من در کابل بدنیاآمدم، از همان کودکی شاهد جنگ وخونریزی و تجاوز به سرزمینم بودم، چون قد و قواره بلندی داشتم، خیلی چشم ها بدنبال من بود، یکبار نیز جوانی به قصد تجاوز به من حمله کرد واگر یک جوان دیگر سر نرسیده بود، تا پای مرگ من پیش میرفت. یادم هست در جمع امدادگران و سربازان سازمان ملل یک افسر انگلیسی، مرا که در بیمارستان کمی زخمی شده بودم، با خود به یک ساختمان قدیمی برد. می گفت ازمن خوشش آمده و قصد ازدواج با من را دارد. من آنروزها در رویایم ازدواج با مردی خارجی و فرار از سرزمینم بود، فکر می کردم اگر خودم را به یک سرزمین آزاد برسانم، زندگی خوبی خواهم داشت، در فکر تحصیل بودم، اینکه روزی پزشک کودکان شوم و روزی فریادرس کودکان افغان باشم. آنروزها من در کوران جنگ پدر ومادر و برادرم را گم کرده بودم و پناهی نداشتم، رابین مرا در یکی از اتاق های آن ساختمان جای داد، در آنجا زنان و دختران دیگری هم بودند، که تقریبا همه زخمی و یا معلول بودند ولی من در سلامت کامل در میان شان زندگی می کردم، رابین بمن گفته بود، وانمود کنم بدلیل انفجار در سرم سروصدا می پیچد و بشدت درد می کند، بعد از چند هفته رابین مرا با جیپ جنگی، به یک منطقه تقریبا جنگلی بود، بمن گفت قصد ازدواج دارد و بزودی مرا با خود به لندن می برد. من تسلیم او شدم، این روابط مرتب ادامه داشت تا من حامله شدم، رابین وقتی فهمیداز من خواست کورتاژ کنم، می گفت اگر مسئولان او بفهمند جلوی ازدواج ما را می گیرند. من بیک مامای محلی مراجعه کردم، حتی هزار پاوند هم به او دادم، ولی با وجود تلاش زیاد وخونریزی شدید ممکن نشد. قبل از آنکه من با رابین حرف بزنم، او افغانستان را ترک گفت من هنوز 1500 پاوند دیگر داشتم، با جوانی حرف زدم او حاضر شد در ازای دریافت آن مبلغ با من ازدواج کند وخود را پدر آن فرزند معرفی کند.
متاسفانه یک ماه بعد از تولد پسرم، آن جوان درجنگ کشته شد، خیلی ها گریبان مرا گرفتند، که چرا پسرم موطلایی است! از هر سوی اذیت وآزارهایی می دیدم، تا یک پزشک جوان افغان بمن کمک کرد تا در یک بیمارستان بکار بپردازم، همانجا در زیرزمین بیمارستان هم زندگی کنم، من که فامیل و خانواده ای نداشتم، با این کمک دوباره زنده شدم، باورکنید شب و روزکار می کردم، پسرکم را در یک اتاق بزرگ با بیش از 50 بچه جای دادم، تا حدی خیالم راحت بود. چون بهرحال تا حدی امن بود. من عکس هایی از رابین بهمراه آدرس خانه اش را درانگلیس داشتم، دو سه بار با افسران انگلیسی که به آن بیمارستان می آمدند حرف زدم و عکس ها را نشان دادم، یکی از آنها رابین را می شناخت، برایم گفت همسر و 3 فرزند دارد. من دلم می خواست با او ارتباط برقرار کنم، ولی ترسیدم برایم دردسر بشود.
پسرکم در میان بچه ها قد می کشید و موهای بور و چشم های سبزش، کنجکاوی همه را بر می انگیخت و حتی خیلی ها او را هم آزار می دادند، من آرزو داشتم جنگ پایان بگیرد. من خودم را به لندن برسانم و واقعیت ها را با رابین درمیان بگذارم، ولی متاسفانه سرنوشت سرزمین من با خون و آتش وویرانی بهم آمیخته بود. انگار مردم افغان طالع شومی داشتند، انگار خدا هم فریادمان را نمی شنید.
من در این مدت دوره های عملی پرستاری و حتی آسیستان اتاق عمل را گذراندم و پزشکان متخصص بمن مدارکی هم دادند که اگر به بیمارستان دیگری رفتم امکان کار داشته باشم، ولی من هنوز در آن بیمارستان احساس راحتی می کردم، چون یک بخش مخصوص کودکان داشت، که سعید پسر من هم در آن احساس آرامش می کرد.
وقتی پسرم 9 ساله بود، با یک پرستار مرد افغان ازدواج کردم، او حساسیتی درمورد پسرم نشان نمیداد، هر دو با هم کار میکردیم و من بعد از سالها به یک آپارتمان کوچک که متعلق به پدر شوهرم بود نقل مکان کردم، پدر شوهرم مردی مهربان و تحصیلکرده بود، او سالها در مدارس تدریس کرده بود، روشنفکر و منطقی بود، پناه خوبی برای پسرم شد.
در یک بمباران هوایی، بیمارستان تقریبا ویران شد و من شوهرم را از دست دادم، ضربه سنگینی بود، ولی بخاطر پسرم تحمل کردم. خوشبختانه پدرشوهرم همچنان ما را پناه داد و وقتی قصه زندگی مرا شنید، قول داد کمکم کند، تا من روزی به لندن بروم و با پدر پسرم روبرو شوم.

