پرنده دیگری به سراغ هدهد آمد و از او سئوال نمود. اگر من موفق به دیدار سیمرغ بشوم، از او چه درخواستی باید بنمایم؟
چون شود بر من جهان روشن از او
می ندانم تا چه خواهم من از او
هدهد جواب میدهد، بهترین چیزی که از او می توانی بخواهی آگاهی است واجازه ماندن در پیشگاه او
هر که درخلوت سرای او شود
ذره ذره آشنای او شود
هر که بویی یافت از خاک درش
کی به رشوت باز گردد از درش
عطار داستانی از بوعلی رودبار (محمدابن احمد ازعرفای بزرگ قرن چهارم) بیان می کند، بدینگونه که مرافرشتگان به بهشت فرا می خوانند. در آنجا تختی گذاشته و مرتب مرا به جلوس بر آن دعوت می کنند.
همچو بلبل قدسیان خوش سرای
بانگ می دارند که ای عاشق در آی
شکر می کن پس بشادی می خرام
زانک هرگز کس ندیدست این مقام
بوعلی می گوید، اما من فریفته این جایگاه نمی شوم و رشوه آنها را قبول نمی کنم زیرا که هدف من رسیدن به معشوق و زندگی جاودانه کردن درخدمت اوست.
نیست برگم تا چو اهل شهوتی
سر فرو آرم به اندک رشوتی
عشق تو با جان من در هم سرشت
من نه دوزخ دانم اینجا نه بهشت
گر بسوزی همچو خاکستر مرا
در نیابد جز تو کس دیگر مرا
حاجت من درهمه عالم تویی
این جهانم و آن جهانم هم تویی
جان من گر سر کشد مویی زتو
جان ببر، هایی زنی هویی ز تو
***
سپس پرنده ای دیگر به سراغ هدهد آمد و اظهار داشت، که چگونه تحفه و هدیه ای باید به خدمت سیمرغ برد زیرا رسم است که هنگام به خدمت رسیدن بزرگان، هدیه ای به همراه برد و تقدیم کرد؟
هدهد گفت که بهترین کادوی تو، فرمانبری و خدمت است، زیرا که
هرچه تو زین جا بری کانجا بود
بردن آن بر تو کی زیبا بود
علم هست آنجایگه و اسرار هست
طاعت روحانیان بسیار هست
سوز جان و درد دل می بر بسی
زانک این آنجا نشان ندهد کسی
***
پرنده دیگری از راه رسید و مهمترین سئوال را از هدهد کرد و از او خواست که درباره راه رسیدن به سیمرغ و وادی های سلوک قدری توضیح بدهد.
هدهد پاسخ داد، که ای مرغان، راه سلوک دارای هفت وادی است که باید از آن به کمک و ارشاد پیرو مراد از آنها گذشت تا به دیدار معشوق و فنا و یکی شدن با او نایل شد. اما بدانید که هر کس از این سرزمین ها گذشته، هرگز بازنگشته که داستان خویش را برای ما بیان کند. اسامی این وادی ها بدینگونه است
در قدم اول وادی طلب است وپس از آن عشق و سپس معرفت وآگاهی است پس از گذر از این سه وادی، سالک پای در وادی بی نیازی واستغنا می گذارد سپس به وادی توحید می رسد و سرانجام پس از گذر از وادی حیرت به هفتمین وآخرین وادی یعنی فقر و فنا خواهد رسید.
اولین وادی راه سلوک طلب است
چون فرود آیی بواّدی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب
انسان در دوره زندگانی خویش ممکن است به مرحله ای برسدکه به پوچ بودن و پریشان بودن دنیا و امور دنیوی پی ببرد و خواهان یافتن معنی ژرفتر از برای زندگی باشد. برخی از عرفا بر این باورند که تا خداوند نخواهد و آن جرقه خواهش و درک را در دل انسان نیافکند، او در همان جهل و کفر خویش باقی خواهد ماند و نیاز به درک واقعیت جهان و طلب آگاهی به او دست نخواهد داد اما هرگاه و به هر صورتی انسان خواستار شناخت جهان هستی گردد، در قدم اول باید هرچه گردو غبار و آشغال وکثافت بر روی آینه قلب و مغزش نشسته وجلوی دیدگانش راگرفته پاک کند، چه اگر آینه پاک وصاف نگردد تصویر صحیح و درستی منعکس نخواهد کرد. اما پاک کردن آینه دل کاری بس دشوار است، چون لزوما انسان را وا میدارد تا از بسیاری از امور مادی، خواهشهای نفسانی،هوس، علایق خانوادگی و روابط اجتماعی که او را از شناخت حقیقت دورکرده بگذرد و مدتی از وقتش را صرف تعمق در قلب و درون نگری بکند.
