رفته بودم ایران، به دیدار فامیل و آشنایان، درست 24 سال بود ایران را ندیده بودم، خیلی دچار تغییر شده بود، آدم ها تغییر پیدا کرده بودند، به اتفاق خانواده به اصفهان رفتیم، چون من خاطره خوشی از این شهر تاریخی داشتم، در یک رستوران نزدیک 33 پل، با خانواده ای آشنا شدیم، که دختر کوچکترشان در همان لحظه برخورد، نظر مرا گرفت، همان شب فهمیدم اسمش «گلی» است، تازه دبیرستان را تمام کرده، دو خواهر بزرگتر دارد، که هنوز ازدواج نکرده اند. به همین جهت مادرم گفت پسر! دور این دختر را خط بکش، چون تا خواهرانش ازدواج نکنند، او را شوهر نمی دهند. من گفتم راه حلی دارم، فقط یک قرار با مادرش بگذار، که البته مادرم این قرار را گذاشته بود! با مادرش به بهانه دیدار از بازار قدیمی، دو سه ساعتی گپ زدیم، من پیشنهاد دادم گلی را نامزد کنم و تا ازدواج خواهرانش اقدامی صورت نگیرد، بعد ما مراسم ازدواج مان را برپا داریم، مادرش گفت باید نامزدی هم در خفا باشد، شما بعد بروید آلمان، صبر کنید تا من خبرتان می کنم!
من به خواسته مادر گلی رضایت دادم، در منزل خواهرم، ما نامزد شدیم، من انگشتری هم بدستش کردم و بدون سر و صدا به هامبورگ آمدم ولی شب و روز به فکر گلی بودم، چون چنان با رفتار و کردار و سادگی هایش بروی من تاثیر گذاشته بود، که احساس می کردم با او خوشبخت ترین مرد دنیا خواهم بود. در این مدت من دور دوست دخترهای خود را خط کشیده بودم، اصلا با دوستان مرد خود هم رفت وآمد نداشتم درعوض من مرتب با گلی تلفنی حرف می زدم، مرتب برایش هدیه می فرستادم، احساس میکردم عمیقا بمن دلبستگی پیدا کرده و درانتظار دیدارمان بود، تا مادرش یکروز زنگ زد و گفت هر دو دخترهایش نامزد کردند، آمادگی دارد تا من به ایران بروم و همزمان با آنها با گلی ازدواج کنم. من خیلی زود بار سفربسته و رفتم، ولی متاسفانه مشکلاتی برای نامزدی پیش آمد، عروسی های خواهرانش عقب افتاد، درعوض پدرگلی پیشنهاد داد ما بدون هیاهو ازدواج کنیم و به آلمان برویم. بهرحال ایندو هم بزودی با نامزدها وصلت خواهند کرد.من و گلی رسما ازدواج کردیم ولی جشنی نگرفتیم، من او را با خود به آلمان بردم و زندگی مشترک مان را شروع کردیم. گلی یک فرشته بود و من بدلیل زن سالاری مادرم در طی سالها و مظلومیت پدرم، گاه بدون دلیل سبب آزار گلی می شدم، به او زور می گفتم، بهانه می گرفتم و با او یک هفته حرف نمی زدم، ولی با متانت خاصی تحمل می کرد و من هم بعد از مدتی پشیمان می شدم و باز هم روابط مان حسنه می شد من دلم می خواست «گلی» همه فنون دلبری را بداند، او را گاه با زنان و دختران آلمانی مقایسه می کردم، حتی با بعضی از دخترهای ایرانی که سالها در آلمان زندگی کرده بودند، ولی گلی چنین نبود، او یک زن خالص و پاک و نجیب و عاشق بود، بعضی اوقات همه کار می کرد تا مرا راضی کند. حتی می پرسید من چه کارها باید بکنم تا تو را به هیجان بیاورم؟ من دستوراتی می دادم، ولی چون در ذات او نبود، حرکاتش مصنوعی می شد و مرا بیشتر عصبانی می کرد.
