بخش نخست
بيش از 30 سال يک زخم کهنه بر قلبم نشسته بود و رنجم ميداد. چندي پيش عامل اون زخم کهنه ايميلي در فيس بوک برايم نوشت که آنگونه که فکر ميکردي نبوده و… انگار آب را ريخته اي بر روي آتش. همه چيز را فراموش کردم، نه اينکه در تمام اين سالها اشتباه ميکردم نه، اما هر چه بود روحم را نجات داد ديگر نه کدورتي نه کينه اي، اکنون هر جا که او را ببينم بغلش ميکنم و مي بوسمش… اجازه بفرمائيد در همين ابتداي اين مطلب تکليف اين کتاب ترانه را که در شرکت کتاب چاپ و پخش گرديده است روشن کنم. يک جوان جوياي نام از کشور آلمان گير داده بود که کتاب ترانه اي براي من بنويسد، ادعا ميکرد که شاعر است و اهل ادب. اگر خلاصه کنم که برگرديم به اصل مطلب کتاب چاپ شد و 10 جلدش را براي من فرستاد اشتباه و غلط کم نداشت، اين هيچ قصوري را متوجه شرکت کتاب نمي کند ايشان فرستاده اند و آنها هم چاپ کرده اند در حاليکه بارها به او تاکيد کرده بودم قبل از ارسال براي چاپ، بفرست من چک و مروري بکنم. اما نکرد. عجله داشت هرچه زودتر اسمش روي جلد نوشته شود. مثلا صادق شماعي را که پهلواني بود در اصفهان و من عکسش را در منزل حسن شماعي زاده ديده بودم که در حال پاره کردن يک سينه نقره اي بود و حسن داستانش را برايم تعريف کرده بود و من هم شعر مرد را بر اين اساس سروده بودم را نوشته بود «صادق شماعي زاده!» وقتي از او پرسيدم که چرا لااقل زنگ نزدي که از من بپرسي گفت من فکر کردم شما «زاده» اش را فراموش کرديد! خواسته بود مرا تصحيح کند. يا در شعر ديگري بجاي ديگه پنجره چه باز و چه بسته ..ديگه رفتن چه پيوسته چه خسته.. نوشته… اگه پنجره چه باز و چه بسته ..اگه.. يعني شعر بکلي غلط و از اين موارد کم ندارد. من هم هرگز بعد از چاپ کتاب به شرکت مربوطه زنگ نزدم. چون اشکال از خودمان بود. سالها پيش هم که تازه به سوئد و گوتنبرگ آمده بودم آقائي خود را خبرنگار مجله جوانان معرفي کرد آمد منزل ما چند عکس گرفت و سوالهائي پرسيد و رفت. به ايشان گفتم عزيز شما قبل از فرستادن مطلب لطفا بيار يک نگاهي بکنيم. نياورد و مطلب مفصل در مجله چاپ شد با تيتر عجيبي… خط بطلان ميکشم روي.. وقتي ديدم يک هفته حالم بد بود .. نه حرف من بود نه نثر من و نه هيچ نشاني از من داشت. يادم نيست مثل اينکه يادداشتي در تکذيب آن نوشتم اما آب ريخته را مشکل بتوان جمع کرد. بگذريم… حال من خوب نيست… شما را نميدانم… اما من فکر ميکنم حال خيلي هامان خوب نيست. مثل قاطرهائي شده ايم که بار سنگين دارند و سر بالائي هم بايد بروند و چون زورشان نمي رسد که بکشند يکديگر را گاز ميگيرند. هرکس تيتر اين مطلب را مي بيند، ابتدا فکر ميکند من به کسي يا کساني تصورات باطل را نسبت داده ام. خير اينطور نيست. مثل هميشه زود قضاوت نکنيد، من تصورات باطل خودم را گفته ام در مقابل اتفاقاتي که افتاده است، اما اگر 99 درصد هم درست باشد همان يک درصد مرا دچار ترديد ميکند و بخودم اجازه نمي دهم که بگويم قاطعانه همين است. بنا براين بهتر است بگوئيم انشاله گربه است .. همينجا خدمت شما عزيزاني که اين مطلب را ميخوانيد عرض کنم که قصد من گله از کسي نيست . از گزافه گوئي و دروغ هم بيزارم فقط بعضي چيزها برايم ايجاد سوء تفاهمهائي کرده که از آنها رنج مي برم . فقط سوال بزرگي در ذهن من ايجاد شده چرا.. واقعا دليل دشمني هاي بي دليل چيست ..