از روز اول تولد، دخترم در گردن و دست هایش لرزش هایی داشت که با همه تلاش های من، درمان خاصی برایش پیدا نشد و همین مرا همیشه غصه دار کرده بود.
من وقتی دخترم کمی قد کشید و میان سرها سردرآورد، بخاطر هم سن و سالان اش که او را مسخره می کردند، گاه دست ها و گردنم را تکان می دادم و می گفتم چنین تکان هایی طبیعی است، خیلی ها با آن بدنیا می آیند ولی بعد از ازدواج و بچه دار شدن بمرور التیام می یابند. می دانم که حرف درستی نزدم ولی همین سبب دلخوشی دخترم سودابه شد. سودابه اهل ورزش ، دویدن و حتی والیبال بود، تا زمان زندگی در ایران، با موفقیت در این رشته خودی نشان می داد و در مسابقات دختران، گاه مقام می آورد و من مرتب می گفتم که سبب افتخار خانواده است.
احساس کردم در ایران، همیشه آدم ها به نوعی سودابه را آزار میدهند. ضمن اینکه بیشتر دختران هم سن و سال اش، نامزد یا شوهر می کردند و دور و بر او خالی می شد و من غصه را در عمق چشمانش می خواندم، تا شوهرم را بدنبال بیماری قلبی از دست دادم و تصمیم گرفتم با تشویق خواهرانم به آلمان بیایم و در «هامبورگ» زندگی تازه ای را آغاز کنم.
خوشبختانه در آلمان سودابه احساس راحتی می کرد، چون نه تنها کسی او را بدلیل این نقص آزار نمیداد، بلکه مورد مهر مردم و اطرافیان و حتی همکلاسی هایش در کالج بود، خصوصا که سودابه بهترین شاگرد کالج شده بود و معاون کالج مدتی او را بعنوان استاد جانشین دعوت بکار کرد و همین سبب محبوبیت زیاد او شد، چرا که سودابه با جان و دل به بچه ها درس می داد، بخاطر تسلط به زبان انگلیسی، بعد از ظهرها برای 20 شاگرد، کلاس مجانی گذاشته بود.
من تنها آرزویم این بود که روزی سودابه به جوانی دل ببندد و البته عشق دو طرفه ای که او را بکلی دچار تحول می کرد، ولی چندبار دوستی با جوان های ایرانی و آلمانی و ترک، بی سرانجام بود، آنها قصد سوءاستفاده داشتند، من بموقع سودابه را هشیار کردم و او خودش را کنار کشید، ضمن اینکه تا حدی نسبت به اینگونه روابط بدبین شده بود.
چندی بعد یکی از استادان کالج عاشق سودابه شد ولی بدلیل فاصله سنی زیاد، دخترم خود را کنار کشید و همین سبب دشمنی آن استاد و کنار گذاشتن سودابه از کادر آموزشی شد.
من سودابه را کمک کردم، تا در یک مؤسسه بزرگ آموزشی، آمریکایی به کار بپردازد، آنها که در ضمن بیشتر شاگردان شان از خاورمیانه و ترکیه بودند، سودابه را بخاطر تسلط به زبان فارسی، ترکی، آلمانی و انگلیسی با حقوق خوب استخدام کردند و من خیالم راحت شد چون آن موسسه بسیار معتبر و وابسته به دولت آمریکا بود.
در آن موسسه بود که سودابه با یک جوان اهل چین بنام «یان چو» آشنا شده و خیلی زود بهم دلبستگی پیدا کردند، یان چو خیلی خوش قیافه بود، بسیار خوش سر و زبان و در ضمن از یک خانواده تحصیلکرده چینی، که همه خانواده یا معلم بودند و یا به نوعی به فعالیت آموزشی مشغول بودند. من از اینکه دخترم با چنین خانواده ای آشنا شده و همه دورش را گرفته و غرق محبت اش می کردند سرازپا نمی شناختم چه چیزی بالاتر از این که هم پسر خانواده و هم همه اعضای فامیل عاشق سودابه بودند.
«یان» می گفت قصد دارد در آینده چند بوتیک باز کند و بکار مدلینگ ، طراحی و تهیه لباس های زنانه بپردازد. من خوشحال بودم، چون من هم چنین آرزویی داشتم، قبلا هم به نوعی به یان گفته بودم که قصد فروش خانه بزرگ مان در ایران و انتقال همه سرمایه مان را به آلمان دارم. او هم می گفت خانواده اش سرمایه خوبی برای آینده او آماده کرده اند و او می تواند با سودابه بزرگترین کمپانی فشن و مدلینگ را برپا سازد.