ملک اینجا بایدت انداختن
ملک اینجا بایدت در باختن
در میان خونت باید آمدن
وز همه بیرونت باید آمدن
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچه هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گیرد فرار
جرعه ای زان باده چون نوشش شود
هر دو عالم کل فراموشش شود
چون درش بگشا و چه کفر وچه دین
زانک نبود زان سوی در آن و این
***
در این رابطه عطار داستان کوتاه وزیبایی از مجنون بیان می کند بدینگونه که از مجنون خاک کوچه لیلی را بدنبال او می بوئید و جستجو می کرد شخصی به او گفت، تومیدانی که لیلی در این خاک نیست، از چه رو خاک را جستجو می کنی. مجنون پاسخ داد:
گفت من می جویمش هرجا که هست
بوک جایی یک دمش آدم بدست
******
وادی دوم عشق است:
بعد ازین وادی عشق آمد پدید
غرق آتش شد کسی کانجا رسید
کس دراین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو سوزنده وسرکش بود
عاقبت اندیش نبود یک زمان
در کشد خوش خوش درآتش صد جهان
لحظه ای نه کافری داند نه دین
ذره ای نه شک شناسد نه یقین
هرچه دارد، پاک در باز وبه نقد
وز وصال دوست می نازد به نقد
عطار می گوید منزل دوم سلوک عشق است. در این وادی رهرو عاشق دیوانه ای می شودکه هر چه از مال و وابستگی دنیوی دارد به کناری می گذرد و تنها به معشوق یا ذات یگانه می اندیشد. آتش عشق چون در درون رهجویی زبانه می کشد، سراپای او را خشک و تر می سوزاند، وابستگی های اورا می سوزاند عقاید او را می سوزاند و او را بی خود و دیوانه می کند. اگر کسی از این سالک سئوال کند که هستی، به احتمال جواب میدهد، نمیدانم، من از سر پا نشناسم و اگر از او پرسش شود چه دینی داری، می گوید دین عاشقی، من نه کافرم و نه با دین، نه شک می شناسم و نه یقین ، نه بد میدانم و نه خوب چونکه چون عشق بیاید، همه وجوه جانبی را از بین می برد و حقیقت کلی را باقی می گذارد، عاشق
تا نسوزد خویش را یک بارگی
کی تواند رست ازغم خوارگی
انسان زمانی که از وادی اول یعنی طلب می گذرد، آینه دلش را چنان پاک کرده که جمال کبریا را در آن مشاهده می کند و سپس خیال دل به این جمال می بندد وعاشق میشود که هرچه را بجز وصال ونزدیکی به او فراموش می کند وعقل که مهار زندگی را در دست دارد به کناری می نهد وبی محابا به میان شعله های آتش عشق می پرد و از سوختن در راه معشوق بیمی به خود راه نمی دهد.
عشق اینجا آتش است و عقل دود
عشق آمد در گریزد عقل زود
عقل در سودای عشق استاد نیست
عشق کار عقل مادرزاد نیست
هست یک یک برگ از هستی عشق
سر به برافکنده از مستی عشق
گرترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم راز شد
عطار می فرماید… که کتاب هستی درکنار تو باز شده و لحظه ای که تو عاشق شوی می توانی راز هستی را از این کتاب بخوانی و الفبای آنرا یاد گیری. خواندن این کتاب با عقل جزوی امکان ندارد، باید عاشق شد، عقل جزوی (مادی و بشری) را به کنار زد و با چشم غیبی یعنی عقل کلی و خداوندی به هستی نگاه کرد تا راز هستی را دریابی و بدانی که همه هستی آواز عشق یگانگی با او را زمزمه می کند و می گویند که همه هستی اوست و جهان تنها تظاهرات و یا اشکال مختلف اوست (وحدت وجود)
ادامه دارد