آيا جرم بزرگ من سرودن ترانه ايست بنام / يار دبستاني من / . براي اينکه به کسي بر نخوردو از من دل آزرده نشود ، مغزم را به دو نيمه تقسيم کرده ام نيمه اول عاقل و داناي کل و نيمه دوم تصورات باطل هر جا که خواستيد عصباني شويد و بگوئيد اينطور نبوده و بنده اشتباه ميکنم بسپاريد به نيمه دوم . به شهادت دوستان 50 ساله ام من انسان د روغگوئي نيستم و واژه اي بنام حسادت را نمي شناسم . حسادت کم و بيش در وجود هر انساني وجود دارد اما من به آن نهيب ميزنم و آن را از خود دور ميکنم .شرمم باد اگر بخواهم حرفي بزنم که دوستان 50 ساله اي را که به شهادت طلبيده ام شرمنده کنم . ابتدا به موضوعي مي پردازم که زياد مهم و اصل مطلب نيست. تا اين تاريخ در کار نامه ترانه سرائي من بيش از 100 ترانه ميشود شمرد به رغم 20 سال بايکوت از طرف همکاران قديم و جديد از هيچکس هم گله اي ندارم چون تقصير آنها نيست و به احتمال زياد شايعه اي را که موجب منع همکاري آنها با من شده را جمهوري اسلامي راه انداخته است که اگر ترانه اي از من کنار اسم آنها باشد آنها را به دوبي ، آنتاليا ، آناليا و حتي داخل آمريکا در فلان ايالت دعوت نخواهند کرد و تا اکنون که اين مطلب را ميخوانيد از حدودا 20 سال پيش دريغ از يک ترانه در همکاري با بنده حقير . در ميان هنر مندان و همکاران قديمي دوستاني دارم که بسيار هم دوستشان دارم و در اين سالها هميشه باصطلاح هواي مرا داشته اند و از هيچگونه محبتي دريغ نکرده اند . دو بانو از بهترين هاي موسيقي پاپ وپاپ سنتي و يک آقا که خيلي هم آقاست . نيازي به نام بردن از آنها نيست نمي خواهم از کرديت اين عزيزان استفاده کنم و آنها را در مقابل دوستان ديگرشان قرار دهم از آنها تشکر کرده ام و بموقع سپاسگزاري خواهم کرد . از ميان ترانه هائي که در سالهاي 50 تا 57 سروده ام 5 / 6 تا ترانه 6 و 8 هم مي بينيم که 4 تا از اين ترانه ها براي 4 خواننده نامدار ما نمي گويم بهترين اما با ادعا عرض ميکنم از هيت ترين ترانه هاي آنهاست که هر گز تا آنجا که من بياد دارم هچکدام کنسرتشان بدون اين ترانه ها نگذشته است. 1/ ترانه بعد ازتو ميدونم آوازي نمي خونم.. 2/ ترانه عشق . اونيکه سه حرفه اسمش ..خواننده نامدار قديمي . 3 / دختر مشرقي . خانم خواننده اي که با همين ترانه وارد بازار خوانندگي شد. 4 / دوپرنده . دوتا پرنده بوديم روشاخه هاي غربت ../ اينجا فقط صحبت از ترانه هاي 6 و 8 است نه ترانه هاي ديگر/ . شگفتا..که در همين چند ماه اخير در برنامه ها و مصاحبه هاي مختلف سه نفرشان شاعر ترانه را بخاطر نيآوردند سومي خواننده دختر مشرقي بود همين دو هفته پيش در صداي آمريکا حالا نمي دانم سه، چهارترانه اي که من براي ايشان سرودم چه افتخاري براي من داشت که از بنده دريغ فرمودند .. جالب اينست اين سومي/ دختر مشرقي/ همين چند ماه پيش يکي از ترانه هائي که با سياوش قميشي برايش 40 سال پيش ساخته بوديم و گم و گور شده بود را گذاشت روي فيس بوک منهم خوشحال شدم لايک و شير کردم حالا ناگهان چه اتفاقي افتاده..