من وجلال با برنامه ریزی حساب شده به کانادا آمدیم، من ونکوور را برگزیدم، چون ازحال و هوایش خوشم آمده بود زندگی آرام وبدون دغدغه ای را با تنها دخترمان شروع کرده بودیم، هر دو کار میکردیم، سرگرمی مان سفر بود و رفت و آمدهای محدود با چند دوست خانوادگی.
در پنجمین سال اقامت مان، یکروز صبح که بیدار شدیم، دخترمان را در بسترش مرده یافتیم، دخترک مان براثر سکته قلبی رفته بود. حتی پزشکان هم باورشان نمی شد، من در برابر این ضربه سنگین از پای افتادم، به مشروب پناه بردم، جلال هشدار می داد که مشروب عاقبت خوبی ندارد، می گفت پیری زودرس می آورد، از بیرون و درون آدم را از هم می پاشد، ولی من که تنها با مشروب آرام می شدم، اصلا توجه نداشتم.
کار مشروبخواری من به جایی رسید، که از کارم اخراج شدم، دوستان و فامیل میلی به رفت و آمد با ما را نداشتند، همه آن دوستان خوب را از دست داده بودیم، چون هم گاه حرفهای بدون کنترل و دریده ای می زدم و هم بیشتر اوقات حوصله دیدن کسی را نداشتم. عقیده ام بر این بود که خدا هم به ما پشت کرده است وگرنه چرا باید از میان میلیونها کودک، دختر معصوم ما را ببرد؟ جلال صبور بود، به هر بهانه ای با من حرف میزد، از عوارض مشروب می گفت، هرچه مشروب بود از جلوی دستم دور می کرد، با من به مهمانی وحتی رستوران نمی رفت، چون من بدلیل نوشیدن مشروب، حرکات طبیعی نداشتم.
کم کم مشروب بروی رفتار و کردار من با جلال تاثیر گذاشت، می دیدم که بیشتر اوقات حوصله دیدن مرا در آن وضعیت ندارد. با من هیچ جا نمی آمد، کسی را به خانه دعوت نمی کرد، همین مرا بیشتر در مشروب غرق می کرد تا یک شب بدلیل مستی تصادف کردم، پلیس فهمید من مشروب خورده ام، خود بخود دستگیر شدم، به زندان افتادم، تا جلال به دادم رسید و مرا آزاد کرد ولی بمن فهماند که اگر یکبار دیگر دستگیر شوم دیگر راه نجاتی نیست، همین حالا هم باید کلی جریمه بدهم، دردسر بکشم، 3 ماه رانندگی نکردم، چون جلال اتومبیل را به بهانه تعمیر به یک تعمیرگاه سپرده بود، ولی من دوباره شروع کردم، مشروب را هم پنهانی می خوردم، خودم می دیدم که صورت و چشمانم همیشه ورم دارد، گاه چشمانم به شدت سرخ می شد، گاه معده درد داشتم، گاه احساس می کردم پهلوی چپم می سوزد، بیک پزشک مراجعه نمودم، خیلی بمن هشدار داد، ولی من گوشم بدهکار نبود.
یکبار به یک عروسی رفته بودیم، من با حرکات ورفتارم، با رقص های مسخره، باحرفهای عجیب و غریب چنان کردم، که جلال دستم را گرفت و در نیمه های مجلس مرا به خانه آورد و گفت تو آبروی مرا برده ای، من دیگر حاضر نیستم با تو به هیچ مجلسی بیایم، اگر مشروب را ترک نکنی من ناچار به طلاق میشوم، من می خندیدم و می گفتم، یعنی مرا در این جنگل رها می کنی؟ من که کسی را ندارم، دق می کنم و می میرم. می گفت از عاقبت تو می ترسم. اینکه بلایی سر خودت یا آدمهای دیگر بیاوری.