یکی دو بار چند فیلم پورنو به خانه آوردم و از تلویزیون پخش کردم، ولی دیدم که گلی به شدت ناراحت شد، به گریه افتاد، همه بدنش می لرزید من این حرکت و رفتار را به حساب مدرن نبودن اش می گذاشتم، او را مسخره می کردم، تا به گریه اش نمی انداختم، آرام نمی گرفتم. گاه خودم فکر می کردم دارم انتقام پدرم را می گیرم، پدری که سالها تحت فرمان و زورگویی مادرم بود و از خود اختیاری نداشت و تازه مادرم گاه جلوی جمع او را مردی ناتوان وبی عرضه خطاب می کرد و پدرم چون همیشه سکوت میکرد.
یکبار که حدود یک هفته من گلی را آزار دادم، در میان گریه گفت اگر مرا نمی خواهی طلاقم بده، من هم فردا بدنبال طلاق رفتم و بعد از 6 ماه علیرغم سرزنش فامیل و آشنایان او را طلاق دادم و گلی به ایران بازگشت.
بعد از چند ماه من احساس کردم بدون گلی امکان ادامه زندگی ندارم، چون همه لحظات با او بودن را به یاد می آوردم. یاد اذیت هایم می افتادم و یاد نجابت و پاکی و مهربانی گلی، که چقدر تحمل کرد، چقدر با من کنار آمد و وقتی طلاقش دادم 48 ساعت اشک می ریخت.
من با خواهرم در ایران حرف زدم وگفتم میخواهم گلی را برگردانم، گفت پدر ومادرش چنان از دست تو عصبانی هستند که تحت هیچ شرایطی اجازه این آشتی را نمی دهند. من گفتم شماره تلفن خصوصی گلی را به من بده، گفت گلی حق ارتباط تلفنی با کسی را ندارد، بعد هم گفت چرا می خواهی این دختر را زجر بدهی؟ تو با یک سیستم دیگری زندگی کرده ای، با چنین زنانی امکان زیر یک سقف زندگی را نداری، برو بدنبال یک دختر آلمانی و خودت را خلاص کن.
بعد از چند ماه، یک شب گلی زنگ زد، من از شوق به گریه افتادم ولی نشان ندادم، گفت خیلی دلش برای من تنگ شده، خواب بدی دیده و حالا زنگ زده خیالش راحت باشد که من دچار حادثه ای نشده ام، من خیلی خونسرد و ظاهرا بی تفاوت با او برخورد کردم دوباره به آن حالت احمقانه خود فرو رفته بودم، در یک لحظه خواستم بگویم من هم دلم برایت تنگ شده، ولی دیر بود چون تلفن قطع شد. آن شب تا صبح نخوابیدم، از آن بی رحمی، بی تفاوتی، مردسالاری و غرور خودم شرم کردم، به خواهرم زنگ زدم و ماجرا را گفتم، باورش نشد و گفت گلی چنین جراتی ندارد، چون شب و روز تحت نظر پدر و برادرش زندگی می کند.
من در طی سالها، دو سه دوست دختر عوض کردم، هیچکدام حتی یک ذره جای گلی را پر نکردند، گاه جلوی عکس بزرگ گلی می ایستادم و عذرخواهی می کردم و میخواستم دوباره به من زنگ بزند ولی هیچ خبری نبود. تا خواهرم خبر داد گلی بزودی با یک دکتر ازدواج می کند. من چنان عصبانی شدم که تلفن را خورد کردم و با صدای بلند شروع به ناسزا کردم بطوری که همسایه ام صدایش در آمد.
من میدانم که گلی عاشق من است، بهمین جهت تصمیم گرفته ام، به ایران بروم، به هر طریقی شده گلی را پیدا کنم، نه تنها جلوی این ازدواج را بگیرم، بلکه او را با خود به آلمان بیاورم ، چون هنوز مدارک طلاق ما در آلمان رسمیت نیافته است.
از سویی می ترسم غوغایی برپا شود، گلی اذیت بشود، من دچار دردسر بشوم، ولی در نهایت من نمی توانم او را فراموش کنم.نمی توانم اجازه بدهم او با مرد دیگری ازدواج کند من حاضرم همه کار بکنم ولی از شما می پرسم راه چاره من چیست؟
احمد- هامبورگ