18 سال پیش بدنبال یک درگیری قانونی، پدرم تصمیم گرفت به لندن کوچ کنیم، خیلی سریع آنچه داشتیم فروخت، بخشی را برای عمویم در لندن به نوعی فرستاد و بخشی را نزد خاله ام در تهران به امانت گذاشت و راه افتادیم.
آنروزها بدلایلی گرفتن ویزا سخت بود، به هر دری زدیم موفق نشدیم، عاقبت پدرم بدنبال پناهندگی رفت، مسئولان پناهندگی ما را به یک شهرک دور فرستادند چون دوستان به پدرم گفته بودند، خود را بی پول و فقیر معرفی کنید، تا پرونده تان زودتر بکار افتد، خودبخود ما را به آن شهرک حواله کردند.
منطقه ای مثل دهات شمال ایران بود. مردم مهربان و مهمان نوازی داشت. ما باتفاق یک خانواده دیگر در یک خانه قدیمی زندگی می کردیم. پدرم طاقت ماندن در آن منطقه را نداشت و به هر بهانه ای به استانبول می رفت.
من و مادر و برادر کوچکم، بیشتر اوقات درون اتاق مان، به تلویزیون چسبیده بودیم و دلمان به سریال ها، فیلم ها و شوهای ترکی خوش بود گاهی هم با همان زنها و دخترهای محلی، به باغات اطراف میرفتیم و میوه می چیدیم.
یکبار که من سردرد شدیدی داشتم و خوابیده بودم، پدرم سفارش مرا به یک همسایه کرده و باتفاق مادر و برادرم، به دیدار شوهرخاله ام در استانبول رفتند، من که بعد از 4 ساعت حوصله ام سر رفته بود، بیرون آمدم و در اطراف قدم میزدم، که متوجه دو جوان روس شدم، که دورتر از ما، در یک مجموعه آپارتمانی زندگی می کردند، آنها سایه به سایه من می آمدند و درست لحظه ای که من به یک کوچه باریک پیچیدم، آنها راه را بر من بستند و یکی دهانم را گرفته و دیگری مرا بغل کرده به سوی یک انبار متروکه بردند و هر دو بمن تجاوز کردند. من بشدت ترسیده بودم، هر دو بمن اسلحه نشان دادند و گفتند اگر صدایم در بیاید، همه خانواده ام را خواهند کشت. من به اتاقم برگشتم. دچار خونریزی شده بودم. همه بدنم درد می کرد، درون حمام کوچک ساختمان، با آب سرد خودم را شستم، بعد هم یک مشت قرص مسکن خوردم و خوابیدم.
شب دیروقت پدر و مادرم آمدند. من در حالتی شبیه بیهوشی بودم، مادرم بخیال اینکه من بشدت سرما خورده ام، کلی دارو، قرص و شربت بمن خوراند و همان طور رهایم کرد، من تا دو سه روز به بهانه سرماخوردگی در بستر بودم، تا یک شب یکی از آن جوان ها با یک جعبه شیرینی ظاهرا به عیادت من آمد، ولی همچنان تهدیدم کرد که صدایم در نیاید.
یک هفته بعد آن دو جوان غیب شان زد. من تاحدی خیالم راحت شد، پدرم به بهانه اینکه برای ما از ایران پولی رسیده، همه را به استانبول برد در یک هتل نسبتا ارزان قیمت اتاق گرفت و ما بعد از 3 ماه، به خیابان ها و فروشگاه های شلوغ رفتیم، با کلی ایرانی مسافر آشنا شدیم. گرچه من از یادآوری آن حادثه شب و روز تنم می لرزید و گاه تا صبح بیدار می ماندم و از خود می پرسیدم در آینده چگونه این ماجرا را حل کنم؟ ضمن اینکه من از هر نوع دوستی با پسرها و مردها می ترسیدم، بارها جوان های تازه رسیده از ایران و یا مسافران آمده از امریکا و اروپا از من تقاضای دوستی و حتی خواستگاری کردند، ولی به همه جواب رد دادم.
در این میان پسر یکی از دوستان قدیمی پدرم که دکتر جوانی بود و از امریکا برای دیدار فامیل در ترکیه آمده بود، در همان دو سه روز اول بمن دلبستگی پیدا کرده و حاضر شده بود با من ازدواج کند و مرا با خود به نیویورک ببرد ولی من بدلیل همان حادثه، جواب رد دادم و به توصیه پدرم توجه نکردم. تا آن که یک شب پدرم مرا به حرف کشید و گفت چرا به بخت خود لگد میزنی؟ من که به گریه افتاده بودم، ناگهان گفتم من از هرچه مرد بیزارم. من هیچگاه ازدواج نمی کنم. مرا رها کنید، بگذارید با غم خود بسازم. این حرف سبب کنجکاوی پدر و پیگیری مادرم شد، من به مادرم گفتم آن روز که شما به استانبول رفتید مردی بمن تجاوز کرد، ولی جرأت نکردم بگویم آن دو جوان روس چنین بلایی سرم آوردند، می ترسیدم آنها را پیدا کنند، آنها که بنظر خطرناک می آمدند.