به ايشان هم تلفن شده که قرار است بکلي ترانه هاي فلاني را بايکوت کنيم . يعني علاوه بر اين بايکوت 20 ساله که هيچ ترانه جديدي کار نکردم ترانه هاي قديم من هم بکلي از تاريخ ترانه محو شود ؟ بابا انصافتونو شکر چقدر بيرحمي و بد جنسي، به چه جرمي ؟ حالا بايد ديد عکس اعمل چهارمي / دوپرنده / چيست . اين عزيز که آنقدر اين ترانه را دوست داشت که ميکس جديدي از آن کرد و قبل از همه براي من فرستاد ..عقل داناي کل که قبول ندارد اما جواب تصورات باطل را چه بدهيم..اما اين دسته از دوستان / که با وجود شان نياز به هيچ دشمني نيست/ بايد بدانند که چه بخواهند يا نخواهند اسم و عکس 6 در 4 من در موزه تاريخ ترانه ايران به ديوار چسبانده شده حتي اگر خودمم نخواهم . پس زهي خيال باطل . آهنگساز شهير و خواننده / بعد از تو../ اگر فقط 10 دقيقه با خودش خلوت کند و اين چند سال را و حدود بيش از 10 ترانه ي را که براي خودش و ديگران ساختيم و اغلب هم موفق هم بوده اند را مرور کند هيچ دليلي براي دشمني با من پيدا نخواهد کرد. بجز اينکه وقتي براي بار سوم به لندن رفتم که اول قرار بود فقط ترانه هاي من بين بچه ها تقسيم شود که بخوانند اما ناگهان 2 روز قبلش حکم شد خودم هم در گوگوش آکادمي حضور داشته باشم برنامه رفتن ما را خودشان لطف کردن و جور کردن و من هم خودم را رساندم . مجري عزيز برنامه/ هنوز خبري از تلويزيون نبود که آقاي مجري اولين ترانه اش را سرود به او تبريک و خوش آمد گفتم به دنياي ترانه در حاليکه هنوز از نزديک ايشان را نديده بودم/ از من خواست که داستان عاشقانه ترانه مخلوق را بگويم من هم در حاليکه نام نامي آهنگساز عزيز از دهانم نمي افتاد داستان را بازگو کردم که خيلي مورد توجه تماشاچيان قرار گرفت.. يکسال بعد يکي از دوستان شاعر ما با همسرش به دوبي رفته بودند و براي ديدن برنامه استاد ، طفلک فکر کرد که اگر خودش را آشناي من نشان بدهد او را بيشتر تحويل خواهند گرفت اما استاد نه گذاشت نه برداشت وگفت منصور چرت گفته است من اصلا چيزي از اين داستانها يادم نمياد..يا يک چيزي شبيه اين . و دوست عزيز ما جلوي همسرش چقدر کنف شده بود امد براي من تعريف کرد من هم گفتم ايشان را نميدانم اما من حتي يک کلمه هم دروغ نگفتم. باشد سعي ميکنم ديگر هيچ خاطره اي تعريف نکنم . حالا اگر کسي بايد دلخور باشد من هستم که من هم نيستم . چرا بايد با يک دوست عزيز قديمي که سالها با هم کار کرديم ، زندگي کرديم و خاطرات بسيار داريم دلخور باشم / فکر ميکنم بيشتر از هر آهنگسازي ايشان با من کار کرده باشد / اگر اشتباه نکنم من با ايشان و آهنگساز ترانه بزن تار رويهم بيش از 20 ترانه ساخته باشيم فقط با اين دو آهنگساز در حاليکه من تقريبا با تمام آهنگسازان/ زمان چهارم، يعني زمان شاه فقيد/ کار کرده باشم . اما بي انصاف در يکي از مصاحبه هاي مفصلش حتي از يکي از شعر هاي من را نام نبرد. من در زمان چهارم / ميگويند زمان به چهار قسمت تقسيم شده . گذشته ، حال ، آينده و زمان شاه / يکي از پرکار ترين ترانه سراها بودم . چشم ديگر خاطره نمي گويم بجز همين يکي ..