به: آپادانا، مظهر ایران کهن، به سوخته کاخی که روشنگر چشم جهان هنر است.
نصرت الله نوح – تخت جمشید تیرماه 1339
آپادانا
چیستی، ای سوده برجبین فلک پای؟
چیستی، آی بام چرخ را شده همتای؟
صخره سختی بچنگ موج روان سای
کشتی طوفان زده به پنجه دریای
عرصه گردنگشان پهنه هیچای
کاخ امیدی، امید روشن فردای
***
یاد ز دوران و روزگار کهن کن
یاد ز کورش وداریوش و سورن کن
یاد ز شاپور خویش و والرین کن
از چه نشستی خموش؟ ساز سخن کن
فاش بگو، آنچه آمدت همه برسر
رزم کراسوس و داریوش و سکندر
آپادانا! کجاست فرو غرورت؟
مردم از مکر و کیدو فتنه بدورت
آتش جاوید همچو شعله طورت
آریو برزن، دلیر مرد غیورت
آنکه چه سدی به پیش سیل سکندر
بست ره و برگشاد آذر خنجر
***
کاخ جلال تو از چه زیرو زبر شد؟
کورش کو؟ داریوش را چه بسرشد؟
باغ جهان از چه رو تهی ز ثمر شد؟
خون ز چه از پایه تو تا به کمر شد؟
شعله کین سوختت اگر درو پیکر
خصم توهم سوخت با تو در دل آذر،
***
کعبه ایرانیان پاک شعاری
مسند سیروس شاه چرخ مداری
کشور جم را تو اختر شب تاری
خاک تو چون توتیاست، آری، آری
باید چون سرمه اش کشید بدیده
دیده چرخ کهن، چنان تو ندیده
***
برتو بتابد قرنها مه و خورشید
باز ستادی بپای محکم و جاوید
آتش اسکندرت اگرچه بکاهید
فتنه او برتو نیز دیر نپائید
او شده اکنون بخاک تیره برابر
باز تو سر بر کشیدی از دل آذر
***
چشم جهان خیره مانده بر هنر تو
مات رخت گشته و شکوه و فر تو
مانده برخساره زمین اثر تو
پنجه صنعتگران نامور تو-
نام تو جاوید روزگار نموده
قدرت و جاه تو آشکار نموده
***
چهر تو، آئینه شکوه و جلال است
برتو، نه در روزگار شبه و مثال است
در تو جلال وهنر بحد کمال است
دور ز رخساره تو دست زوال است
جز تو که در بیست و پنج قرن، بدوران
ماند و بسان تو ماند نیّر ورخشان
***
دیده گشا بین که زادگانت در ایران
پرچم فخر ترا زدند به کیوان
روز بنای ترا همه ز دل و جان
جشن گرفتند تا که شاد و غزلخوان
نام تو در گوش روزگار بخوانند
تا همه جاه و بزرگی تو بدانند
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
صائب تبریزی
گر قابل ملال ئیم شاد کن مرا
ویران اگر نمی کنی آباد کن مرا
حیف است اگرچه کذب رود بر زبان تو
از وعده دروغ دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسله خاکیان بهم
در هر زمین که سایه کنی یاد کن مرا
شاید به گرد طایفه بیخودان رسم
ای پیر دیر همتی امداد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانه قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید از ثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر(صائب) من گوش عاطفی
یک ره تو نیز گوش بفریاد کن مرا
حافظ
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
محمد قهرمان
هنوز از بوی گیسویی پریشان میتوانم شد
به روی خوب چون آیینه حیران میتوانم شد
ز پیری گرچه خاکستر نشسته بر سر و رویم
چو اخگر شسته رو از باد دامان می توانم شد
پس از عمری زند، گر خنده ای آن گل به روی من
به چندین رنگ چون بلبل غزل خوان می توانم شد
به جرم ناتوانی کاش از چشمم نیندازد
که بر گردش توانم گشت و قربان می توانم شد
به هیچم گر که می دانی گران ای عشق مهلت ده
ز قحط مشتری زین بیش ارزان میتوانم شد
جهان گر از بخیلی برنچیند زود خوانش را
دو روزی بر سر این سفره مهمان میتوانم شد
مرا کفر سر زلفت ز ایمان باز می دارد
اگر جستم ز دام او مسلمان میتوانم شد
میان شادی و غم با خیالت عالمی دارم
ز برق خنده ات چون ابر گریان می توانم شد
ز هجرت خشک تر از شاخه در فصل زمستانم
رسی گر چون بهار از ره گل افشان میتوانم شد
به بازی بازی از میدان هستی میروم بیرون
مشو غافل که زود از دیده پنهان میتوانم شد
ای مام بوم
م- سپند
ای مام بوم من
ای گر گرفته از نفس شوم اهرمن
ای گر گرفته از نفس شوم اهرمن
ای سوگوار مرگ خرد در رگ سخن
یک بامداد سبز
کز ژرفنای سرخ افق مهر می دمد
خیام زندگی
در کوچه باغ های دل آزاد می چمد
الله کرم رسیده به بن بست هر شعار
بابا کرم گشوده بغل مست و بی قرار
(یک دست جام باده و یک دست زلف یار)
من با تمام هستی ی خود آفتاب را
در دخمه های خونی ی کشتار 57
آغاز می کنم
و آنگاه ……
با چکامه های ستم ناپذیر خویش
فریاد ناب را
برطاق های نصرت گلزار خاوران
پرواز می کنم
عطا مهاجرانی
ونکوور سایت BAATTA.COM
کویر….
شعر جدائی ست
باد…
پیغام است
غرور قله ی هر کوه
شعر تنهائیست
مرا بخاک بیفکن ولی
تو با من باش
نگاه کن
که من از آفتاب می آیم
که سایه ات باشم