هر روز بيشتر از شوهرم دور ميشوم
سنگ صبور عزيز
در يك عروسي بزرگ در دالاس، من براي اولين بار كامران را ديدم، دخترخاله ام او را بعنوان دكتر كامران معرفي كرد، راستش من بدليل حادثه اي كه در ايران براي مادرم، براثر سهل انگاري چند پزشك رخ داد، از هر چه دكتر بود فرار ميكردم، اگر هم بدليلي با آنها روبرو ميشدم، دست از انتقاد و نيش زبان نميكشيدم،آن شب هم زبانم باز شد و گفتم آقاي دكتر! تا امروز چند تا بيمار را به سراي باقي فرستاديد؟ كامران نگاه خشم آلودي به من انداخت و گفت فكر ميكنم شما يك خاطره بدي از دكتر و بيمارستان داريد، وگرنه پزشكان و اصولا دست اندركاران پزشكي، زحمت ميكشند تا جان انسانها را نجات دهند، نه اينكه جان شان را بگيرند ، مليحه دخترخاله ام وسط آمد، با عوض كردن رشته سخن، هر كدام را به سويي هدايت كرد.
در نيمه هاي جشن بود كه مليحه به سراغ من آمده گفت اگر راجع به هر پزشكي چنين نظري ميدادي شايد من ترديد داشتم كه چقدر حقيقت دارد، ولي در مورد كامران، اشتباه ميكني او يك انسان واقعي است، يك پزشك مسئول و قسم خورده است. كامران سالي سه ماه به كشورهاي فقير در امريكاي لاتين، افريقا وهند و بنگلادش ميرود، تا صدها كودك بيمار را جراحي كند، دوباره به سلامت بازگرداند، چنين پزشكي نميتواند در رديف آن گونه پزشكان جاي گيرد.
من كمي جا خوردم، از تندروي خود پشيمان شدم، در لحظه اي كه همه مشغول شام بودند من يك ظرف غذا آماده كرده و براي كامران آوردم، گفتم مرا ببخشيد من دل پري از بعضي دكترها دارم، ولي مي پذيرم كه خيلي ها هم مسئول و انسان و دلسوز و فداكار هستند، بروي چهره كامران لبخندي نشست و گفت من ازآدم هايي كه ميكوشند اشتباه خود را جبران كنند! خوشم ميآيد. من ادامه دادم، من هم از انسانهايي كه تا قلب افريقا ميروند تا بچه هاي مظلوم ومجروح وبيمار را درمان كنند خوشم ميآيد.
اين اولين برخورد ما بود كه به يك دوستي صميمانه و بعد هم يك عشق پرشور انجاميد، چون ما همه خصوصيات مشترك را در هم پيدا كرديم، كامران در جامعه امريكايي كار ميكرد، من در يك كمپاني بزرگ مشغول بودم، ترتيبي داده بوديم كه همه آخر هفته ها با هم باشيم، در ميانه هفته هم گاه با هم شام ميخورديم. كامران اصرار داشت براي ديدار خانواده اش به لندن برويم، ولي من عقيده داشتم تا رسما نامزد نشده ايم، من به چنين سفري تن نميدهم.
6 ماه بعد پدر كــامــران در لـندن سكته قلبي كرد، من در آن شرايط با او همراه شدم، به بالين پدرش رفـتـيم، برخوردمان بسيار مهربانانه و احترام آميز بود،مادرش زني شوخ طبع و بذلهگو بود، بامن خيلي زود جور شد، كلي با هم گپ ميزديم و برايم از بچگي ها و نوجواني كامران گفت اينكه دخترها هميشه دور وبرش بودند، او هم اداي دكترها را در ميا~ورد!
