مهتاب سمبلي از يك انسان نمونه بود
قسمت اول
قصه: رامين-د- ريورسايد
تنظيم از: مزدا
اولين روزي كه مهتاب را شناختم، بمن فهماند از مردي كه سيگار بكشد خوشش نميآيد، بعد هم به پدرش پرداخت كه در ايران مهماني هاي بزرگ بر پا ميكرد و بادوستانش بساط ترياك را پهن كرده وگاه دو شبانه روز از اتاق مهمان خانه اشان بيرون نميآمدند! و سرانجام نيز پدرش را يكروز درون همان خانه مرده يافتند.
من مهتاب را در پيرس كالج لوس آنجلس شناختم، يك جوان پررو و سمج كوبايي مزاحم اش شده بود، درمانده بودكه چگونه او را رد كند.من به كمكش رفتم و با آن جوان بحثم شد اورا تهديد به شكايت به مسئولان كالج كردم، جوانك ترسيدو رفت پي كارش، مهتاب كلي از من تشكر كرد و آشنايي مان ادامه يافت.
مهتاب به اميد خواهرش به لوس آنجلس آمده بود ولي شوهر خواهرش عذر او را خواسته بود، با يك دختر ويتنامي هم اتاقي شده بود، در يك فست فود كار ميكرد و در ضمن باهمه نيرو تحصيل خود را ادامه ميداد.من از مقاومت او خوشم آمد بعد هم عاشق چشمانش شدم، كه پر ازمهرباني و سادگي بود.
من و مهتاب تقريبا هر روز همديگر را مي ديديم، هر روز از عشق ميگفتيم،مهتاب انرژي گرفته بود ميگفت اگر تورا پيدا نميكردم از تنهايي و بيكسي دق ميكردم، من بخاطر مهتاب نه تنها سيگار، بلكه حشيش را هم كه عادت روزانه ام بود ترك كردم.
حدود يك سال با هم بوديم تا تصميم گرفتيم، در يك آپارتمان مشترك زندگي كنيم، اين زندگي تازه ما را بيشتر بهم علاقمند كرد بعد هم تصميم به ازدواج گرفتيم. باور كنيد از روزي كه با مهتاب ازدواج كردم، تازه معناي عشق و تفاهم، زندگي مشترك وفداكاري و گذشت را فهميدم چون مهتاب سمبلي از همه اخلاقيات پسنديده بود او مرا چنان شيفته خودكرده بود، كه بمجرد پايان كارم به سرعت به خانه ميآمدم تا در كنارش باشم.
بعد از حدود 4 سال وقتي هر دو سر كار رفتيم وزندگيمان شكل گرفت تصميم گرفتيم بچه دار بشويم. تولد دخترمان ما را بسيار مسئول كرد. بطوري كه تصميم گرفتيم به نوبت تحصيلات مان را در دانشگاه دنبال كنيم تا آينده اي مطمئن براي خود و بچه هايمان بسازيم. ابتدا من به دانشگاه رفتم رشته بيهوشي اتاق عمل را گذراندم، چون بعد از مطالعه فهميدم چنين تخصص هايي را زود استخدام ميكنند،وقتي من با همان تخصص شروع به كار كردم، به اندازه كافي درآمد داشتيم كه مهتاب بجاي كار درس بخواند، من حتي پرستاري دخترمان را هم بعد از ظهرها بعهده گرفتم، مهتاب در پي گرفتن دكتراي دندانپزشكي بود، اتفاقا مراحل آنرا بخوبي طي كرد، رشته آساني نبود آنهم براي زن مسئول و پركاري چون او كه سعي داشت در ضمن بمن و دخترمان هم برسد. گاه تا نيمه شب بيدار ميماند، تا غذاهاي مختلف را بپزد و در فريزر جاي بدهد، يا رخت ها را بشويد و اطو كند، خلاصه از هر فرصتي بهره ميگرفت و براي راحتي ما قدمي بر ميداشت.