یک شب که با هم درمنزل دخترخاله ام، که مریض بود می رفتیم، من با اصرار پشت فرمان نشستم، جلال عصبانی بود ولی من اهمیت نمی دادم، تا ناگهان من با یک اتومبیل برخورد کرده و سبب شدم از جاده خارج شود و به دیواره کنار جاده برخورد کند. جلال بلافاصله جای خود را با من عوض کرد و به راننده آن اتومبیل که زخمی شده بود و پلیس وانمود کرد که او راننده بوده است، کاری ندارم که چه دردسرهایی کشیدم ولی باز هم تنبیه نشدم، تا سرانجام جلال تقاضای طلاق کرد، در این فاصله با خانواده من حرف زد، تا چشم باز کردم، با حکم طلاق روبرو شدم، جلال آپارتمان را بمن بخشیده بود، ماهانه ای هم برایم به حساب واریز می کرد، بعد هم بکلی راهش را از من جدا کرد.
همان روزها مادرم از ایران آمد، از وضعیت جسمی و روحی من به شدت ترسیده بود، هر شب گریه می کرد و با التماس می گفت ترا بخدا به داد خودت برس، این وضع عاقبت خطرناکی دارد، ولی من می دیدم که قدرت ترک اعتیاد ندارم، حتی بیک پزشک مراجعه نمودم، دستورالعمل هایی داد که از عهده من بر نمی آمد، از سویی من بیشتر پول ماهانه ام را صرف مشروب می کردم، مادر بیچاره ام به بهانه های مختلف، مشروبات را پنهان می کرد، ولی من باز هم می خریدم تا اینکه او هم کم کم دست کشید و مرا بحال خود رها کرد.
از زبان یکی از دوستانم شنیدم که جلال با خانمی زیبا و جوان دوست شده و مرتب در رستوران ها و محافل دوستان در رفت و آمد است، دیگری می گفت جلال جوانتر شده و در تدارک خرید یک خانه و احتمالا ازدواج دوباره است. غصه می خوردم، ولی خیلی زود با مشروب فراموشم میشد. خودم را بارها در آینه دیدم، واقعا پیر و شکسته شده بودم، صورتم انگار دو برابر شده بود. کم کم دستهایم دچار لرزش شد و بارها لیوان از دستم افتاد.
با آمدن خواهرانم از سوئد و لندن، من کوشیدم تا شاید مشروب را ترک کنم، با پیشنهاد آنها بستری شدم، ولی وقتی یکروز جلال را با خانمی در خیابان دیدم، حالم خراب شد و باز مشروب را شروع کردم.
من دیگر رانندگی نمی کردم چون گواهینامه نداشتم، با اتوبوس رفت و آمد می کردم، بارها درون اتوبوس به خواب رفتم، با فریاد راننده از جا پریدم. بارها در ایستگاه اتوبوس خواب رفتم، یکی دو بار در فروشگاهها روی زمین غلتیدم، معلوم بود حالم خراب است، تا یکروز جلوی راه جلال ایستادم، وقتی اوآمد خودم را به آغوش اش انداختم و گفتم دوباره مرا بپذیرد، اگر دوستم بدارد، مشروب را ترک می کنم! طفلک جلال می گفت من حاضرم کمکت کنم، من همیشه تو را دوست داشتم و دارم، ولی در این مدت مسیر زندگیم عوض شده است. از آن روز ببعد به هر بهانه ای سر راه جلال ظاهر می شدم و در ضمن شروع به ترک مشروب کردم، او می دید که من دارم جان تازه می گیرم، می گفت من پشت تو می ایستم، فقط پیگیر باش، سعی کن بدنبال سلامت خودت بروی، تو هنوز جوان هستی، هنوز خیلی کارها در پیش داری، من می گفتم اگر تو را دوباره داشته باشم، از هیچ سد و مانعی نمی هراسم.
من سرانجام مشروب را ترک گفتم و دریک باشگاه ورزشی هم مشغول شدم، درهمان حال از جلال خواستم به آپارتمان من بیاید و زندگی خود را دوباره شروع کنیم ولی جلال گفت من به خانمی قول ازدواج دادم، من آدم ناجوانمردی نیستم، من هنوز تو را دوست دارم، ولی این دوست داشتن با گذشته تفاوت دارد. من گفتم اگر با تو زیر یک سقف نروم، دوباره ویران می شوم جلال عاقبت یکروز گفت تو مرا در بن بست گذاشته ای من نمی دانم چکنم.
اینک من از شما می پرسم براستی چه کنیم؟ آیا این حق من نیست که جلال را به زندگیم برگردانم؟ آیا باید دست بکشم و دوباره در مشروب غرق شوم؟
نادیا- ونکوور