آن روز در آبشار نیاگارا، برای اولین بار مهدی آشنا شدم، که درواقع برادر صمیمی ترین دوست من در دوران مدرسه بود. آنروز بکلی باهم حرف زدیم، او مرا شناخت وخودش را معرفی کرد و من درباره مهتاب خواهرش پرسیدم، گفت شوهر کرده و به نیوزیلند رفته. خیلی کم سراغ ما را می گیرد، چون مرتب با شوهرش درحال جنگ و جدال هستند، گفتم چرا کمکش نمی کنید، طلاق بگیرد،خندید و گفت هر دو عاشق هم هستند و در ضمن هر دو از هم نفرت دارند، ایندو از همان دوران نامزدی مثل دیوانه ها بودند، هیچکس نتوانست آنها را قانع کند که بدرد هم نمی خورند، هر دو بعد از ازدواج هم دعوا و درگیری داشتند، حالا که به نیوزیلند رفته اند، همچنان این درگیریها ادامه دارد وگاه هر دو زنگ میزنند و با فریاد و جیغ از هم گله و شکایت می کنند، حتی خط و نشان می کشند، ولی دراین مورد هم قادر به تصمیم گیری نیستند.
من تلفن مهتاب را گرفتم از همان جا به او زنگ زدم، چنان از عشق پرشور خود و شوهرش حرف زد که من با خود گفتم شاید برادرش از شرایط امروزشان خبر ندارد!
مهدی بعد از بازگشت به تگزاس همچنان با من تماس داشت، تا یکروز خبرداد از سوی کمپانی اش به لس آنجلس منتقل شده ومن از این خبر خوشحال شدم، چون سالها بود دراین شهر دوست وآشنایی نداشتم، البته مسئله تحصیل و کار و بعد هم سفر مادرم، مرا سرگرم کرده بود.
مهدی بعد از 3ماه با من چنان کرد که من واقعا به او دلبستگی شدیدی پیدا کردم، او حتی آپارتمانی نزدیک محل اقامت من اجاره کرد و می کوشید تا هرروز همدیگر را ببینیم، بعد هم من پیشنهاد دادم بجای غذای بیرون خانه، من در آپارتمانم غذای ساده ای آماده کنم و هر دو را خلاص کنم، او با میل پذیرفت ولی اصرار کرد بیشتر موارد غذایی را آخر هفته تهیه کند و من هم اعتراضی نداشتم. این کار من و مهدی را بیشتر نزدیک ساخت، بطوری که وقتی اواز من پرسید حاضرم با او ازدواج کنم، با میل گفتم با همه وجود! ما همه قرار ومدارهای ازدواج را گذاشتیم، تنها مشکل مادر مهدی بود که اصرار داشت در عروسی ما حضور داشه باشد من مادرش را ندیده و با اوحرف نزده بودم، ولی مهدی می گفت زن بسیار فهمیده و مهربانی است.
قرار ومدار برای اول تابستان بود، ولی ناگهان برادر مهدی در سفر به تایلند دستگیر شد، مهدی می گفت برادرش با خود قرصهای مسکن قوی داشته وهمین باعث دردسر شده است بدنبال آن مهدی تصمیم گرفت برای کمک به برادرش به تایلند برود من راضی نبودم چون دلبستگی ما چنان بود که حتی یکروز دوری هم برایمان سخت بود، بهرحال مهدی به تایلند رفت، بعد از سه روز تلفن او قطع شد و ارتباط من هم بکلی بسته شد، شدیدا ترسیده بودم، من حتی به سفارت امریکا در آنجا زنگ زدم آنها هیچ اطلاعی نداشتند یک هفته بعد گفتند اصلا مهدی به تایلند وارد نشده و احتمالا در چین است.
من درحالیکه سخت کار می کردم، شب و روزم غصه و اندوه بود، نگران مهدی بودم، از یک کارآگاه کمک گرفتم، او هم با دریافت 6 هزار دلار بمن جواب درستی نداد و فقط گفت مهدی در تایلند نیست احتمالا به دلیلی دستگیر شده و یا بمن دروغ گفته و خواسته ازدستم بگریزد.

