یکروز در زمستان سخت و سوزنده ترکیه، من با بابک آشنا شدم، برف سنگینی می بارید و من به سرعت از درون یک رستوران گرم به سوی اتوبوس دویدم، ولی با وجود فریاد من، اتوبوس به سرعت دور شد، من عصبانی به زمین و زمان فحش می دادم، که بابک چترش را بالای سر من گرفت وگفت خانم! زیاد بخودت حرص ندهید، اینجا پر ازاتوبوس است، یکربع صبر کنید، از راه میرسد. من که فهمیدم بابک ایرانی است، گفتم ببین چه بروز ما آمده؟ سرزمین مان را ول کردیم آمدیم اینجا که به اروپا وامریکا برویم، ولی آنقدر باید حرص بخوریم، ناراحت و عصبی بشویم و انتظار بکشیم که اززندگی سیر بشویم.
بابک گفت یعنی شما تنها آمدید ترکیه؟ گفتم بله مگر چه عیبی دارد؟ گفت یک دختر خوشگل مثل شما تنها توی این جنگل چه می کند؟ گفتم داری حرفهای پدرم را میزنی! من حوصله این حرفها را ندارم.
بابک گفت ازاون دخترهای دردانه فامیل هم که هستی؟ چطور دلشان آمده شما را تنها بفرستند اینجا؟ گفتم من با پدر ومادرم آمدم، ولی چون خواهرم زایمان داشت برگشتند تهران، قرار است تا یک هفته دیگر برگردند، گفت با هم راهی امریکا هستید؟ گفتم نه فقط من راهیم، گفت پس نیاز به راهنما، پشتیبان، تکیه گاه و مدافع هم دارید، خندیدم و گفتم یعنی شما میخواهید این وظایف را انجام بدهید؟ گفت چرا نه؟ گفتم ولی نه من شما را می شناسم و نه شما مرا، چطور ممکن است چنین اتفاقی بیافتد؟ گفت صبر میکنم تا پدر ومادرت بیایند، آنقدر توی گوش شان می خوانم، آنقدر از گرگ های کمین کرده می گویم، که خیلی راحت شما را بدست من بسپارند. گفتم پدرم مردی بسیار جدی و در ضمن آگاه ، زرنگ وهمه فن حریف است. گفت مطمئن هستم که چنین است چون از دخترش پیداست.
آن روز بابک مرا رها نکرد، تا جلوی هتل آمد، با من حتی درون لابی نشست، سفارش چای و شیرینی داد، بعد هم گفت فردا صبح همین جا شما را می بینم، یک جائی سراغ دارم که صبحانه هایش در تمام استانبول تک است، گفتم ولی من دیر بیدار میشوم، گفت من اجازه نمیدهم شما زیاد بخوابید، قرار شد من گارد محافظ مخصوص شما باشم. احساس کردم بابک دست بردارنیست، البته در همان دو سه ساعت اول از او خوشم آمده بود و گفتم سر ساعت 9 شما را می بینم، گفت ساعت 8، چون در آن رستوران، ساعت 5/9 بساط صبحانه را جمع می کنند.
آن شب من خیلی درباره بابک فکرکردم، با خودم گفتم شاید سرنوشت من به دست این آقا باشد! بهرصورت فردا به آن رستوران رفتیم، براستی صبحانه خوشمزه ای داشت، پر از توریست های مسن و میانسال بود، بابک که خیلی به آنها احترام می گذاشت خیلی هایشان را میشناخت، مرتب صورت و دستهایشان را می بوسید و بغل شان میکرد، راستش از دیدگاه من، انگار بابک مادر و یا مادربزرگش را می بوسید، تقریبا در تمام هفته تا قبل از بازگشت پدر ومادرم، ما به همان رستوران می رفتیم و دور و برمان پر از خانم های مسن ولی شیکپوش با ته مانده ای از زیبایی های جوانی شان بود، با بازگشت پدرم، من ناچار شدم، بابک را به او معرفی کنم، مادرم هنوز نیامده بود، پدرم بعد ازیکی دو ساعت گفتگو با بابک گفت بنظر جوان خوبی می آید، آیا قصد ازدواج دارد؟ کار وزندگی دارد؟ گفتم بعنوان پناهنده سیاسی راهی امریکاست، پدرم گفت چرا سیاسی؟ گفتم بهانه ای برای ویزا و گرین کارت سریع! گفت از پدر و مادرش چه میدانی؟ گفتم هیچ چرا شما سئوال نمی کنید؟ گفت اتفاقا سر صحبت را باز کردم، مطمئن باش در همین امروز و فردا پرونده اش را رو می کنم.
پدرم واقعا طی 24 ساعت از طریق تلفن ودوستان خود در ایران، زیر و بم بابک را رو کرد و گفت خوشبختانه خانواده خوبی دارد، پدرش یک مدیرکل بازنشسته و مادرش دبیر بازنشسته است آنها هم در تدارک خروج از ایران هستند.