وقتی من فهمیدم که ایندو عاشق هم شده اند و دخترم از شوق در خانه پرواز می کند و آواز می خواند و کمتر لرزش در گردن و دست هایش دیده میشود، من به ایران رفتم، همه آنچه داشتم، از جمله چندین قطعه زمین در شمال و کرج را هم فروختم و همه آن سرمایه را از طریق برادرم به آلمان آوردیم، یک بلاک ساختمان را در یک نقطه خوب شهر هامبورگ خریدم و به دلخواه دخترم و یان، دو بوتیک و چند سالن برای فشن شو و تعلیم مدل برپا کردم. برادرم البته با این اقدام عجولانه من موافق نبود ، ولی وقتی میدید که سودابه چگونه پر گشوده و همه زندگی و امیدش در یان خلاصه شده است، کوتاه آمد و گفت راستش من هم حاضر بودم میلیونها خرج کنم و دخترم را اینگونه خوشحال ببینم.
من دلم می خواست سودابه و یان با هم ازدواج کنند، ولی یان می گفت تا همه سالن ها آماده نشود، تا سودابه بعنوان مدیر این کمپانی بزرگ بر صندلی خود تکیه نزند، من صبر می کنم و بعد به شیوه سنتی چینی و ایرانی به خواستگاری اش می آیم.
من یان را به خاطر این انساندوستی و احترام به فامیل و وفاداری اش ستایش می کردم و می گفتم اگر همه دنیا را بگردم، هیچگاه چنین دامادی پیدا نمی کنم. یان دستهای مرا می بوسید و می گفت من اگر صدبار بمیرم و زنده شوم، هیچگاه بجز سودابه با کسی ازدواج نمی کنم.
بالاخره بوتیک ها و سالن ها بکار افتاد و قرار ازدواج آنها را گذاشتیم، سودابه آرام و قرار نداشت، به هر دری میزد تا برای شب عروسی اش گران ترین گل ها، تزئینات، خواننده ها و رقصنده ها را دعوت کنند.
در شب عروسی سودابه، من حدود 500 مهمان دعوت کردم، از دوستان و فامیل خودم تا دوستان و فامیل یان، هزینه سنگینی در برداشت، ولی برای من مهم نبود، من می خواستم قشنگ ترین خاطره را برای دخترم بسازم.
همان شب کسی به تلفن دستی من دوبار زنگ زد و گفت برایتان خبر خوشی ندارم. من عصبانی شدم و فریاد زدم اگر خبر خوشی نداری بهتر است زنگ نزنی. مراسم ازدواج سودابه و یان برگزار شد، آنها زن و شوهر شدند، همه مهمانان در حال خوردن غذا و مشروب و رقص و پایکوبی بودند، من ناگهان متوجه غیبت یان شدم ، سودابه هم بدنبال او بود، من به سوی آشپزخانه رفتم، تلفن دستی ام باز هم زنگ زد، صدای گرفته ای گفت برو پشت پارکینگ، درون یک اتومبیل استیشن قرمز رنگ، صحنه ای را خواهی دید که تکانت میدهد. من به آنسوی پارکینگ رفتم، به آن اتومبیل رسیدم، از درونش صدا می آمد، با آرامی و در حالیکه قلبم از سینه بیرون می آمد، در را باز کردم، در یک لحظه نزدیک بود از وحشت قالب تهی کنم، یان عریان در آغوش زنی در حال معاشقه بود، هر دو با دیدن من فریاد زدند. من روی زمین زانو زدم. یان با گریه بپایم افتاد و خواست او را ببخشم گفت بدلیل مصرف مواد، این اشتباه را کرده، اگر او را ببخشم، همه عمر برده سودابه خواهد بود.
من حرفی نزدم ولی نیم ساعت بعد مرا به بیمارستان بردند، به سودابه گفتم بدلیل هیجان بسیار دچار این حالت شده ام. بعد هم آنها فردا به ماه عسل رفتند. من اینک درمانده ام که چکنم؟ حقیقت را به دخترم بگویم و او را برای همیشه بشکنم؟ یا سکوت کنم و از دیدن یان رنج بکشم. راستی چکنم؟
سپیده – آلمان