بخاطر انتقام، زني آشوبگر شدم
سنگ صبور عزيز
شايد از ديدگاه تو و همه آنهايي كه اين ماجرا را ميخوانند، من آدم گناهكاري جلوه كنم، ولي اگر خوب به زندگي من توجه كنيد، ميبينيد من چاره اي جز انتقام نداشتم
من بعنوان خوشگل ترين دختر فاميل شهرت داشتم، باور كنيد بيش از 50 خواستگار داشتم، از همه صنف و رشته اي بودند، جوان و ميانسال و بزرگسال بودند، ولي من در ميان آنها چشمم يكي از آنها را گرفت،مهدي را كه بسيار خوش سر و زبان بود، چهره آرام و مهرباني داشت و در دو سه برخورد روي من تاثيرعميقي گذاشت.
من با مادرم حرف زدم و به او فهماندم مهدي را پسنديده ام، او هم دلش ميخواست من هرچه زودتر ازدواج كنم، البته وقتي پدر ومادرم رضايت كامل خودرا اعلام نمودند كه مهدي گفت براي هميشه راهي كاناداست و ميخواهد مرا با خود ببرد ازدواج ما درمدت دو ماه انجام شد، پدرم همه امكانات را در اختيار گذاشت، پدر و مادر مهدي هم از اين وصلت خوشحال بودند.
سال 2001 ما به كانادا آمديم، شوهرم قبلا در تورنتو زندگي كرده و گرين كارت هم داشت، وقتي هم وارد شديم با سرمايه اي كه پدرم نيز به آن اضافه كرده بود، يك رستوران ايتاليايي در يك منطقه خوب خريد، قرار شد من هم در آنجا كار كنم، تا سرم گرم باشد. رستوران در يك محله خوش آب وهوا بود، مشتريان ما همه آدمهاي پولداري بودند، گاه در ميان شان هنرمندان معروف كانادايي وامريكايي هم ديده ميشدند.
ما هر دوعاشق بچه بوديم، قرار شد وقتي من حامله شدم، در خانه بنشينم وتا 2 سالگي اش، زن خانه باشم. روزي كه فهميدم من دو قلو حامله هستم، هر دو از شوق گريستيم، چون ما دو تا فرزند ميخواستم، حالا هر دو در راه بودند نكته جالب اينكه صاحب يك دختر و يك پسر شديم، مادرم ميگفت جنس تان جور شد، ديگر نيازي به بچه دار شدن نداريد من واقعا تا حدود يك سال ونيم، سخت گرفتار دوقلوها بودم، چون آنها گرفتاريهاي خود را داشتند، كه مضاعف بود، ولي بهرحال شيرين.
در آستانه دوسالگي بچه ها، من احساس كردم بدجوري از محيط خانه خسته شده ام، با شوهرم حرف زدم او موافقت كرد يك بيبي سيتر بگيريم، در روزنامه هاي محلي آگهي داديم، ولي هر كسي آمد هر دو ايراد ميگرفتيم، نتيجه اش اين بود كه پشيمان شديم ومن همچنان پرستاري بچه ها را عهده دار شدم، همزمان رفت و آمدهاي ما شروع شد، با دو سه خانواده ايراني كه بعضي هايشان تازه به كانادا آمده بودند،جمع مان گرم وصميمي بود، در هفته حداقل سه شب دور هم بوديم در آن جمع، شعله زن زيبا و خوش اندامي بود، بيشتر به اين دوستي علاقه نشان ميداد، او خود صاحب دختري بود.من هم بدم نميآمد. ولي از اينكه ميديدم شوهرم مرتب دور و بر او ميپلكد با او خوش و بش دارد، ناراحت ميشدم بطوري كه سعي كردم رفت وآمدم را با شعله محدود كنم، او هم خودش فهميد و بمرور كناره گرفت.
بعد از 3سال ونيم من فهميدم شعله وشوهرم در بيرون خانه با هم هستند،من به شوهرم اعتراض كردم، بكلي حاشا كرد من هم بخودم قبولاندم كه مسئله جدي نبوده است، ولي وقتي بخودم آمدم كه شعله از شوهرش طلاق گرفته ومهدي هم با من جنگ براه انداخت و عاقبت اش جدايي مان بود، اين رويداد مرا بكلي از پاي انداخت نه تنها نزد فاميل و دوستان سرافكنده شدم بلكه بچه هايم نيز صدمه روحي ديدند، چون شعله ومهدي بكلي تورنتو را ترك گفتند چون مهدي رستوران را فروخته و خانه را هم بمن بخشيده بود و پس اندازمان را هم نصف كرديم، من هم با قبولي سرپرستي بچه ها ديگر از او پولي نخواستم و بكلي نام اش را در زندگيم خط زدم.
