من بعنوان پرستار، در سینه خود اسرار زیادی پنهان دارم، که شاید نتوانم با هیچکس در میان بگذارم. یادم هست اوایل که به کانادا آمده بودم و در لباس پرستاری در یک کلینیک بکار مشغول بودم، مرد جوانی را که در یک تصادف زخمی شده بود، به بیمارستان آوردند. در بخش من بستری کردند. وقتی بهوش آمد، با التماس از من خواست در پرونده آمبولانس و آتش نشانی دستکاری کنم، چون می ترسید همسرش بفهمد که او به اتفاق دختری تصادف کرده است البته آن دختر همان ساعت اولیه از بیمارستان مرخص شد، ولی بهرحال پرونده نشان میداد که اتومبیل آن جوان با دو سرنشین تصادف کرده است، من قول دادم کمکش کنم و وقتی همسرش به بیمارستان آمد، من بدروغ گفتم شوهرش به اتفاق آقایی تصادف کرده و آن آقا هم مرخص شده است! این اقدام من، آن جوان را از دردسر بزرگی رهانید، ولی من احساس گناه می کردم.
چنین رویدادهایی در زندگی کاری من خیلی پیش آمد، تا سرانجام در همان کلینیک، با آقایی که مادرش بستری بود از من تقاضای ازدواج کرد و ما ازدواج کردیم.
زندگی من و بهرام با آرامش و عشق آغاز شد هر دو در پی بچه دار شدن بودیم، در پی ساختن یک آینده مطمئن و خوشبخت. ولی بهرام یک عیب داشت، آنهم حسادت بود، مرتب به من می گفت برو در یک بخش ویژه خانمها، یا حتی کودکان! من می گفتم دست من نیست و در ضمن برایم فرقی نمی کند، همه اینها بیماران ما هستند، مراقب و دلسوز همه شان هستیم. البته سماجت بهرام سبب شد، تا من به بخش ویژه بیماران سرطانی انتقال یابم، چون یک دوره 6ماهه را هم گذرانده بودم، راحت تر به آن بخش رفتم.
در آن بخش با بیماران عجیبی روبرو شدم، من همه سعی و کوششم این بود که به بیماران روحیه بدهم، همه راه های نا امیدی را برویشان می بستم گاه تا نیمه شب پای تخت شان می نشستم و به درددل هایشان گوش می دادم و هربار با بیماری روبرو می شدم، که عمر کوتاهی داشت و پزشکان بکلی دست از او شسته بودند، شبها راحت نمی خوابیدم ولی بهرحال بمرور با آن شرایط کنار آمدم، عادت کردم و بخودم قبولاندم که این هم سرنوشت چنین آدمهایی است، از شجاعت بعضی هایشان خوشم می آمد، از ترس و دلهره بعضی ها دلم به درد می آمد، یکبار که جوانی تازه ازدواج کرده، در اوج بیماری سرطان به این بخش آمد، همه ما ناراحت بودیم، طفلک می گفت مطمئنم خوب میشوم چون من همه سالهای گذشته را در آرزوی ازدواج با دختر دلخواهم گذراندم، فارغ التحصیل دانشگاه شدم، کار خوبی پیدا کردم، خانه خریدم و بالاخره با عشق بزرگ زندگیم ازدواج کردم، درست روزی که باخبر شدم همسرم حامله است، از پله های ساختمان سقوط کردم و در بیمارستان فهمیدم، تومور پیشرفته مغزی دارم و دیگر هیچ امیدی نیست، من باورم نمی شود امیدی نباشد، من از این زندگی طلب دارم. من هنوز حتی به ابتدایی ترین مراحل خوشبختی هم دست نیافتم، من باید فرزندم را ببینم، او را بزرگ کنم و اولین روز مدرسه رفتن، عروسی اش را تماشا کنم، این عشق من است، من که کودکی غم انگیزی داشتم.
بعضی شب ها، من کنار تخت اش می نشستم و دلداری اش می دادم ولی متاسفانه یکروز صبح او زندگی را وداع گفت. 24 ساعت بعد، فرزندش به دنیا آمد، او حتی تولد فرزندش را هم ندید.
بعد از این حادثه بود که یک زن میانسال را به آن بخش آوردند، 5 غده سرطانی، بدنش را در برگرفته بود، ولی روحیه خوبی داشت شوهرش عاشق اش بود، هر روز برایش غذا، میوه و گل می آورد، هر روز دستهایش، صورتش را غرق بوسه می کرد، وقتی با شوهرش حرف میزدم، از خصوصیات مردانه، از آن همه عاشق بودنش، لذت می بردم، دعایش می کردم، آنها صاحب 4 فرزند بودند، شوهرش می گفت بچه های مرا ببینید، هرکدام چهره متفاوتی دارند، چون بچه های عشق هستند، من از روزی که با همسرم مهین ازدواج کردم تا امروز، همیشه عاشق اش بودم. من بیش از 5 بار برای مهین مراسم عروسی برپا داشتم درواقع من با او 5 بار ازدواج کردم.
