وقتي به شخصيت، به هنرها، به خلاقيت ها، به بيريايي ها و فروتني ها، به عمق به وجود زلال گونه هما پرتوي نگاه ميكنم، او را الماس گونه ميبينم، چرا كه از هرسو و زاويه اي، باخود درخششي وتلالوئي ديگر دارد.
وقتي بدرون خانه اش پا ميگذاري، از هر سوي جاي دست هاي هنرمندش را ميبيني، آن پنجره چوبي، كه بسويش ميروي تا بيشتر آنرا بگشائي، ولي آنرا يك تابلوي شگفت انگيز ميبيني، آن كيف بافته شده، آن كشوي بيرون آمده از كمد كه بي اختيار دست دراز ميكني آنرا ببندي ولي درون آن تابلويي ميبيني كه هنر بي همتاي هما پرتوي را به تو خبر ميدهد.
بر در و ديوارها، تابلوها، مجسمه ها، بر روي ميز و مبل و صندلي، نقش ها و رنگها، همه و همه تو را مات ميكند، از خود ميپرسي اين خانم نقاش،شعر شناس، نويسنده، پژوهشگر، اين مجري محبوب سالهاي دراز تلويزيون، اين طراح لباس، اين طراح هنرمند دكوراتور داخلي اين خانم با پوششي از رداي روميو غرق شده درغزل حافظ و همراه شده با خيام، چگونه اين همه هنر را در خود جاي داده و هنوز خاكي ترين موجود خداست.
***
از كار وگذشته خودتان با ما حرف بزنيد.
هما پرتوي: بلافاصله پس از پايان تحصيلاتم بود، كه تلويزيون كانال 3 براي شروع كارش بدنبال كسي بود، كه بتواند خوب صحبت كند و چهره قابل قبول تلويزيوني داشته باشد. داستان جالبي دارد به اين معني كه سالها قبل از آن من دختر 14، 15 ساله اي بودم كه در يك مسابقه راديوي نيروي هوايي مربوط به موسيقي كلاسيك برنده شدم. روزي كه به اتفاق پدرم براي دريافت جايزه ام به راديو رفتم، آنها از ديدن يك دختربچه به اين سن، متعجب شدند ولي در عين حال از من خواستند متن نوشته خودم را، شخصا پشت راديو بخوانم… سالها از آن روز گذشت، چون آقاي پهلبد و چند نفر ديگر صداي مرا بياد داشتند، در به در بدنبال من مي گشتند و پس از جستجوي فراوان بالاخره مرا يافتند.
در اولين شب افتتاحيه تلويزيون، پس از تصوير و پيام شاه مملكت، چهره من روي صفحه تلويزيون ظاهر شد! قلبم داشت از جا كنده ميشد وليكن توانستم آرام و بدون نگاه كردن به نوشته حرف بزنم و شعر بخوانم، سپس موسيقي اصيل ايراني به همراه برجسته ترين نوازنده ها مشغول هنرنمايي شدند.
شعرخواني من در تلويزيون سالها ادامه داشت و باورم بكنيد يا نكنيد نيت اصليم اين بودكه با كلمات روحنواز و تفكر بزرگان فرهنگ و ادب پارسي شنونده ها را به فضيلت شعر و به هنر مهرورزي و شناخت معرفت آگاه كنم. پس از آن به علت آشنائيم با موسيقي كلاسيك از برادر عزيزم هوشنگ پرتوي تفسير موسيقي كلاسيك به عهده من واگذار شد و باز هم باورم بر اين بود كه اين اصوات موزون روشنفكرانه ميتواند تفكرانسانها را بسوي برتر شدن تعالي دهد. سپس از روزي كه تالار رودكي شروع به كار نمود، بعلت آشنايي ام با هنر نقاشي پس از گذراندن يك دوره كوتاه در فرانسه وشناخت تكنيك طراحي لباس صحنه (كه با طراحي لباس معمولي متفاوت است) تمام باله ها، رقصهاي محلي ايراني و تعدادي از اپراها را روي صحنه آوردم.
صحنه براي من همانند يك بوم نقاشي بزرگي بود، كه ميتوانست وسعت تخيلم را در خودش بگنجاند و رنگها را با فارغبالي و گستردگي بروي آن ميپاشيدم، وقتي اين رنگها به همراه موسيقي متحرك ميشدند و نور صحنه با آنها بازي حيرت انگيزي ميكرد و من از لاي درز پرده صحنه صورتهاي پر از لذت و شادي تماشاچيان را ميديدم.