خبر ازدواج آنها را بعد از 3 ماه شنيدم و بدنبال آن خبر آوردند كه يك رستوران در نيويورك خريده اند و ظاهرا خوش هستند، اين رويداد مرا چنان دچا رخشم كرد كه تصميم گرفتم از مردها و زنها انتقام بگيرم، چون بعدا فهميدم خيلي از دوستان و اطرافيان دو سال از ماجراي ايندو خبر داشتند و پنهان ميكردند حتي چندنفرشان آنها را به خانه هاي خود هم دعوت كرده بودن.من ناگهان مبدل به يك زن انتقامجو شدم، ميخواستم هرچه زندگي خوشبخت را بهم بريزم، براي بچه ها پرستاري گرفتم به شكار مردان متاهل رفتم در طي 6 ماه حداقل 5 مرد متاهل را بدنبال خود كشيدم، با آنها چنان كردم كه حاضر بودند زندگي خود را از هم بپاشند و من ابتدا مچ شان را نزد خانوادههايشان بازكرده، بعد رهايشان ميكردم، يكي از آنها تا پاي خودكشي هم رفت،ولي من او را رها كرده و بدنبال مرد ديگري رفتم، از اينكه زندگي خود را از هم ميپاشيدم لذت ميبردم، تا حدود يكسال پيش، مردي راكه با وجود همسري زيبا و فرزندان فوق العاده بدنبال من ميدويد و حاضر بود، همه زندگي اش را از هم بپاشد، با شكايت از طريق يك وكيل به دادگاه كشاندم ومدعي شدم او با وجود همسر مرا فريب داده و مرا از يك خواستگار ثروتمند و خوب واداشته است، آن آقا چنان شوكه شد كه همان روز با دريافت نامه وكيل تصادف هولناكي كرده و به بيمارستان منتقل شد ومن شنيدم درحال كوماست، به عنوان همسر يكي از دوستانش به بيمارستان رفتم وديدم كه همسر و بچه هايش پشت در اتاق اش اشك ميريزند، اين منظره مرا تكان داد برخود لعنت فرستادم كه چرا خودم را به چنان سقوطي كشانده ام . پشيمان و سرافكنده به خانه آمدم، تازه متوجه شدم چقدر از بچه هايم دور افتادهام بچه هايي كه اندوه جدايي از پدر آنها را غمگين كرده بود وحالا من با فرار از خانه بيشتر آنها را در همان عالم كودكي بي نوازش و تنها گذاشته م.
از فردا پرستارم را مرخص كردم و خودم با بچه ها به سفر رفتم، راهم را عوض كردم،همزمان مادرم از ايران آمد و من سر كار دلخواهي رفتم وزندگي تازه ام را از پايه ساختم، خصوصا كه فهميدم آن آقا از بيمارستان خارج شده به خانه رفته، وكيل من هم به او خبرداد كه من شكايت را پس گرفته ام وهمين او را سرحال به آغوش خانواده اش بازگرداند و من خيالم راحت شد.
حدود 3 ماه قبل يكروزجلوي خانه با مهدي روبروشدم، پشيمان وشكسته به سراغم آمده بود، ميخواست اورا ببخشم ميگفت دوري از من و بچه ها او را از پاي انداخته است، تنها آرزويش بازگشت به خانه است، او را با فرياد ازخود راندم ولي فردا بدليل خواهش مادرم اجازه دادم بچه ها را ببيند، آن منظره مرا تحت تاثير قرار دادولي من دو مشكل بزرگ دارم، اولا هنوز قدرت بخشيدن او را ندارم، بعد هم اينكه من در اطراف خود شايعات و حرفهايي بوجودآورده ام كه ميترسم به گوش مهدي برسد واو به خشم بيايد، راستش نميدانم چكنم؟ اگر با او در اينباره حرف بزنم چه خواهد كرد؟ اگر سكوت كنم و روزي بفهمد چكنم؟ آيا واقعا ميتوانم گذشته را فراموش كنم. بخاطر بچه ها و پشيماني عميق اش، او را به زندگي خود راه بدهم؟ واقعا چكنم.
گيتي- تورنتو- كانادا
دكتر دانش فروغي روانشناس باليني ودرمانگر دشواريهاي خانوادگي
به بانو گيتي از تورنتو پاسخ ميدهد
>مهديمهدي< بچه هايش را فراموش كند و براي زندگي كردن با زن ديگر فرزندانش را نه بيند. آخرين شكاري كه بدست آورديد زنگ خطر را به صدا در آورد. ميگوئيد ناگهان به فكر فرزندان خود افتاده ايد. بياد آوريد كه مدتي است از محبت شما محروم بوده اند. از دست نوازش و آغوش گرم مادر بهره اي نبرده اند. حال ميخواهيد جبران مافات كنيد و در همين حال ميبينيد كه مهدي شكسته و در هم ريخته بسوي شما بازگشته است...و شما با همه ي علاقه اي كه به فرزندان خود داريد فقط بعلت اينكه مادرتان وساطت كرده است حاضر شده ايد كه مهدي فرزندانش را ببيند؟... آيا براستي شما فرزندان خود را دوست داريد يا خشم و انتقام همه ي عواطف شما را در كنترل خود دارد؟
اينك ميگوئيد نميتوانيد مهدي را ببخشيد.آيا بهتر نبود ميگفتيد ميترسم مهدي مرا نبخشد؟… ! مهدي از شما جدا شد و با زن ديگري ازدواج كرد. كار خوبي نكرد ولي شما چه كرديد؟ شما با مردان زيادي همهي آينده فرزندان خود را درغبار شك و ترديدديگران قرار داديد. بنظر ميرسدكه در اين زمان بيش از هميشه نياز به مشاوره با يك روانشناس ورزيده داريد. بهتر است ابتدا متوجه شويد كه آسيب هايي كه بخود رسانيدهايد آيا در طي چه مدتي درمان پذير است؟… آيا آنچه راكه انجام داده ايد مربوط به >شخصيتراز< گذشته است.