از آن روز به بعد پدر و مادرم شب و روز مراقب من بودند. پدرم حتی مرا نزد یک روانشناس برد، ولی نتیجه ای نداشت تا ما به آلمان رفتیم. چون آن کشور ما را بعنوان پناهنده پذیرفته بود. پدر گفت بعد از دو سه سال به انگلیس و یا امریکا خواهیم رفت.
زندگی در آلمان، کم کم مرا از آن کابوس ها دور کرد. شروع به ادامه تحصیل کرده در ضمن در یک کودکستان کار می کردم، چون عاشق بچه ها بودم. دو سه حادثه در آن کودکستان و نزدیک آن برای بچه ها پیش آمد، که من قهرمانانه به کمک بچه ها رفتم، چون واقعا هیچ چیز مرا نمی ترساند. خصوصا حوادثی که به مردها مربوط بود. از جمله مردی که قصد ربودن بچه ای را داشت و من تا پای خفه کردن او پیش رفتم ولی بعنوان قهرمان معرفی شدم و در روزنامه های محلی درباره ام نوشتند. یک خبرنگار آلمانی به سراغم آمد که بسیار مودب و هشیار بود، بعد از حدود نیم ساعت بمن گفت که تو بدلیلی از مردها می گریزی، آیا کسی بتو حمله کرده؟ آیا مورد تجاوز قرار گرفتی؟ من به گریه افتاده، همه چیز را برایش گفتم و او قصه زندگی مرا بدون نام در روزنامه چاپ کرد، ولی من خیلی ناراحت شدم، بطوریکه فکر می کردم همه مردم از ماجرای من خبر دارند و مرا نگاه می کنند، پدرم ناراحت شد و به سراغ آن خبرنگار رفت و وادارش کرد از من عذرخواهی کند، جالب اینکه اریک از من خواستگاری کرد، نمیدانم چرا به او جواب مثبت دادم.
6 ماه بعد در اوج عشق با اریک ازدواج کردم و زندگی مشترک خود را آغاز کردیم، من آنروزها می دیدم چقدر پدر و مادرم خوشحال هستند ، چرا که فکر نمی کردند بدنبال آن حادثه، من دوباره سر و سامان بگیرم.
مارگو، خواهر اریک که سالها با او قهر بود و در مونیخ زندگی می کرد، بعد از ازدواج با مرد دلخواه خود صاحب دو دختر دوقلو شده بود، به اریک زنگ زد و گفت می خواهد بدیدارش بیاید، اریک خوشحال شد چون در حقیقت روابط شان بخاطر لجبازی های مارگو به هم خورده بود. مارگو در ضمن خبر داد که شغل خوبی در یک بیمارستان هامبورگ پیدا کرده و برای همیشه به این شهر می آید.
اریک طبقه زیرزمین خانه را برای مارگو و شوهر و بچه هایش آماده کرد. یکروز که من خسته از سرکار آمده بودم، جلوی در با مارگو روبرو شدم که کاملا شبیه اریک بود. او را بغل کرده و بوسیدم و بعد هم به سراغ دوقلوهایش رفتم، کلی با هم سرگرم بودیم و انتظار مردها را می کشیدیم که برای تهیه شام بیرون رفته بودند.
نیم ساعت بعد، من از حمام بیرون آمدم، باتفاق اریک به طبقه پایین رفتیم و من ناگهان در آستانه در با چهره ای روبرو شدم که بندبند وجودم را لرزاند، و بی اختیار روی زمین غلتیدم، اریک وحشتزده بالای سرم آمد و گفت چه شده؟ من که قلبم داشت از سینه ام بیرون می آمد، تا حدی بر خود مسلط شده و گفتم فقط مرا به اتاقم برسان، بگذار بخوابم.
اریک مرا به اتاقم برد، برایم آب میوه آورد و ظاهرا مرا خواباند و رفت، او نمی دانست بر من چه گذشته است. من در واقع با یکی از همان دو جوان روس روبرو شدم، که حالا شوهر خواهر اریک شده بود.
من سالهاست همدم زندگیم مجله جوانان است، همین امشب قصه ام را برایتان ایمیل می کنم و می خواهم بمن بگویید چه کنم؟ آیا چهره این فامیل تازه را رو کنم؟ آیا لب فروبندم و سکوت کنم… واقعا چکنم؟ من به بهانه وضع حمل دوستم مهتاب به دوسلدورف آمده ام تا وقت تصمیم گیری داشته باشم…
شبنم – آلمان