به خودم ميگفتم:
خدايا شكرت كه توانسته ام لحظاتي، دلها را شاد نگه دارم. شادي آفريني هزاران راه دارد، منتهي در اين جهان هر كسي را بهركاري ساخته اند. و اين را نبايد فراموش كنيم كه بقول ژاله اصفهاني: شاد بودن هنر است، شاد كردن هنري والاتر.
در بخشي از آثار چرا اين همه تاريكي؟
هما پرتوي: تاريكي بخشي از زندگي ماست. حتي نيمي از كره زمين در بيست وچهار ساعت تاريك است. درختان از دل تاريك خاك بيرون ميآيند و سرسبزي و حيات بشر را تامين ميكنند! از تاريكي نبايد هراس داشته باشيم، در تاريكي ست كه ما چراغ بدست ميگيريم واين چراغ، چراغ آگاهي و معرفت ماست. در تاريكي هست كه ما به زير پاهاي خودمان نگاه ميكنيم.
ره سپردن در سياهي رو بسوي روشني زيباست.
البته مشكل ميتوان نهايت دلسنگيني درد و رنج را اندازهگيري كرد و به تصوير در آورد ولي به گمان من خدا به ما دو چشم و دو گوش داده كه با يك چشممان آسمان آبي و رنگ گلها را ببينيم وبا يك گوشمان صداي آبشار و وزش باد را، در لابلاي درختان آواز پرنده ها را بشنويم ولي اين پروا را بخودمان بدهيم كه با دگر چشممان تاريكي هايي را كه دورادورمان وجود دارد ببينيم و با آن دگر گوشمان فريادهاي خاموش را بشنويم.
جاده هاي پوشيده شده از گلبرگ هاي رنگارنگ بهاري بسيار زيبا هستند ولي هنرمند بايد از كوره راه هاي تاريك و باريك بشريت هم عبور كند، تا پرده پندار را از روي صفحه ذهن انسانها كنار بزند.
از طرف ديگر هنر نمادين است و با رمز وكنايه و استعاره همپائي ميكند.
في المثل در آن بخش كارهاي تاريك وسنگين من، جنگ و زندان، فقط جنگ با اسلحه وگاز سمي و بمب اتمي وزندان، فقط زندان با غُل و زنجير و سيم وسيمان نيست، آنسوي ديگرش جنگهاي دروني ماست، كه يك عمر با آن دست و پنجه نرم ميكنيم و تمام نيروي مفيد و حيات بخش خودمان را در اين كشمكش از دست ميدهيم، زندان هاي دست ساخته خودمان است كه در دهليزهاي – بدون در و پيكر ولي– تاريك و خفقان آورش عمري را به دست و پا زدنهاي مذبوحانه تباه ميكنيم و معني نور، حيات و حركت را به فراموشي ميسپاريم.
پس به اين ترتيب شما معتقد به هنر متعهد هستيد؟
هما پرتوي: هميشه با شنيدن كلمه «متعهد» ذهن بلافاصله به دنبال تعهدات سياسي و اجتماعي كشانده ميشود. به گمان من تعهد با ذات هنر همراه است و از آن جدايي پذير نيست، حتي اگر ما به تماشاي يك اثر نقاشي مشغوليم، كه نقاش سبدي از گلهاي زيباي رنگارنگ را به تصوير در آورده و در اينجا نه از سياست نشاني هست و نه از مسائل اجتماعي، اما هنرمند همينقدر كه توانسته است جرقه اي از نور و نشاط و آرامش را به ديگري منتقل كند، به تعهد و رسالت هنري خودش وفادار مانده است.
«مهم نيست كه هنرمند از كدام راه حركت ميكند، جاده كوهستاني يا راه كنار اقيانوس، هدف اين است كه هنرمند بتواند يك خط ارتباط بين خودش و ديگران برقرار كند زيرا پس از برقراري اين خط ارتباط هست كه قادر ميشود با ابزار هنرش گردش سنگين چرخ هاي پيچ در پيچ زندگي را سبك تر وآرامتر سازد و به حيات رنگ و بو و طراوت ديگري به بخشد.»