وقتي من و كامران بر ميگشتيم، تقريبا همه قرارهاي ازدواج راگذاشته بوديم، پدرش گفت ديدار شما بمن انرژي داد تا زودتر بهبود يابم و اصرار داشت هر چه زودتر هم ازدواج كنيم كه وصلت مان 2 ماه بعد با حضور آنها و پدر ومادرم كه از ايران آمده بودند صورت گرفت البته دراين مدت،كامران يك سفر 2 ماهه به افريقا داشت اوبا يك تيم بزرگ پزشكان متخصص كار ميكرد، اين زمينه كارشان تقريبا حالت دولتي داشت، برايشان حقوقي در نظر ميگرفتند ولي بسيار اندك بود، يعني درواقع اين تيم بيشتر فداكاري و انسانيت را پيشه كرده بودند و بدنبال درآمد نبودند، گرچه در بقيه ماههاي سال درآمدشان كافي بود.
در سال دوم ازدواج كه من حامله بودم،كامران محل كار وفعاليت خودرا به نيويورك انتقال داد، در شهر بزرگي كه ما حتي يك آشنا و فاميل هم نداشتيم. من 5 ماهه حامله بودم كه كامران براي ماموريتي سه ماهه به امريكاي جنوبي رفت.
من زياد از اين سفرها خوشحال نبودم، چون در آن شرايط جسمي وروحي، تنها در نيويورك بدون كامران برايم خيلي سخت بود. به او فهماندم كه بايد بمرور دور اين سفرها را خط بكشد و كارهاي انساني خود را در همين داخل امريكا تمركز بدهد، تا بمن و بچه مان برسد. كامران حرفي نميزد، ولي ميديدم كه دلش نميخواهد از آن خـدمات انــســـانــي دســت بكشد.
وقتي دخترم به دنيا آمد، من به كامران فشار آوردم كه فكري بحال اين سفرها بكند، او پيشنهاد داد من هم با او بروم، كمي جا خوردم، ولي ازناچاري پذيرفتم و با او و دخترمان راهي افريقا شديم، سفر راحتي نبود، به منطقه اي كه رفته بوديم، شب ها خطرناك بود، حيوانات در اطراف ديده ميشدند، پشه ها و اصولا حشراتي در آنجا ديده ميشدندكه مرا دچار وحشت ميكردند يكبار هم يك پشه دخترم را نيش زد، همه بدنش دچار حساسيت و ورم شد، تا آنجا كه در همان بيمارستان صحرايي بستري اش كردند. سرم به دستش بستند،كار به اكسيژن كشيدو من واقعا ترسيده بودم، با خود ميگفتم در هيچ شرايطي به چنين سفرهايي نخواهم رفت.
دربازگشت با منطق خود كوشيدم شوهرم را راضي به عقب انداختن اين سفرها بكنم، حتي با دو سه موسسه خيريه حرف زدم كه نياز به پزشكان متخصص براي كودكان داشتند ولي كامران ميگفت من نميتوانم آن بچه ها را فراموش كنم.
تلاش من بيهوده بود، چون كامران كار خودش را ميكرد، همچنان در سال 3 ماه به سفرهاي دور ميرفت، تا يكباردر ميان مدارك واسناد درون چمدانش يك عكس پيدا كردم، كه يك دختر جوان سخت به او چسبيده و گريه ميكند، من همه وجودم لرزيد باخودم گفتم پس كامران در آنجا سرش گرم است، تصميم گرفتم بدون اينكه با او حرف بزنم، در برابر سفر تازه اش بايستم و چنين كردم. كارمان به جر وبحث كشيد من ماجراي آن عكس را گفتم خنديدو گفت توبعد از 7 سال بمن اطمينان نداري؟ گفتم ولي آن عكس چه ميگويد؟ گفت آن عكس متعلق به دختري است كه مبتلا به سرطان بود و سرانجام نيز درگذشت، بعد مدارك و عكس هاي بيمارستان اش را بمن نشان داد، خجالت كشيدم و دست از مقاومت كشيدم، تا يكسال بعد كامران در سفري به امريكاي جنوبي از سوي گروهي از فاميل محلي، دزديده شده و وادارش كردند يك سركرده شان را جراحي كند و بعد هم با يك گروه ديگر درگير شده و اتومبيل او را به آتش كشيدند.