دوست هنرمندي ..يک روز صبح زود به خانه ما زنگ زد..منصور پاشو بيا اينجا کارت دارم . تعجب کردم . به خانه ايشان زياد رفته بودم اما نه صبح باين زودي . خودم را رساندم . گفت . بپر بالا . کجا ؟ هيچي نمي گفت ساکت و عصباني بلاخره کاشف بعمل اومد که داره بکوب ميره بطرف کاخ دادگستري مقداري هم کاغذ و دفتر و دستک دستش بود . گفت ميخوام زنمو طلاق بدم همين امروز همه مدارکش هم آماده کردم. از ما که آقا کوتاه بيا زن به اين نازنيني مگه عقلت کم شده .. و از ايشا ن پا فشار برگاز . رسيديم ، جاي پارک نبود هي پارک شهر و کاخ دادگستري را دور ميزديم دريغ از يک جاي پارک . بهش گفتم ببين فلاني اين نبودن جاي پارک نشان خوبي نيست. داره بهت ميگه نکن يخورده فکر کن ..براي دهمين بار دور زد و ناگهان ايستاد تابستان بود و عرق از همه جايش روان بود. گفتم چه اصراري داري همين امروز ..کمي فکر کرد و در حاليکه دندانهايش را بر هم مي فشرد گفت باشه ميرم فردا صبح زود ميام تو هم ديگه نمي خواد بياي. برگشتيم، پنجره را کشيدم پائين چه باد خنکي به صورتم ميخورد …فکر ميکنم 43 سال از اون روز گذشته و آنها همچنان يار و غمخوار يگديگر.. ديگر خاطره نمي گويم بس است. بريم سر اصل مطلب . من در اين سالها / صد البته به اعتبار ترانه يار دبستاني من / ده ها مصاحبه کرده ام راديو و تلويزيوني نيست که گفتگو ئي نکرده باشيم از بيوگرافي و زندگينامه و…بخدا ، به جان خودم هيچ نيازي به گفتن و ياد آوري نامم ندارم . فقط اين دشمني هاي بي دليل را نمي فهمم…
بخش دوم
من که در کتاب چهره هاي ممنوع که چند ماه هم بصورت پاورقي در مجله جوانان ذکائي عزيز چاپ شد از همه شما يک بيک نام بردم و بيوگرافي نوشتم پس اينهمه دشمني براي چيست؟ راستش را بگويم دلم ميخواست نه ترانه سرا بودم نه فيلمساز ونه… دلم ميخواست مثل يکي از دوستانم کارمند بانک عمران بودم. راحت ميتوانستم مثل او به ايران سفر کنم، عزيزانم را ببينم و برگردم. نه نگراني داشتم نه دلشوره و دلواپسي.
برويم سر اصل مطلب، آنچه که مرا مثل خوره ميخورد و آزار ميدهد، آنها را فقط مطرح ميکنم که ببينم آيا همان تصورات باطل است يا پائي هم در واقعيت دارد. چه بسا خودشان هم ندانند که چه کرده اند. حرفهائي که براي اولين بار ميخواهم مطرح کنم. به هيچکس تا بحال نگفته ام حتي به نزديکترين دوستان و عزيزانم بعنوان درد دل. اين حرفها مر بوط است به دو برنامه ساز معروف و مشهور تلويزيوني. به دوستانم گفتم تا شام حاضر شود من يکساعت ميروم استوديو را مي بينم تبريکي ميگويم و برميگردم / البته با قرار قبلي/ فقط شرمنده بودم چون با تاکسي رفتم و آمدم و به شهر لندن زياد آشنا نبودم نشد دسته گلي هم با خودم ببرم/ استوديو در لندن به مديريت آقاي دکتر تازه راه افتاده بود/. رسيدم، دوستان ديگر را هم ديدم و عرض ارادت يک ربع نيمساعتي صحبت کرديم و من کم کم آماده بازگشت چون بچه ها منتظر بودند. دکتر جان گفت چه داري؟ من هم يک طرح ناپخته اي در ذهنم داشتم گفتم مثلا سينما ترانه… ضبط برنامه دکتر نزديک ميشد. ناگهان دکتر گفت بريم توي برنامه 15 دقيقه باهم گپي بزنيم. من البته هميشه براي حرف زدن آماده ام اما فکر کردم لباس مناسبي ندارم بخصوص در مقابل دکتر که هميشه ماشالله مموش پوشتيان هستند. گفت خوبه نگران نباش. رفتيم… صحبت هايمان گل انداخت و دکتر مرتب با اشاره به کارگردان برنامه وقت را اضافه ميکرد تا جائي که کل برنامه شد با دو سه تا ترانه که کارگردان هم با مهارت وتردستي کار را به آخر رساند و با ترانه «وقتي که من عاشق ميشم» ترانه مورد علاقه دکتر جان پايان يافت و برنامه بسيار پر و پيمان خوبي شد / شايد يکي از جذاب ترين برنامه هاي خانه پدري/ برگشتم به گوتنبرگ و يک نمونه ده دقيقه اي برايشان فرستادم که ظاهرا مورد توجه قرار گرفت اما بر سر پرداخت مبلغي که فقط براي کارهاي فني بود به توافق نرسيديم. ايشان گفتند چند ماهي با ما کار کن تا جا بيفتيم و… من هم بعد از مدتها واقعا تشنه کار کردن بودم و اگر پولي، پس اندازي داشتم حتما اينکار را ميکردم. به نتيجه نرسيديم و من هم رفتم دنبال کار و زندگي خودم. سه چهار هفته از اين داستان گذشت ناگهان دکتر زنگ زد که: چي شد؟ گفتم چي، چي شد؟ گفت همون سينما ترانه…گفتم شما که ديگه تماس نگرفتيد! گفت از هفته آينده ميريم. من که در آن سه چهار هفته ميتوانستم دو سه تا برنامه بسازم با عجله اولين برنامه را که يک چيزي کلاژ مانند بود برايشان فرستادم مجبور شدم از تيکه هاي از قبل مونتاژ شده و آماده استفاده کنم اما 5 برنامه بعدي همه تک موضوعي بودن. فني زاده، پرويز صياد، فردين، جلال مقدم و ششمي فيلم فرياد زير آب و سيروس الوند شروع و پايان هم با چارلي چاپلين. البته من کار را کمي بر خودم سخت کردم. چون ديدم دونفر دوست هنرمند ديگر پشت ميز مي نشينند و برنامه هاي بسيار خوب و جذابشان را اجرا ميکنند من سعي کردم صحنه ها بيشتر خارجي باشد و بدون قرض گرفتن از يوتيوب و باصطلاح اريژينال باشد.البته دوستي همان موقع نصيحت کرد که آقا من روزهاي چهار شنبه ميام مي نشينم جلوي دوربين نيمساعت حرف ميزنم چهار تا کليپ هم ميزارم وسطش و..تو چرا براي هر برنامه انقدر خودتو اذيت ميکني؟ شايد حق با دوست ما بوده اما من ميخواستم سينما ترانه را به سبک خودم بسازم اگر کمي همکاري و همآهنگي از آنطرف بود ميتوانست برنامه جذابي بشود، کما اينکه با اينکه هنوز تلويزيون زياد تماشاچي نداشت که امروز بسيار دارد چند ايميل بخصوص از هنرمندان داخل ايران داشتم که ميگفتند جاي چنين برنامه اي خالي بود و… اما متاسفانه بدقلقي هاي کارگردان تلويزيون شروع شد و در کمال نا باوري و تعجب من ميرفت توي اعصاب ما… بعدا کاشف بعمل آمد که چرا. با پوزش از اينکه ممکن است مطالبي که مي نويسم انسجام لازم را نداشته باشد، چون در فرصت هاي مختلف نوشته ميشود، چيزي يادم مي افتد اضافه ميکنم و…( باري، به رغم رفتار متواضعانه و قربان صدقه هائي که با کارگردان برنامه داشتم متاسفانه اين مهرباني يکطرفه بود و پاچه خواري ما با حضرتشان به جائي نمي رسيد. وقتي