خاطرم ميآيد شما بارها از كارهاي سه بُعدي من صحبت كرده ايد و متعجب هستيد از اينكه چگونه اين نقاشي ها چشم شما را فريب ميدهد و قدرت تشخيص را از شما ميگيرد، كه آيا في الواقع اين ها اشياء قابل لمس و قابل برداشتن از جا هستند يا شگرد رنگ و قلم موي نقاش؟ همين جاست كه من به رسالت هنري خودم جواب مثبت داده ام، زيرا ابتدا جرقه اي از نور و شادي در وجود شما ايجاد كرده ام، سپس نيت و تفكرم را به شما منتقل نموده ام، كه در اين كارهاي سه بُعدي باور و نظرم اين است كه چنانچه ما بتوانيم بُعد ديگري را در نقاشي به بينيم دنيا را هم ميتوانيم با ابعاد گسترده تري تماشا كنيم.
از كلاس هاي شما بسيار شنيده ايم ميتوانيد درباره آن كمي با ما صحبت كنيد؟
هما پرتوي: سالها قبل داشتم نكته اي ميخواندم كه حيوانات از مورچه گرفته تا فيل، هر كدامشان سرحدي براي سرعت دويدن دارند! اما جالب اين است كه هرگاه حيواني ميخواهد خودش را از خطر برهاند، ميل و شوق به زنده ماندن، ميزان سرعت دويدن او را ميتواند، تا حداكثر يك برابر و نيم افزايش دهد! بخودم گفتم: «حالا كه قلمروي توانايي موجودات فراخ تر از آني است كه تصور ميشود، پس ما هم ميتوانيم آن بخش توانائي هاي نهفته خودمان را، همانند كوه يخ از درون دل آب بيرون بكشيم و از آن بهره بگيريم.»
در تكاپوي پيدا كردن راهي براي رسيدن به اين مقصود، بسيار مطالعه كردم و باورهاي شرق را با علم غرب در آميختم و حاصل اين شد كه نه از طريق روان درماني (كه كارم اين نيست) بلكه با يك سلسله تمرينات بسيار ساده و دلپذير مغزي، بدون نقش خود من، بلكه با همان تمرينات، شاگردانم قادر شده اند از لياقتها و قابليت هاي پنهاني خودشان بهره بگيرند و از خودشان انساني آرامتر، با تمركزي بيشتر: شعاع گسترده تري به زندگيشان به بخشند و خورشيد وجودشان را گرمتر و روشن تر بسازند. اين روش براي بدنهاي خسته و له شده زير فشار چرخ هاي سنگين جهان ماشيني و پر آشوب امروز، يكنوع ماساژ و آسودگي رواني است كه از هر انساني ميتواند انسان بهتري بسازد.
بنظر شما ثمره اين بهسازي «فردي»براي «اجتماع» چيست؟
هما پرتوي: ما گاهي فراموش ميكنيم كه صرفنظر از بلاهاي آسماني تمام بلاهاي زميني مثل جنگها و كشتارها و برانداختنها و اسارت گرفتنها و غيره و غيره همه فرمانش از انسانها صادر ميشود نه از آسمان. به گمان من اگر چنانچه خشم و رشك و نفرت از وجود فرد فرد انسانها زدوده شود و بجايش نور شفقت فردي بدلها بتابد و بتوانيم خودمان را از تاريكي به تبلور و درخشندگي برسانيم، مسلما بنياد تفكر و نگرش ما نسبت به مسائل تغيير خواهد كرد، آنگاه چنانچه ما يك فرد معمولي و عادي باشيم بهره گيري از اين روح سالم و تابنده نصيب خانواده، دوستان و اطرافيانمان خواهد شد و اگر بر مسند قدرت و فرماندهي نشستهايم، انسانها را زير بار ظلم و بيدادگري متلاشي نخواهيم كرد.