بابک به پدرم پیشنهاد کرد با ازدواج ما موافقت کند، تا هم من پشتیبان خوبی داشته باشم و هم راه سفرم به امریکا هموار شود، پدرم دو هفته طول کشید تا رضایت داد، در این مدت بشدت به بابک علاقمند شده بودم و دریک شب سرد وبرفی، درون سالن هتل با حضور 30 مهمان ایرانی ازدواج کردیم و بعد هم بابک نام مرا هم به پرونده خود اضافه کرد و به پدر ومادرم گفت با خیال راحت به ایران برگردند، البته در این مدت مادرم نیز متوجه شده بودکه بابک به زنان مسن احترام خاصی می گذارد و عقیده داشت بدلیل 6 خواهر و برادر احتمالا، بابک از مهر و نوازش مادر محروم بوده و بدنبال مهرمادران دیگر است.
پدر ومادرمن به ایران رفتند و 4 ماه بعد، تقاضای ما پذیرفته شد و راهی امریکا شدیم، بابک در سن حوزه فامیل و آشنایانی داشت و چند نفرشان با گرمی به استقبال ما آمدند وحتی اجازه ندادند ما به هتل و یا یک ساختمان ویژه پناهندگی برویم.
هر دو دلمان میخواست زندگی مان را به سرعت بسازیم، چون بابک انتظار پدر ومادرش را می کشید، من هم دلم می خواست که مادرم را به امریکا بیاورم، همین سبب شده بود، تا هر دوتایمان دو شیفت کار کنیم و دیگر فرصت بچه دار شدن نداشته باشیم، بعد از یکسال پدرو مادر بابک آمدند و نزدیک خانه ما یک آپارتمان اجاره کردند، خوشبختانه آنها وضع مالی خوبی داشتند، مادرش دستمایه ای به ما داد تا آپارتمانی بخریم. بعد هم من با یکی از دوستان قدیمی که مقیم سن حوزه بود، یک آرایشگاه کوچک باز کردیم، که چون شبها هم باز بودیم، کلی مشتری داشتیم و درآمدمان هم بالا بود.
در سال چهارم ازدواج مان وقتی من پسرم را حامله بودم، یکی از دوستانم خبرداد شوهرم را با خانمی مسن در یک رستوران دیده، من کنجکاو شدم، همان شب گریبان بابک را گرفتم، گفت یکی از همکارانم بود، نگران نباش به سن و سال مادرم بود، قیافه اش معمولی و شاید هم زشت بود! من حرفی نزدم، ولی وقتی باز هم دوست دیگری گفت بابک با موتورسیکلت خود، جلوی یک رستوران، خانم مسنی را سوار کرد و به سرعت رفت، من دیگر کلافه شدم و تصمیم گرفتم دست از کار بکشم و مدتی بابک را تعقیب کنم، در مدت 4 روز، بابک با 4 زن مسن، به رستوران، کافی شاپ و بستنی فروشی رفت، کلی با آنها گپ زد، صورت شان را می بوسید و بعد آنها را جلوی خانه شان پیاده کرد، من کاملا گیج شده بودم، همان روزها، دخترمان بدنیا آمد، بعد از آن هم من مدتها سرگرم بچه دوم بود. ولی هم چنان می خواستم از این راز سر در بیاورم، تا یک شب با بابک به رستورانی رفتم و من از او خواستم درباره رابطه اش با زنان مسن و حتی پیر سخن بگوید، مرا واقعا روشن کند که در پشت پرده چه می گذرد؟ بابک ابتدا حاشا کرده و گفت دلم بحال مادرها و مادربزرگها میسوزد، دلم میخواهد به آنها کمک کنم، دلشان را شاد کنم. مگر چه عیبی دارد؟ گفتم این رابطه ها، کمی مشکوک است، بابک توی چشمانم خیره شد و گفت یعنی تو به مادر بزرگ ها هم حسادت می کنی؟ گفتم این حسادت نیست، این کنجکاوی است، نگرانی است، سر درگمی است. اگر مرا در جریان بگذاری خیالم راحت میشود.
بابک سرانجام زبان گشود وگفت من از کودکی عاشق زنان مسن بودم، این علاقه و عشق با من همه سالها را آمده است من دوست دارم با آنها ساعتها حرف بزنم، بغل شان کنم و ببوسم شان، ولی با آنها رابطه ای ندارم. می دانم که این علاقه، این رابطه عجیب و غیر عادی است، ولی حداقل حالت رابطه جنسی را ندارد و جای نگرانی نیست!
بعد از آن شب من در یک حالت سرگشته و سرگردان مانده ام، واقعا نمی دانم چکنم؟ آیا حرف بابک را دربست بپذیرم؟ آیا او را زیر فشار بگذارم و مانع اینگونه دوستی ها و رابطه ها بشوم؟ اگر چنین کنم بابک را از دست نمی دهم؟ ادامه این رابطه ها به زندگی من لطمه ای نمی زند؟ واقعا چکنم؟
سپیده- سن حوزه