ميگفتم فلاني جان… زحمت بکش وقتي برايت برنامه را ميفرستم يک اوکي بده که بدانيم به دست شما رسيده. و زماني که دو سه بار ازش پرسيدم با عصبانيت جواب داد به من مربوط نيست از آقاي دکتر بپرس. همکاري ما 6 هفته طول کشيد وقتي تيتر ميزدند براي زمان برنامه مي نوشت مسعود تهراني… ايميل ميزدم قربان سر مبارکت برم من منصور تهراني هستم مسعود.. شخص ديگريست/ پيدا بود دارد اذيت ميکند/ هر گز جواب نداد. البته من هميشه يک کپي از ايميل ها رو براي جناب دکتر هم مي فرستادم. خلاصه انقدر اعصاب مارو خط خطي کرد که مجبور شدم نامه تندي برايش بنويسم و قيد همه چي را بزنم. نوشتم افسوس که تو بچه ميکده نيستي که اگر بودي براي چهل و چند سال گذشته هنري ما يک احترامي قائل بودي، من اين کار را دوست دارم اما نه به هر قيمتي و… و باز هم يک کپي براي آقاي دکتر که در جريان باشد. دو سه روز بعد زنگ زد و عذر خواهي کرد (حدس ميزنم دکتر به او گفته باشد) من باز هم کوتاه آمدم و به جان، جان ادامه دادم و فکر کردم ديگر همه چي روبراه انشاله… اما چشمتان روز بد نبيند ششمين برنامه پخش شد با 11 ثانيه ناسينکي. يعني من حرف ميزدم يازده ثانيه بعد صدا ميآمد يعني فاجعه… مستقيم به دکتر زنگ زدم، اون طفلک هم دستپاچه شده بود نميدونست چي بگه اول که گفت اشکال از خودتان است! گفتم حتي اگر اينطور باشد آقاي کارگردان بايد کپي را براي ما بر ميگرداند نه اينکه پخش کند(نا گفته نماند براي رفع شک و شبهه براي خودمان براي يکي از فني هاي اينکار فرستاديم و ايشان گفت اين اريژينال شما هيچ اشکالي ندارد) خلاصه بار دوم هم به همين شکل پخش شد. براي دکتر نوشتم و قسمش دادم که خواهش ميکنم بار سوم را درست پخش کنيد من هم قول ميدهم شر را کم کنم . مهرم حلال جونم آزاد…خوشبختانه بار سوم درست پخش شد… پايان کار ما چنين بود. همان زمان دچار يک بيماري عصبي شدم که واردش نمي شوم و ميگذريم… اما داستان اين آقاي کارگردان منو حسابي گيج کرده بود و عقلم بجائي نمي رسيد که با آدمي که هيچ سابقه اي نداري و جز زبان مهرباني با آدمي که هيچ سابقه اي نداشتي صحبت نمي کردي اينهمه کينه و دشمني چرا ؟در تصورات باطلم ميتوانستم فکرکنم جمهوري اسلامي بود که در همه جا سايه او را مي ديدم. اما خوشبختانه آن تصور واقعا باطل بود و حقيقت چيز ديگري… همان روزها يکبار که دخترم از لندن به گوتنبرگ آمده بود داستان آقاي کارگردان را گفتم و گفتم اسمش فلان بود. دخترم گفت دليلش را ميدانم ، ايشان قبل از تلويزيون آقاي دکتر آمده بود به تلويزيون ما (من و تو تي وي) و نشد که آنجا شروع به کار کند. گفتم پس من هم چوب ترا خوردم گفت نه من هيچ دخالتي نداشتم چون بناي آن تلويزيون اين بود که تمام کارکنان فني اش انگليسي باشند و هنوز هم چنين است. خيالم راحت شد که بالاخره دليل دشمني هايش را کشف کردم و الان حدود سه سال از آن ماجرا گذشته است و من هرگز به خودم اجازه ندادم که براي جناب دکتر ايميلي بنويسم که داستان چنين بوده است. فکر کردم تلويزيون ديگر جا افتاده با بينندگان فراوان البته بخاطر برنامه سازان کار بلد و فرزانه.