هما پرتوي: حق ندارم از ديدگاه جامعه شناسي و روانشناسي به اين مسئله نگاه كنم (چون كارم اين نيست) اما اگر بجز گروهي كه دست اندركار مسائل اجتماعي و سياسي هستند، قلم در دست دارند يا ميكروفون جلويشان قرار دارد، همه ما بقيه در عوض فريادهاي سينه خراش و برداشتن سنگهاي بزرگي مثل كوشش براي برقراري دمكراسي، جلوگيري از جنگ ها، ايجاد صلح جهاني، سر و سامان دادن به ميليونها كودك آواره خياباني، حل مسئله گرسنگي، مواد مخدر، آدم فروشي، فحشاء و كودك همسري كه ما را به هيچ كجا هدايت نخواهد كرد، بهتر است به مسائل كوچك و ظاهراً بي اهميت ارج بگذاريم و با تمرين آنها از خودمان انسان نيك انديش تري بسازيم! و از آن جا كه مجموعه قطرات هستند كه اقيانوس را ميسازند و كل جامعه از فرد تشكيل ميشود، اين تربيت فردي بدل به تفكر اجتماعي خواهد شد.
يكي از راه هاي دستيابي به اين روح متبلور فردي را ميتوانيد براي ما مثال بزنيد؟
هما پرتوي: براي مثال يكي از تمريناتي كه ميتواند از ما انسان والاتري بسازد اين است كه ياد بگيريم از لذايذ كاذب لذت نبريم زيرا: پشت هر لذت كاذب يك قرباني خوابيده.
ممكن است يك مثال براي لذت هاي كاذب به ما بدهيد؟ اصولا منظورتان از لذت هاي كاذب چيست؟
– وقتي ما به تماشاي گاو زبان بسته اي ميرويم كه گاوباز با آن لباس مسخره پرزرق و برق يراق دوزي شده، ابتدا اين حيوان بدبخت را عصباني و سپس بدنش را سوراخ سوراخ ميكند و ما برايش هورا ميكشيم، وقتي ما دو خروس بدبخت را به جان هم مياندازيم و با هلهله و شادي به تماشا مينشينيم، تا يكي آن ديگري را تكه پاره كند، اينجا تمام ذرات وجودمان را با يكنوع لذت غير انساني وكاذب پر ميكنيم. مثال ها بسيار است ولي ميترسم پايم را فراتر بگذارم چون ميدانم ممكن است شديدا موردحمله قرار بگيرم. خاطرم ميآيد پس از المپيك چين، با تحسين وحيرت اين فرياد رو به آسمان رفت كه: «چيني ها تمام مدال هاي طلا را درو كردند!» اما هيچكس يادي نكرد از آن دختركان سوخته انداميكه سال هاي سال، دور از خانواده، با كمترين غذا و روزي ده پانزده ساعت تمرينات طاقت فرسا با همان مدالهاي طلا درو شدند. هيچكس يادي نكرده است از دلقكان غمگين قهقهه آفريني كه بايد دائما خودشان را نادان و ابله و خرابكار وعقب افتاده جلوه دهند و بدنبال پژوهش هاي اخير علمي اين گروه نهايتا دچار نوعي از خود دلزدگي و افسردگي ميشوند، و هيچكس يادي نميكند از حيوانات شكنجه ديده سيرك هاي شادي آفرين كه ما از رقصيدن ها و از طناب پريدن هاي آنها لذت ميبريم: اين ها لذايذ كاذب هستند كه نور شفقت فردي را در دل انسان ها رو به زوال ميبرد.
نكته بسيار تاسف آور اين است كه بعلت سخت گيري هاي انساني انجمنهاي حمايت حيوانات، حالا حيوانات سيركي را، ابتدا در كشورهاي جهان سوم، زير شكنجه هاي وحشت آور غير انساني تربيت ميكنند، سپس آنها را به كشورهاي پيشرفته ميفرستند!
با تسلط به آناتوميبدن دركارهاي انساني و تكنيك و شناخت رنگ دركارهاي سه بُعدي، نقاشي را كجا و چگونه آموختهايد؟
هماپرتوي: رشته تحصيلي ام ادبيات فرانسه بوده است و نقاشي را از اجدادم به ارث بردهام؛ ولي شما از من نپرسيد «نقاشي را چگونه وكجا آموخته ام»، بپرسيد «نقاشي به من چه آموخته است!؟»
يك اثر نقاشي اينگونه به وجود ميآيد، كه ابتدا تصويري مثل قطرات باران روي شيشه ذهن نقاش مينشيند، سپس به كمك قلم مو و رنگ عيني وقابل لمس ميشود. من وقتي مشغول كار هستم ميبينم: عجبا، همين قلم موي رنگ را چنانچه بيشتر فشار بدهم يا كمتر، ازكناره آن استفاده كنم يا از نوكش، آهسته آنرا حركت بدهم يا سريع تر، نتيجه حاصل از آن كاملا متفاوت است.