یکبار که مهین به کوما رفته بود، شوهرش احمد از کنار تخت او دور نمی شد، همه شب با التماس کنار تخت اش می ماند، برایش کتاب هایی را که مهین دوست داشت می خواند، موزیکی که عاشق اش بود به گوش اش میرساند، گاه نامه های عاشقانه ای را که برایش نوشته بود، بارها و بارها می خواند و اشک می ریخت، من هرشب قصه عاشقی این زوج را به خانه می بردم، برای دوستان وآشنایان تعریف می کردم و باورم شده بود که در هزاره سوم هم هنوز عشق واقعی وجود دارد.
احمد میکوشید تا از پزشکان متخصص دیگر برای نجات همسرش کمک بگیرد، در مورد هزینه های اضافی بیمارستان، داروهای گرانقیمتی که کمتر کسی امکان تهیه اش را داشت هیچ دریغی نمی کرد. یکبار که بدلیل اشتباه یک پزشک در مورد تجویز دارو، مهین تا پای مرگ رفت، احمد از همه قدرت خود، از نفوذ دوستان و آشنایان کمک گرفت تا بیمارستان امکانات تازه و مجهزتری در اختیار پزشکان بگذارد و همین حتی سبب شد، برای مدتی مهین رو به بهبودی رفت و کم کم پزشکان امیدوار شدند که ریشه های سرطانی را در بدن او خشکانده اند احمد آنروزها از شادی می رقصید، برای همه کارکنان بخش، هدیه خریده بود غذا سفارش می داد و بستنی و شیرینی می آورد، می کوشید همه را خوشحال کند و جالب ترین کارش، تهیه یک دفتر خاطرات از همه لحظات درمان مهین بود، بطوری که با هزارها عکس صدها صفحه نوشته همراه بود. متاسفانه بعد از چند هفته دوباره حال مهین خراب شد، احمد شب و روز نداشت، غذا نمیخورد، حدود 25 پاوند وزن کم کرده بود، من نگرانش بودم، مهین هم نگران بود، مرتب التماس می کرد بخودت برس، غذا بخور، من قول میدهم بمرور خوب بشوم، بچه ها هم مرتب بالای سر مادرشان بودند، براستی بچه ها هرکدام صورت جالب و متفاوتی داشتند، بقول احمد گل های رنگارنگ زندگی عاشقانه او و مهین بودند.
همه بیمارستان نگران احمد بودند، چون ما کم کم درجریان قرارگرفتیم که مهین تاب ادامه زندگی را نخواهد آورد، او به شدت درد می کشید، گاه با التماس از من میخواست با یک زهر قوی او را خلاص کنم و من می خندیدم و می گفتم با چنین شوهرعاشقی، بهتر است تا آخرین لحظه زندگیت لذت ببری. یادم هست یکروز که احمد برای ساعتی بیرون رفته بود، مهین مرا به بالین خود خواند و گفت می خواهم نزد تو اعتراف کنم، وصیت کنم و بعد با خیال راحت بمیرم، من با تعجب گفتم چه اعترافی؟ گفت قول بده همه آنچه که می گویم بعد از مرگ من به شوهرم بگوئی، این تنها خواسته من است بعد برایم توضیح داد که: شوهرم در 5 سال اول زندگی مان در امریکا بدلیل شغل خود، مرتب در سفر بود و من در تمام این سالها به او خیانت کردم با دوست پسر سابقم، با نامزد سابقم و با دیگران رابطه داشتم، بچه های من، درواقع بچه های احمد نیستند و هرکدام به مرد دیگری تعلق دارند من وقتی این حرفها را می شنیدم همه وجودم می لرزید. باورم نمی شد در یک لحظه ازمهین نفرت پیدا کردم، بعد دلم برایش سوخت راستش به بهانه ای از او دور شدم و در بالکن بیمارستان با همه وجود فریاد کشیدم، تا شاید کمی آرام بشوم.
سحرگاه فردا، ساعت 5 صبح، مهین با زندگی وداع گفت و همه ما دیدیم که اشکهای احمد سیلی بود که انگار می خواست همه ما را با خود ببرد. احمد و بچه هایش بیمارستان را ترک کردند و رفتند و من اینک دو ماه است باخودم می جنگم، که چه باید بکنم؟ آیا رویای عاشقانه، خاطرات قشنگ احمد را با حرفهایم ویران کنم؟ آیا من حق دارم این راز را در دل نگه دارم؟ واقعا چکنم؟
شراره – ونکوور