مهتاب در نيمه هاي تحصيل بودكه مادر و خواهرش از ايران آمدند، هر دوسعي كرديم نهايت پذيرايي را از آنها بكنيم، حدود 5ماه با ما ماندند وبعد هم با خاطره اي خوش راهي شدند، من براي خواهرانم كلي سوقات فرستادم، متاسفانه همين سبب شد آنها به فكر سفر به امريكا بيفتند، چون بقول خودشان نميخواستند از قافله فاميل مهتاب عقب بمانند من بدليل اصرار آنها برايشان دعوت نامه فرستادم، اصلا فكر نميكردم امكان سفر پيدا كنند، ولي 3ماه بعد خبردادند آماده سفر هستند ولي پول بليط و هواپيما ندارند، من زياد راضي به دادن پول نبودم ولي وقتي مهتاب فهميد، بمن فشار آورد كه برايشان بليط تهيه كنيم. من عليرغم ميل خودم براي هر سه خواهرم بليط فرستادم، آنها آمدند ولي برخلاف خانواده مهتاب خيلي فضولي ميكردند و مرتب دركار تربيت بچه دخالت ميكردند، در نوع آرايش و لباسهاي مهتاب نظر ميدادند، مهمانان ودوستان ما را ناباب و بي ادب معرفي ميكردند، خلاصه انگار آمده بودند همه چيز را بهم بريزند ولي همسرم با مهرباني وصبروحوصله آنها را سيراب از محبت و عشق و پذيرايي كرده بود، بطوري كه روزهاي آخر شرمنده شده بودند.
با رفتن آنها، ما نفسي به راحت كشيدم، چون درست يكسال ما درگير مهمانان بوديم، متاسفانه خيلي كم موقعيت ما را ميفهميدند چون گرفتاري تحصيلي مهتاب، رسيدگي به مهمانان و تهيه غذا و تميز و مرتب كردن خانه، مراقبت از دخترمان، همه و همه براي خود مسئوليت كمرشكني بود. ولي خوشبختانه با بازگشت مهمانان، تصميم گرفتيم بيشتر بخودمان برسيم، ترتيب يكي دو سفر كوتاه را داديم. بزرگ شدن بچه مان، به ما انرژي ميداد، مرتب براي آينده نقشه ميكشيديم و پس انداز ميكرديم.
كلي زير قرض رفتم تا مهتاب مراحل تحصيلي خود را طي كند، من به او اجازه كار كردن ندادم و باخود ميگفتم وقتي كارش را شروع كرد همه اين هزينه ها جبران ميشود. من همان روزها در ريورسايد يك شغل حساس و پردرآمد پيدا كردم، كه ناچارمان كرد به اين منطقه كوچ كنيم، اين نقل و انتقال ما را بكلي از جامعه ايراني دور كرد،ديگر دوستان مان را نميديديم، مهتاب هم ناچار بود بيشتر روزها دير بخانه بيايد، ولي با اينحال مقاومت ميكرديم، تا آن روز طلايي رسيد، روز فارغ التحصيلي مهتاب كه صدها شاخه گل به پايش ريختم، آن شب چه نقشه ها براي آينده ريختم.در خيال چه خانه هاي زيبايي خريديم!
يك هفته بعد قرار شد مهتاب براي گرفتن مدارك خود به لس آنجلس برود، چون من سركار بودم، دخترمان را باخود برد، درميان راه زنگ زد و گفت تا ساعت 7 شب بر ميگردد و با خود غذا هم ميخردتا دور هم بخوريم.
من ساعت 5ونيم به خانه آمدم، دست بكار تهيه غذا شدم وكوشيدم تلفني به مهتاب خبر بدهم كه غذا نخرد، من ترتيب غذا را ميدهم، ولي هر چه تلفن كردم جوابي نداد، تعجب كردم،چون مهتاب زن مسئولي بود، حتي اگر باطري تلفن اش تمام ميشد، حتما به طريقي بمن خبر ميداد، برايش تكس فرستادم، حتي ايميل روانه كردم، ولي اصلا خبري نبود، نگران به آن مركز آموزش زنگ زدم آن بخش تعطيل بود، با دوستان در لوس آنجلس تماس گرفتم، هيچكس از او خبري نداشت.
ساعت 11 شب بود كه تلفن زنگ زد،صدايي آن سوي گفت ازمركز پليس لوس آنجلس زنگ ميزند، خبر ميداد كه مهتاب و دخترم بدنبال تصادف شديدي در بيمارستان در حال وخيمي هستند، آدرس بيمارستان را دادو من گوشي از دستم افتاد چون نحوه سخن گفتناش چنان بود كه انگار من هر دو را از دست دادهام.
ادامه دارد