم جلویش را بگیرم ولی دلم خوش بود که بهرحال به دوران قبل از زایمان بر می گردد. ولی چنین نشد، همچنان لاغر می شد، تا آنجا که من احساس کردم ثریا به سویی می رود که من اصلا راضی نیستم، به همین جهت بدنبال غذاها، شیرینی جات و حتی قرصهای ویتامین رفتم که او را چاق تر کند، او ابتدا نمی فهمید من چه نقشه ای دارم، چون همه کارهایم را با زبان عشق می کردم، ثریا بمرور چاق تر می شد، لباس های قبل از ازدواج به تن اش برازنده بود، من خوشحال و راضی و مرتب برایش هدیه می خریدم.
من آنچنان غذاهای خوشمزه، شیرینی های لذید، میوه های پرانرژی، شکلات، ویتامین، بستنی و غیره به خورد ثریا دادم که دقیقا همان شد که من آرزویش را داشتم، ولی مرتب گله داشت که نمی تواند بدلیل سنگینی وزن زیاد راه برود، یا از پله ها بالا برود، یا دخترمان را بغل کند، من می گفتم بمرور عادت می کنی، تا یک روز دچاردرد شدید در ناحیه سینه و گردن شد، او را به بیمارستان رساندم پزشکان بلافاصله او را به اتاق عمل بردند و گفتند دو رگ اصلی قلبش گرفته است، بعد از عمل، پزشک معالج اش دستورالعمل هایی برای لاغرشدن داد و در ضمن درحضور ثریا از من پرسید آیا شما ورزش نمی کنید؟ گفتم نه، گفت غذا چه می خورید؟ ثریا گفت شوهرم بزور بمن غذاهای خوشمزه چاق کننده شیرینی، بستنی، شکلات میدهد، پزشک با خنده گفت پس شوهرتان می خواهد از شر شما راحت شود، شاید یک عشقی را زیرسر دارد. شاید می خواهد با کشتن تو برود بدنبال عشق اش!
این حرفها بمن گران آمد، اعتراض کردم، ولی پزشک معالج گفت اگر براستی چنین نیست، اگر همسرت را دوست داری، از همین امروز کمکش کن تا حداقل 20 کیلووزن کم کند. گفتم چرا؟ گفت با چنین وضعی دچار سکته های بعدی میشود، شاید یکروز همه رگهای قلبش بگیرد، آیا شما چنین می خواهی؟ اگر چنین است یک گلوله توی سرش خالی کن، راحت تر می میرد!
این حرفها خیلی بمن برخورد، با ثریا به خانه آمدیم، به ثریا گفتم هر چه صلاح ات هست بکن، من سلامت تو را می خواهم، گفت می خواهم لاغربشوم، چون خودم هم با این وضع راحت نیستم.
من از دو سه روز بعد با او راهپیمایی، دوچرخه سواری را شروع کردم، ولی براستی خواسته من نبود، هرچه ثریا لاغرتر می شد من دلگیرتر می شدم، ابدا از ادامه آن وضع راضی نبودم، ولی چاره ای نداشتم، ثریا بدون اینکه بمن بگوید پشت پرده قرص های لاغری هم میخورد، همین ها او را بسرعت لاغر کرد، بطوری که بعد از 6ماه ثریا بکلی عوض شد، همه اطرافیان تعریف و تمجیدش می کردند. ولی من هیچ نشانه ای از ایده ال خود در اندام و چهره ثریا نمی دیدم.
یکروز که مرا بغل کرده و می بوسید، من احساس کردم استخوانهایش بیرون آمده، هیچ گوشت و ماهیچه ای بر تن ندارد، باور کنید رغبت نمی کردم او را بغل کنم و یا با او به رختخواب بروم، هربار که میرفتم، همه چراغ ها را خاموش می کردم تا اندام لاغر او را نبینم.
ثریا می دانست که من او را تپل مپل بیشتر دوست دارم، ولی می گفت بخاطر سلامتی ام می ترسم، تو اگر مرا دوست داری با من کناربیا ومرا کمک کن.
براثر اتفاق در یک مغازه هندی، به کلی ویتامین برخوردم که چاق کننده بود، آنها را خریدم و به خانه آوردم، به بهانه های مختلف قاطی غذاها کردم و دیدم که دوباره ثریا آب زیر پوستش برق میزند ولی خودش ناراحت بود و مرتب می گفت نمی دانم چرا دارم چاق میشوم.
اینک دو سه هفته ای است دچار عذاب وجدان شده ام، دلم بحال ثریا می سوزد،ولی وقتی بخودم مراجعه می کنم می بینم رغبتی به عشقبازی و بوسه با ثریای لاغر و نحیف ندارم، درمانده ام که چکنم؟ واقعا راه حلی برای من وجود دارد؟
حمید – هامبورگ