1452-12

در فاصله یک آرامش موقتی در افغانستان، پدر شوهرم ترتیب سفر مرا به ایران داد، تا از آنجا اقدام به پناهندگی کنم، من خیلی زود فهمیدم در ایران چنین امکانی برای رسیدن به اروپا وجود ندارد، به همین جهت با گروهی به ترکیه و در آنجا با کمک یک خانم ایرانی بدنبال پناهندگی رفتم ودر ضمن در یک بیمارستان بطور موقت بکار مشغول شدم آنها گفتند اگر برای کانادا اقدام کنم زودتر قبول میشوم، چون با توجه به سابقه پرستاری و آسیستانی اتاق عمل و کار در منطقه جنگی شانس بیشتری دارم من هم وانمود کردم تحصیلاتی در این زمینه دارم ولی مدارکم در افغانستان جا مانده، خوشبختانه مدارک کاری و سوابق چندساله در بیمارستان را با خود داشتم، همین سبب شد من سریعا قبول بشوم و بعد از 8ماه، راهی کانادا شدم.
من البته همه هدفم پیدا کردن رابین بود، با پسرم هم در این باره حرف زده بودم، او بیشتر از من مشتاق چنین دیداری بود درکانادا در یک بیمارستان دولتی مشغول شدم در ضمن مرا به کالج فرستادند، تا دوره هایی را بگذرانم، من که به کار سخت عادت داشتم، با تلاش بسیار دوره های مختلف را گذراندم و با موفقیت به بیمارستان برگشتم و مسئولیت های جدی تر و بزرگتری بمن واگذار شد.
از همانجا با توجه به آدرسی که از رابین در لندن داشتم، نامه ای برایش نوشتم، ولی درباره پسرم توضیح ندادم، یک ماه بعد نامه برگشت و روی آن نوشته بودند، رابین سالهاست به امریکا رفته است.
من هم خوشحال شدم وهم عصبی، ولی بهرحال می دانستم که رابین در امریکاست و زودتر به او دسترسی می یافتم ، حدود 7 سال من درکانادا سخت کار کردم، تا یک آپارتمان خریدم، پسرکم به دبیرستان میرفت، شبیه پسرهای کانادایی و امریکایی بود. گرچه هر روز از من میخواست برای یافتن پدرش اقدام کنم. تا یکروز به خانه آمد و گفت رد پای پدرش را پیدا کرده می گفت از طریق فیس بوک به نام های شبیه پدرش رسیده، فقط من باید یکی از آنها را شناسایی کنم. من در میان آن اسامی شبیه بهم، تصویری از رابین یافتم، ولی از ترس اینکه سعید اقدامی عجولانه نکند، گفتم هیچکدام پدرش نیستند.
خودم از همان طریق برای رابین پیامی فرستادم، یک روز جواب داد که من تو را نمی شناسم، لطفا مزاحم من نشوید! من خیلی ناراحت شدم، تصمیم گرفتم بهر طریقی آدرس واقعی او را بدست آورم، برای چنین منظوری، بعد از 3 ماه، خودم را بعنوان یکی از افسران همدوره اش درافغانستان معرفی کردم، که بلافاصله جواب داد و شماره تلفن خودش را هم نوشت، من از طریق کد تلفن فهمیدم در واشنگتن دی سی زندگی می کند، در یک مرخصی 20 روزه با سعید راهی واشنگتن شدیم، در آنجا از آقایی خواستم خودش را هم دوره رابین معرفی کند و با او قرار بگذارد.
رابین همان شب قرار گذاشت و دو ساعت بعد من روبرویش ظاهر شدم، رابین با دیدن من چنان دچار ترس شد که روی صندلی افتاد، من کنارش نشستم، عکسی از سعید نشان اش دادم و گفتم این پسر توست! 10دقیقه طول کشید تا اونفس اش بالا آمد، با التماس گفت ترا بخدا زندگی مرا خراب نکن، من همسر و 4 فرزند بزرگ دارم. اگر آنها بفهمند، همه زندگی من از هم می پاشد وهمه آینده آنها خراب میشود! چون عجله داشت با من قرار گذاشت، تا در اینباره بیشتر حرف بزنیم و حتی پیشنهاد داد مبلغ قابل ملاحظه ای بمن بپردازد، من فریاد زدم نیازی به پول ندارم!
من یک هفته است در واشنگتن هستم، نمی دانم چکنم؟ آیا قانونا گریبان او را بگیرم؟ آیا با پسرم دراین باره حرفی بزنم؟ آیا از این راهی که آمده ام برگردم و سکوت کنم؟ واقعا چکنم؟
سهیلا – واشنگتن

1452-13