پرندگان در میان راه دشتی خالی دیدند و هرچه به جلوتر می رفتند مسافرت آنها سخت تر می شد. برخی از پرندگان شروع به زاری و گلایه کردند وعده ای بر هدهد برآشفتند که از چه روی وی باید سمت رهبری آنها را داشته باشد، حال آنکه همه آنها هنگام تجمع اولیه با هم در مقامی مساوی قرار داشتند.
سایلی گفتش که ای برده سبق
تو بچه از ماسبق بردی بحق
هدهد پاسخ میدهد که من سمت راهنمایی و ارشاد را با زر و زور و تزویر و ریا بدست نیاورده ام، بلکه یکی از بزرگان لحظه ای بر من نظر کرده است(حضرت سلیمان).
نکته: این مطلب دردنباله حواشی من است که ذکر نمودم، در طریق عرفان کسب دانش و معرفت زبانی از سوی حق است وبستگی به کوشش ومجاهدت شخص وکارآموزی ندارد.
عطار در اینجا چند داستان را به طور نمونه می آورد که من به یکی از آنها بسنده می کنم تا از اطاله کلام پرهیز نمایم. داستان بدینگونه است:
که شاه مسعود (غزنوی) درحین شکار از گروهش جدا می افتد و به کنار دریایی میرسد و کودکی را می بیند که قلابی یا توری در آب انداخته واز خستگی رمقی در جانش باقی نمانده بود. سلطان مسعود از او می پرسد که از چه روی ناراحت وخسته است کودک پاسخ می دهد… که هفت بچه هستند که پدرشان را از دست داده اند واو تنها نان آور خانواده است. گهگاهی ماهی صید می کند که غذای روز و شب همه خانواده می شود. شاه به کودک می گوید که شریکی می خواهد؟ و پسر قبول می نماید. پادشاه تور را در دریا می اندازد وآن روز کودک صد ماهی صید می کند پسر که از این شکار حیرت می نماید به سلطان مسعود می گوید که ای غلام تو بخت و اقبال بلندی داری! شاه پاسخ می دهد… که ای پسر بخت واقبال توبلند تر از من است زیرا که امروز پادشاه ماهیگیر تو شده است.
دولتی تر از منی این جایگاه
زانک ماهیگیر تو شد پادشاه
پسر می گوید… حال که این همه ماهی گرفته ای بیا و سهم خود را بردار، شاه می گوید که امروز همه ماهی ها سهم تو، فردا هرچه شکار کردیم سهم من.
روز بعد پادشاه بر تخت می نشیند و پسر را به دربار می خواند و درکنار خویش می نشاند. دولتیان متذکر می شوند که او بچه گدایی بیش نیست، چرا اورا در کنارت جای داده ای.
پادشاه پاسخ می دهد که این پسر شریک من شده و چون من شراکت با او را دیروز قبول کرده ام نمی توانم اورا از خود برانم.
در اینجا کودک از پادشاه سئوال می کند که از کجا آنهمه کمال و اقبال بدست آورده است. و پادشاه در جواب می گوید…
گفت شادی آمد و شیون گذشت
زانک صاحب دولتی بر من گذشت
******
پرنده دیگری به هدهد می گوید که خسته شده و انرژی و نیرو ادامه راه را ندارد.
در چنین راهی که مردان بی ریا
چادری در سر کشیدند از حیا
از چو من مسکین چه خیزد جز غبار
گرکنم عزمی بمیرم زار وزار
هدهد درجواب این پرنده چنین می گوید…
دنیاآلوده وکثیف است و هر روز هزاران نفر چون کرم در آن می میرند مرد بهتر است که در راه یک هدف وطلب بزرگ بمیرد تا در شهری آلوده به نجاست دار فانی را وداع گوید.
صد هزاران خلق همچون کرم زرد
زار می میرند در دنیا به درد
ما اگر آخر در این میریم خوار
به که درعین نجاست زار زار
گر کسی را عشق بدنامی بود
به زکناسی و حجامی بود
گر از این دریا تو دل دریا کنی
چون نظر آری همه سودا کنی
سپس عطار چنین ادامه میدهد..
اگر کسی خود را از داد و قال روزانه مردم جدا نکرده و از اسارت خواهشهای ناتمام و هوس های نافرجام آزاد نشده باشد، نمی تواند توان پرواز با سالکان را پیدا کند و به حقیقت برسد.
