هربار که به گذشته بر می گردم، افسوس روزهایی را می خورم، که بخوبی از آنها بهره نبردم و بی خیال از آن لحظات گذشتم. من بهترین دوران کودکی را در ایران، در آغوش فامیل بزرگ و مهربان خود گذراندم، آنقدر با هم سن و سالان خود در فامیل سرگرم بودم و آنقدر غرق نوازش و محبت دایی ها،عموها و عمه ها و خاله ها و مادر بزرگ و پدر بزرگ ها بودم که بقولی انگار روی پر قو بزرگ می شدم. سال دوم دبیرستان بودم، که پدرم تصمیم به سفر به خارج گرفت. یکی از عموهایم در لندن بود و اصرار داشت پدرم را به آنجا بکشاند. بعد از پنج ماه اقامت در ترکیه، به لندن رسیدیم، من از همان لحظه ورود دلم گرفت، هوای ابری لندن، باران های پایان ناپذیر، مردم جدی و همسایه های اخمو، مرا بکلی از چنین سفری به خشم آورده بود.
مرتب تلفنی با دوستان خود در ایران حرف میزدم، ولی همچنان افسرده بودم، تا یکی از خاله هایم با دو پسرش از استرالیا به لندن آمدند، حمید و جمشید، تقریبا در سن و سال من بودند، چنان سریع با هم پیوند خوردیم که باورمان نمی شد.
دیگر همه روز را با هم می گذراندیم، به یک کالج می رفتیم و شب ها اغلب در خانه ما بودیم، چون آپارتمان بزرگ ما جای حداقل 10 مهمان را داشت خوشحال بودیم و من بمرور متوجه علاقه هر دوی آنها بخود شدم، هر کدام جداگانه برایم هدایایی می خریدند و از عشق با من حرف می زدند و من مرتب به آنها می گفتم احساس من یک احساس خواهر وبرادری است. راستش من هم به هر دو علاقمند بودم، ولی نمی خواستم این رابطه خوب میان دو برادر را از هم بپاشم. آنها به هر دری می زدند، من بهانه می آوردم، تا یکروز جمشید گفت من خوب می دانم تو بخاطر رقابت من و حمید، این حرفها را میزنی، وگرنه تو هم بمن علاقه داری!
جمشید گاه درخلوت مرا می بوسید و حمید فقط دستهایم را می گرفت. توی چشمانم نگاه می کرد و می گفت سرانجام صاحب تو میشوم و من می گفتم برعکس من خودم روزی برایت زن می گیرم.
هر سه زیر 20 سال بودیم، هر سه پر از انرژی و عشق به زندگی بودیم وهرسه برای خانواده هایمان احترام خاص قائل بودیم. یک بار که من با پدرم بیک سفر دوهفته ای به کانادا رفتیم، جمشید و حمید مرتب زنگ می زدند. پدرم تقریبا ماجرا را فهمیده بود و می گفت دختر مراقب باش، تو به سوی هر کدام آنها بروی چارچوب فامیل را از هم می پاشی. پدر راست می گفت چون فامیل ما چه در ایران و چه در لندن، وابستگی عمیقی بهم داشتند وهمه کار برای خوشحالی و موفقیت همدیگر می کردند.
من تولد 18سالگی خود را جشن گرفتم، جمشید و حمید در حد توانایی خود هدایای گرانقیمتی برایم آوردند و همان شب خاله جان مرا به گوشه ای کشاند و گفت مهتاب جان، دلم نمیخواهد بخاطر عشق تو، بچه هایم را از دست بدهم، آیا دراین باره وعاقبت این علاقه و عشق فکر کرده ای؟ من گفتم راستش من حدود 3 سال است درگیر این ماجرا هستم، در حد قدرت خود کوشیدم به آنها بفهمانم که هر دو را چون برادر دوست دارم، ولی انگار هیچکدام شان حاضر به قبول نیستند. خاله جان گفت همچنان این روش را ادامه بده تا من حمید را برای تحصیل راهی امریکا بکنم.
من در پشت پرده سعی خودم را می کردم، ولی تلاش خاله جان برای فرستادن حمید به امریکا به نتیجه نرسید و همین او را بشدت ناراحت کرد بطوری که تصمیم گرفت به استرالیا برگردد و برای تهیه مقدمات بازگشت با اصرار حمید و جمشید را هم با خود برد، ولی بعد از ده روز بازگشته و گفت من نمی دانم تو با این دو پسر چه کرده ای که هر دو چون دیوانه ها بی تاب بازگشت بودند و تحت هیچ شرایطی حاضر به زندگی در استرالیا نیستند.