من آنقدر انعطاف داشتم که برای دکتر ایمیل کردم که تلویزیون مال شماست و شما صاحب نظر هستید اگر اشکالی در کار من می بینید منو راهنمائی کنید . این سانسور نیست همکاری من و شماست برای بهتر شدن کار ..اما هیچ جوابی نیآمد . تصورات باطل میگفت که در گوش دکتر جان غر میزنند از راه دور و نزدیک و قرار نیست من به کار در این تلویزیون ادامه بدم .. حالا هر چه بوده تمام شده ، این دشمنی های بی دلیل و بچه گانه برای چیست ؟ شاید آقایان هم دچار تصورات باطل هستند.. من در این مطلبی که از نظرتان میگذرد اگر یک درصد به چیزی که میگویم شک دارم اسمش را گذاشته ام / تصورات باطل/ قبل از اینکه شما بگوئید آقا اشتباه میکنی اینطور که فکر میکنی نبوده. شاید فکر می کنید من جائی برای کسی درد دل کرده ام و به کسی چیزی گفته ام. به تمام مقدسات و مهمتر از همه به جان عزیزانم یک کلمه حتی به نزدیکترین دوستانم نگفتم و گله ای نکردم . شاید فکر می کنید اگر خواننده سوپر استار ما در کنسرت اخیر خودشان تصویر مرا پخش کرده اند لابد من برای ایشان درد دل کرده ام یا خدای نکرده با نام بردن از کسی و بد گفتن مظلوم نمائی کرده ام و… صد البته مهربانی بخصوص ایشان برای من فراموش نشدنی است. من هم در این سالها هر گز حسرت اینکه خواننده ای ترانه مرا میخواند پول میسازد و دستمزد 150000 دلاری میگیرد را نخورده ام با کسی هم قهر نکردم اصولا با واژه حسادت بیگانه ام. البته در وجود هر انسانی حسادت کم و بیش هست اما هر وقت سراغ من میآید به او نهیب میزنم که گورش را گم کند اما، خواندن ترانه های قدیمی من به زندگی من معنی میدهد . وقتی دوستان فیس بوکی ترانه 40 سال پیش مرا روی دیوار فیس بوک من میگذارند و ابراز احساسات میکنند یک دنیا برای من ارزش دارد ، فراموش میکنم که 20 سال است حتی یک ترانه با دوستان قدیمم کار نکرده ام انگار همین امروز سروده ام و این را هم شما میخواهید از من بگیرید.. در مقابل خواننده ای که هیت ترین ترانه اش را که 40 و چند سال است میخواند اسم شاعرش را فراموش میکند و البته رسالت برنامه ساز حکم میکند که اسم مرا بلافاصله همانجا بنویسد چون او کاری ندارد کی با کی قهر است ایشان کار حرفه ای خودش را انجام میدهد، حتی اگر نداند جستجو میکند و می پرسد و می نویسد. در این سالها بارها شاهد مصاحبه های تلویزیونی و گله گذاری هنرمندان از یکدیگر بوده ام، اما من در این پرت آباد فقط تماشاچی بوده ام و تاسف از اینکه چرا..آگوست سال گذشته دو مهمان عزیز داشتم. سیروس جان الوند از ایران آمده بود و اسفند جان منفرد زاده از استکهلم. یکهفته شب و روز با هم بودیم یک کلمه ازهیچ احدالناسی سخن نگفتیم فقط خاطره بود و خاطره…یکهفته رویائی برای من. اتفاقا جناب دکتر هم در برنامه اش به دوستان خوش آمد گفت. البته چیزی را که میخواهم بگویم برای کسانی که مرا از نزدیک نمی شناسند باورش سخت است، اینکه من در تمام زندگی شصت و چند ساله ام کمتر دروغ گفته ام. دروغ سپید چرا. مثلا کسی پشت سر کسی فحش بدهد و من بگویم فلانی داشت از تو تعریف میکرد. از گزافه گوئی و چاپلوسی متنفرم بخصوص غیبت پشت سر دیگران که مثلا این ترانه اش چنان است و آن چنین. اما از تعریف کردن مضایقه ای ندارم، اگر از مثلا شعری خوشم نیآید و ضعیف باشد فقط سکوت میکنم، بیخودی هم تعریف نمی کنم. حالا اگر شما باور نمی کنید من چاره ای ندارم جز اینکه دوستان 50 ساله ام را به شهادت بگیرم. اصلا نوشتن همین مطلب یعنی رو در رو حرف زدن. اگر چیزی میگویم که درست نیست طرف مربوطه میتواند با استدلال جوابم را بدهد و توی دهانم بزند. باور کنید ناراحت نمی شوم و عذر خواهی هم می کنم. گرچه….
ادامه دارد…