1457-28

من این حرفها واین ادعاها را قبول نداشتم چون مرد زندگیم را می شناختم، از سویی می دانستم او تحت هیچ شرایطی حاضر نیست موقعیت ممتاز خود را در کمپانی اش از دست بدهد، آنها هم نگران اش بودند، مرتب بمن زنگ میزدند، آنها هم اقداماتی را شروع کردند ولی بی نتیجه بود. اگر خواهرم از لندن نمی آمد وحدود 6ماه با من نمی ماند، من دق می کردم، با همه وجودم همچنان در پی مهدی بودم متاسفانه هیچ رد پایی از او بدست نیامد، تا آنجا که به توصیه وهشدار خواهرم سعی کردم بخودم بقبولانم که مهدی بدلیلی مسیر زندگی خود را عوض کرده، شاید عشق تازه ای پیدا کرده شاید دیگر قصد بازگشت ندارد من متاسفانه تلفن و آدرس فامیل و آشنایان نزدیک او را در ایران نداشتم ، تنها شماره مهتاب در نیوزیلند بود که هرگاه تلفن میزدم آنها در حال جنگ بودند. برای مهتاب اهمیتی نداشت، می گفت خانواده من هزار رنگ دارند، شاید رفته زن گرفته و خودش را پنهان کرده. من کم کم نا امید شدم و به زندگی خود پرداختم، دوری از مهدی برایم سخت بود فراموش کردن اش سخت تر، ولی بهرحال سعی کردم درکار غرق بشوم بعد یکی دوستان فامیلی از ایران آمد، خانواده سفارش اش را کرده بودند، مجید تحصیلکرده ایران بود. می خواست درامریکا هم تخصص بگیرد و هم بکاری مشغول شود. مجید نزدیک خانه من زندگی می کرد، گاه صبح ها با هم قهوه ای می خوردیم و حرف میزدیم تا کم کم حرف از عشق زد، خانواده ام در ایران خیلی مجید را دوست داشتند و می گفتند مرد بسیار با وقار، اصیل و خانواده دوست است، همین حرفها به خواستگاری مجید انجامید، من به او فهماندم آمادگی ندارم گفت من آنقدر صبر می کنم تا تو آمادگی پیدا کنی. با وجود فرار من از گفتگو درباره ازدواج، مجید همچنان اصرار داشت، وقتی خانه ای قشنگ خرید و با اصرار مرا واداشت در تهیه مبلمان او را کمک کنم و بعد هم تزئین خانه را با سلیقه من انجام داد، من فهمیدم او قصد ازدواج را جدی گرفته است.
من همچنان مقاومت می کردم، تا فشار دوستان، فامیل و تشویق همکارانم سبب شد، با خود بیاندیشم که مهدی را یکبار دیگر نخواهم دید و باید به فکر آینده خود باشم. بالاخره بعد از یکسال و نیم رضایت دادم، ولی برای اینکه هنوز وقت بخرم، خواستم تا آمدن مادرم از ایران و خواهرم از لندن صبر کند.
مجید گفت برای آمدن همه خانواده ات صبر می کنم، وی با اصرارخواست من آپارتمان خود را پس بدهم و به خانه او بیایم ولی من هنوز مقاومت میکردم، تا خواهرم حامله شد، من بدیدارش در لندن رفتم، آخرین هفته حاملگی اش را بااو گذراندم. با تولد پسرش و اصرار مجید تصمیم گرفتم به امریکا باز گردم ولی بیماری خواهرم مرا دو هفته دیگر ماندگار کرد، مجید زنگ زد و گفت محل عروسی وزمان آن و حتی کارت های دعوت آماده است و برای خوشحالی من با خواننده مورد علاقه ام هم قرارداد بسته تا همه شب را برای ما بخواند.
یکروز صبح تلفن زنگ زد، صدایی که همه تنم را لرزاند، فقط گفت «الو» و قطع شد، صدای مهدی بود، باورم نمی شد هرچه صبر کردم دیگر خبری نشد، همه شب را تا صبح بیدار ماندم، با خودم می گفتم این صدا از کجا بود؟ اگر مهدی بود، چرا بیشتر حرف نزد؟
دو روز بعد به لوس آنجلس برگشتم، در فرودگاه ناگهان با چهره ای روبرو شدم، که اصلا باورم نمی شد، مهدی روبروی من ایستاده بود، ولی بسیار لاغر و تکیده و شکسته، گیج شده بودم، جلو آمد و مرا بغل کرد و در آغوشم گریست، پرسیدم تو… اینجا، بعد از سه سال ونیم؟ گفت در چین دستگیر شدم، چون بسته ای که برادر نادانم بنام من پست کرده بود، مرا به دردسر بزرگی انداخت. در این مدت هیچکس به من اجازه یک تماس معمولی را هم نداد فقط عشق تو مرا سر پا نگهداشت…
حالا من سرگردان مانده ام، واقعا نمی دانم چکنم. با مهدی چکنم؟ با مجید چکنم؟ این چه سرنوشتی بود؟
پریسا. لس آنجلس

1457-29