1459-14

من پیشنهاد دادم با آنها سفری به استرالیا بکنم و تشویق شان کنم در آنجا بمانند و من هم مرتب به آنها سر بزنم، خاله جان موافقت کرد و ما سه نفره به استرالیا رفتیم، سفر پر از خاطره ای بودند در تمام مدت درحال خنده و شادی و رقص بودیم تا بکلی ماجرا را فراموش کرده بودم، آنها هم همه سعی خود را می کردند که بمن خوش بگذرد.
به پیشنهاد حمید بیک سفر سه روزه در میان جنگل ها رفتیم، در روز تولدم ناگهان بین آنها درگیری لفظی پیش آمد و من خواستم پا درمیانی بکنم ولی حمید ناراحت شده بحال قهر جدا از ما به قلب جنگل زد و رفت. من نگران شدم، در میان راه من در یک کلاب کوچولو ماندم و با اصرار جمشید را روانه کردم تا برادرش را باز گرداند.
من از همانجا به خاله جان زنگ زدم و ماجرا را تعریف کردم، گفت بمجرد بازگشت بچه ها، راهی شوید، دیگر آنجا نمانید، بعد هم گفت دلم شور میزند، حتما با گروه امدادگران منطقه حرف بزن، چون ممکن است بچه ها در میان جنگل گیر کنند. من به سراغ گروه امداد رفتم آنها مشخصات حمید و جمشید را گرفتند و ابتدا با من با هلیکوپتر منطقه را جستجو کردیم، چون هوا تاریک شد، به پایگاه شان بر گشتیم، تافردا صبح زود گروه امداد به میان جنگل بروند من هم با اصرار با آنها رفتم، خیلی دلم شور میزد بعد از ظهر آنروز جمشید را پیدا کردیم، خیلی ترسیده بود، حتی آشکارا می لرزید، با راهنمایی او، گروه به جستجو ادامه دادند، ولی هیچ نشانه ای بدست نیامد، خاله جان و پدرم سه روز بعد به استرالیا آمدند، همه مضطرب بودند، از پلیس و مقامات جنگلی کمک گرفتند، دو سه هلیکوپتر، دو سه جیپ، موتورسوار، منطقه را می گشتند ولی هیچ نشانه ای از حمید نبود. من احساس می کردم اتفاقی افتاده است و جمشید آنرا پنهان می کند، چون جمشید دربازگشت دیگر نزدیک من هم نمی آمد، از سویی مرتب در اتاقی خود را حبس می کرد، مادرش می گفت چون با برادرش دعوا کرده و عذاب وجدان گرفته، ولی من معتقد بودم اتفاقی افتاده است.
یک شب من غرق خواب بودم که صدای جمشید را شنیدم که در خواب حرف میزد و می گفت من باید با تو چنین می کردم، من چاره ای نداشتم!ولی مرا ببخش!
بعد از چند روز من و پدرم به لندن برگشتیم، ولی خاله جان و جمشید آنجا ماندند، من تقریبا مطمئن شده بودم، درون جنگل اتفاقی افتاده که جمشید آنرا پنهان می کند خصوصا که دیگر حاضر نبود با من حرف بزند.
خاله جان به لندن بازگشت، درحالیکه می گفت جمشید همچنان آنجا مانده و میخواهد به جستجو ادامه بدهد، چون عقیده دارد برادرش یک لجباز بزرگ بود، خودش را جایی پنهان کرده تاهمه را زجر بدهد.
من دو سه بار تصمیم گرفتم ماجرای خواب دیدن جمشید را برای پدر و خاله ام بازگو کنم، ولی می ترسم، گرچه خاله جان دیگر با من سرد و بی تفاوت شده ، جمشید با من کاری ندارد، ولی من هم احساس عذاب وجدان می کنم، مرتب با خودم می گویم نباید به این سفر می آمدیم، نباید از روز اول به آنها امکان می دادم به من نزدیک شوند.
از شما می پرسم آیا دهان باز کنم. یا این راز را با خود نگهدارم؟
مهتاب – لندن

1459-15