من اين بار تصميم گرفتم بخاطر حفظ جان خودش دربرابرش بايستم، حتي پدر ومادرش را به نيويورك دعوت كردم، آنها را قانع نمودم كه مسيري كه كامران ميرود به دردسرهاي بزرگي ميانجامد و جانش را به خطر مياندازد، همه با كامران حرف زديم،گفت من عاشق زندگي هستم، عاشق تو ودخترمان هستم، ولي من در برابر اين بچه ها مسئول هستم، من نميخواهم آنها را تنها بگذارم. من كاري را شروع كردم كه پاياني ندارد، تا من پزشك هستم، انرژي و قدرت پرواز دارم، براي نجات و درمان آنها ميروم راستش من مخالفتي با خدمات انساني شوهرم ندارم، ولي متاسفانه ديگر بمن تعلق ندارد، او كم كم 4 ماه در سال در سفر است در طي آن 8ماه هم تا دير هنگام در بيمارستان است و يا با جلسات بيمارستان ها و مراكز درماني به خارج بروي كامپيوتر درحال گفتگو و صدور نسخه و درمان از راه دور است.
باور كنيددخترم خيلي بندرت كامران را ميبيند، من آرزوي يك سفر 20 روزه را با شوهر و دخترم دارم، ولي انگار محال است ، نميدانم با اين زندگي چكنم؟ خسته ام، افسرده ام، نا اميدم، بارها به سوي مشروب رفته ام، سوي قمار رفته ام ولي برخود مسلط شدم، ولي ميترسم، از آينده ميترسم، از اينكه هر روز از كامران بيشتر دور ميشوم ميترسم. واقعا چكنم؟
ژاله- نيويورك
دكتر دانش فروغي روانشناس باليني و درمانگر دشواريهاي خانوادگي
به بانو ژاله از نيويورك پاسخ ميدهد
آشنايي شما با دكتر كامران مرا بياد شعر معروفي مياندازد كه سراينده اش را بخاطر نميآورم:
من رشته محبت تو پاره ميكنم شايد گره خورد بتو نزديكتر شوم
آنچه در رابطه با كامران درنخستين ديدار انجام داديد درست برعكس آن چيزي بودكه در دل آرزو داشتيد. درواقع مخالفت با >پزشك< احتمالا بدليل تجربه بد در شما بازتاب وارونه اي بوجود آورد كه خوشبختانه خيلي سريع تبديل به رابطه گرم و مهرآميزي شد. شما خود انتظار داشتيد كه پزشك بهتر است كه به انسانها و گروه محرومان جامعه توجه داشته باشد. شما از پزشكاني كه در اين راستا گامي بر نميداشتند دل خوشي نداشتيد و بالاخره درآشنايي با كامران متوجه شديد كه او چنين مردي است. بنابراين پرسش من از شما اين است كه بين شما دو نفر چه كسي است كه تغيير عقيده داده است؟
دكتر كامران با شما از علاقه خود به ياري رساني به مردم ساير نقاط جهان سخن گفته بود. گرچه او راه مبالغه در پيش گرفته و نيازهاي خانوادگي را در مرحله دوم قرار داده است اما بنظر ميتوان راه حل مناسبي براي احساس نياز او به خدمات اجتماعي و نياز خانواده براي معني دار ساختن واژه >خانواده< پيداكرد.
همه ي كشورها پشه هاي كشنده ندارند. هستند كشورهايي كه كامران ميتواند در يك منطقه خوب با خانواده اش زندگي كند ولي بفاصله نه چندان دور به افراد بومي آن سامان ياري برساند و آنان را درمان كند. واقعيت اين است كه وجود ناقص بهتر از >عدمتن< آدمي است بيشتر به واكنش هاي عاطفي، به ويژه دوري يك همسر از همسر ديگر، و فرزند از پدر، پي ميبرد. شايد اين آگاهي بتواند خدمات و نيروي جهان انديشي دكتر كامران را به سوي زن و فرزند بيش از پيش منعطف سازد.