در زندگي هم مواد اوليه مثل همين قلم مو و رنگ در اختيار ما گذاشته شده است و آن حيات و تعقل ماست، حال بستگي دارد ما از اين مواد اوليه چگونه استفاده كنيم، تا همان نتيجه اي حاصلمان شود، كه به آن نياز داريم و آنرا دوست ميداريم در واقع هنر در دل حيات جا دارد و «عصاره شفاف حيات متبلورترين هنر جهان است.»
بارها گفته ايد كه با سياست رفاقتي نداريد ولي من اگر كلمه سياست را جلوي شما بگذارم واكنش شما چيست؟
هما پرتوي: نه فقط كلمه سياست، بلكه هر كلمه اي اگر قرار باشد موازين وارزش هاي اخلاقي و انساني را در هم بريزد، براي من پرسش آفرين است.
ما بدنبال سياست است كه در چنگال جنگ ميافتيم، حال اين جنگ تا چه اندازه براي حفظ و حراست ميهني ما ضروري است. از آن بگذريم… وليكن نكته اي كه مرابه شدت آزار ميدهد اين است كه يك انسان، در زندگي عادي، وقتي جان كسي را مورد حمله قرار ميدهد واو را ميكشد زنداني و يا محكوم به مرگ ميشود– حال با در نظر آوردن اينكه امكان دارد عمل اين جنايتكار از عدم توازن رواني او سرچشمه گرفته است و از حيطه تعقل او خارج بوده است–ولي اگر انساني در نهايت توازن فكري فقط با پوشيدن لباس سربازي موجود آنطرف خط مرزي را بكشد، نه فقط زنداني و محكوم به مرگ نيست، بلكه هر چه بيشتر بكشد بيشتر مدال ميگيرد و مفتخر ميشود.
بعد از جنگ جهاني دوم وقتي «بنجامين بريتون» آهنگساز انگليسي اثر فنانپذير خودش را بنام «مرثيه جنگ» تصنيف كرد، ميان اصوات تكان دهنده اين اثر با فرياد يك سرباز جان باخته دنيا را به لرزه در آورد. اين سرباز جان باخته اينطرف مرز به سرباز آن طرف خط مرزي ميگويد:
«اي دوست، من همان دشمني هستم كه تو او را كشته اي» آنهم خط مرزي كه بدست خود ما ترسيم شده است. درابعاد كوچكتر روي بسياري از مسائل ديگر همين الگو قرار ميگيرد: مقام، ثروت، شهرت، موقعيت هاي اجتماعي و حتي گاهي «مرد» بودن ميتواند پشتدار و حاميپاره اي از اعمال نادرست ما باشد.
خانه، زيبا، چگونه اين خانه را، اين موزه، اين زندگي رنگين و پر معنا را ، اين آشيانه شعر را، كه از درون آن صداي موزيك، فرياد ستمديده، طنين يك غزل، قهقهه يك كودك، شنيده ميشود چگونه خلق شده است؟
هما پرتوي: شما با لطف و مهرباني ذاتي خودتان از زيبايي و متفاوت بودن خانه كوچك من صحبت ميكنيد. به گمان من حتي اشياء، شخصيت و حال وهواي خاص خودشان را دارند. نگاه كردن به يك كوزه آنتيك دوهزار سال قبل يا يك كاسه سفالين فيروزه اي دهاتي يا يك گلدان كريستال شفاف امروزي سه حال متفاوت به ما ميدهد، از طرف ديگر انسان ها نيز شخصيت، تفكر، شيوه زيست وزاويه هاي ديد خودشان را دارا ميباشند و هرگاه بين صاحبخانه واشياء خانه توازن و هم آهنگي برقرار باشد بعلت اين همساني، هموندي و سازگاري فيمابين است كه محيط خانه دلپذير ميشود. اگر دقت كرده باشيد ما در خانه هايي كه بين اشياء خانه و صاحب خانه در عوض هم سوئي و برابري جدايي ميبينيم، بعلت فقدان همان تجانس و هم آهنگي، محيط خانه برايمان چندان دلپسند نيست. خوب نگاه كنيد: «شما در خانه من يك شيئ پربها نميبينيد، ولي من با همين اثاثيه كم بها رفاقت و نزديكي پر بهائي دارم.»
مهدی ذکایی