تا نمیری از خود و از خلق پاک
بر نیاید جان ما از خلق پاک
و راه گریز از اسارت زندگی مادی و فلاکت بار بشری را جوانه زدن دانه عشق در قلب جویندگان و آزاد شدگان می داند
عشق چون در سینه ای منزل گرفت
جان آنکس را ز هستی دل گرفت
در ادامه صحبت عطار چند داستان دیگر را بطور نمونه ذکر می کند که مقصود همه آنها این است که انسان دارای دو روح و ریشه خرد و کلان است. ریشه خرد انسان را به زمین پیوند می دهد و ریشه کلان به ذات حق. عموم مردمان خویشتن را با روح جزیی مشغول می کنند و به امور روزانه زندگانی میرسند بدون اینکه اجازه خودنمایی و نمایش به روح کلی بدهند و سرانجام چون کرم ها و حشره ها در میان نجاست می میرند بدون اینکه لذت پرواز را تجربه کنند. انسان سالک تا حد لزوم به زندگی مادی خویش می رسد ولی آنرا هدف قرار نمیدهد، بلکه زندگیش را چنان آماده می کند که بتواند در جستجوی پیوستن به روح کلی برآید و راه سلوک را پیش گیرد تا شاید به زندگی جاودانه و روح کلی برسد و در آن دریا هویت خویش را از دست بدهد و فنا گردد.
کار آسان نیست با درگاه او
خاک می باید شدن در راه او
بس کسا کامد بدین درگه ز دور
گه بسوخت و گه فروخت از نار و نور
عطار در عین اینکه انسان را بسیار کوچک و حقیر در مقابل ذات حق می پندارد ولی به مردم نهیب می زند که بعد از خداوند بشر کمال مخلوقات است و نباید خود را حقیر و کوچک به پندارد.
از حقارت سوی خود منگر بسی
زانک ممکن نیست بیش از تو کسی
جسم تو جزو است و جانت کل کل
خویش را عاجز مکن در عین ذل
کل تو در تافت جزوت شد پدید
جان تو بشتافت عضوت شد پدید
نیست تن از جان جدا، جزوی از اوست
نیست جان از کل جدا، عضوی است از او
بدینگونه عطار جسم و جان انسان را در ارتباط با یکدیگر و در نهایت در رابطه با ذات حق می بیند. و می گوید که انسان می تواند به جسم و زندگی مادی خویش بپردازد و چون حشره ای در میان کثافت بدنبال چیزی بگردد یا اینکه از جسم خویش بهره برده و به شناسایی جان و روان خویش برآید و در پایان با اتصال به حقیقت عمر وزندگی جاودانه پیدا کند.
و بسیاری از عرفای ما براین باورند که کالبد مادی انسان، وسیله ای است که با آن بشر باید بتواند در مدت کوتاه حیات خویش در جهان خود را مهیای ارتباط و اتصال به حقیقت اصلی جهان کند.
همین تعبیر را می توان در سایر مکاتب شرقی مانند هندوئیسم وبودیسم مشاهده کرد در این آئین ها انسان در زندگی دنیوی فرصت دارد که خود را چنان تزکیه و پاک نماید تا بتواند به نیروانا یا نهایت هستی پیوند پیدا کند و چون چنین شود، بشر از بازگشت به روی کره خاکی و زندگی ومرگهای مکرر رهایی پیدا می کند و حیات جاودان می یابد.
******
پرنده دیگری به سراغ هدهد آمد و بیان کرد که مرتب عقایدش عوض می شود و از اینرو حیران مانده که ماهیتش چیست و به چه گروهی تعلق دارد.
گاه رندم، گاه زاهد، گاه مست
گاه هست و نیست و گاهی نیست و هست
گاه نفسم درخرابات افکند
گاه جانم در مناجات افکند
من میان هر دو حیران مانده ی
چون کنم درچاه و زندان مانده ی
هدهد به این پرنده می گوید:
موضوعی که تو بیان کردی، مشکل عجیبی نیست و این بی قراری و عدم ثبات در هرکسی ممکن است بروز کند.
گفت باری این بود در هر کسی
زانک مرد یک صفت نبود بسی
گرهمه کس پاک بودی از نخست
انبیارا کی شدی بعثت درست
هدهد ادامه میدهد… که اگر همه آدمیان آگاه و وارسته بودند و کاری خلاف انجام نمی دادند و مسیر را می شناختند دیگر لزومی برای برخاستن وفرستادن پیامبران نبود. پیامبران از این جهت آمدند که ترا به راه خیر و درست راهنما باشند..
ادامه دارد