1384-92

 

1384-91 

Photography:
Armin Sheikholeslami

مهدی ذکایی

درباره زندگی خصوصی گوگوش جاودانه موزیک ایران، شاید بسیاری بخصوص نسل جوان تر، کمتر می دانند، اینکه این سوپراستار محبوب همه سنین و همه نسل ها، در زندگی با چه فراز ونشیب هایی روبرو بوده و در پشت پرده زندگی اش، چه حوادثی گذشته واوبا اندام کوچک خود در برابر چه ضربه هایی تاب آورده است. وقتی از گوگوش می خواهم به سالهای دور سفر کنیم، به کودکی اش برویم. به نوجوانی اش و بسیاری سالها، که گذرشان را نفهمید ودرواقع سالهایی که در دفتر زندگی او گم شدند.
گوگوش می گوید: من اگر بخواهم به گذشته بروم، از سالها و از حوادثی که گذر کردم، که شاید کمتر کودکی و نوجوانی گذر کرده، من اگر بخواهم درباره سفرهایم به سراسر جهان، کنسرت هایم، صحنه هایم، هنرمندانی که با آنها کار کردم و همزمان بودم حرف بزنم ده ها کتاب هم برایش کافی نیست. من با بزرگان هنر شروع کردم، من از دیروز و سالهای دور با پرخیده،تفکری و ارحام صدر همکار بودم تا امروز که با پویا، منصور و سپیده و هلن همکارم و روی صحنه ها میرویم و بسیاری از خوانندگان داخل ایران،که در این سالها آمده اند و گل کرده اند.
من با همه این هنرمندان وهمه این صحنه ها سالها، خاطرات تلخ و شیرینی دارم.
به عقیده من هر بچه ای برای خود سنین 3،4،5 و 7 سالگی دارد سنین 10 و 14 و 15سالگی دارد، ولی من هیچکدام از این سالها را نداشتم من با کودکی همراه نبودم، نوجوانی را نشناختم من با بچه ها همبازی نبودم، همه آن سالهای عمر مرا صحنه های هنر دزدیدند و بردند.
یادم هست وقتی دختربچه ای بودم، با پدرم به کرمانشاه رفتم منزل تیمسار سازگار مهمان بودیم، من نزد همسرش تاجی و دختر و پسرش ماندم، من که برای خود حتی یک روز هم نداشتم آن چند روز، بعنوان خاطره ای در ذهنم ماندگار شد، آن دختر و پسر هم سن و سالم بمن دوچرخه سواری یاد دادند، از شوق پرواز می کردم انگار دنیا را فتح کرده بودم، تاجی سازگار چقدر زن مهربانی بود، مثل یک مادر بمن توجه و مهر داشت. آن خانواده عزیز و مهربان، دو سه روز از کودکی مرا ساختند، من هیچگاه فراموش شان نکردم، بعدها که تاجی خانم مریض شد، به عیادت اش رفتم با دخترش روبرو شدم، ولی بعد از آنها بی خبر ماندم. من در آن سن و سال نمی دانستم چه بازیهایی بکنم، کجا بروم و با چه کسی همراه شوم، چون من یا درخانه کار می کردم و کتک می خوردم و یا روی صحنه با پدرم همبازی بودم وگاه روی همان صحنه از خستگی بخواب میرفتم.
یادم هست یکبار به پیشنهاد عمویم به یک دانسینگ رفتم، پدرم هم آمد، دختر و پسرها باهم می رقصیدند، ولی من ناچار بودم، با پدر وعمویم چاچا و راک برقصم تازه رقص در خانواده ما ریشه داشت وهمه عاشق رقصیدن بودند، من در آن لحظات به  دخترها و پسرها نگاه می کردم، به اینکه آزادانه بدون سایه ای برسر، با هم می رقصیدند، درگوش هم زمزمه می کردند و از خودم می پرسیدم پس می توان اینگونه آزاد بود و معترضی هم نداشت؟
• می پرسم آیا در آن سن و سال کششی به پسرها داشتی؟
گوگوش می گوید: من همیشه شب ها درکاباره ها بخصوص در شکوفه نو با پدرم به آکروبات و یا رقص و آواز می پرداختم، خودبخود با هنرمندانی که روی صحنه ها می آمدند روبرو می شدم، هنرمندانی که از اسپانیا می آمدند، رقص ها و عملیات جالبی روی صحنه داشتند من هر بار از حرکات وبازی یکی از آنها خوشم می آمد، ولی هنوز معنای عشق را بدرستی نمی دانستم، چون طعم عشق و نوازش و مهر را نچشیده بودم. ولی برای اولین بار در نوجوانی، در 15 سالگی عاشق شدم، عاشق جوانی که 20 ساله بود، نمی خواهم از او نام ببرم. ولی در من غمی دید ،در دخترکی ریزه میزه و کوچک اندام که روی صحنه ها شهرتی داشت و آن سوی صحنه ها دلش پر از غم و اندوه و تنهایی بود.
راستش را بخواهید من جرأت عاشق شدن نداشتم، من زندانی خانه وصحنه بودم، من بجز بازی و پرواز در صحنه، هیچ پرواز دیگری نداشتم، من گاه از همه عصبانی بودم.
•از چه کسی و چرا؟
– از دست پدرم عصبانی بودم، که صدای فریاد مرا نمی شنید، مراکه زیر دست نامادری می شکستم، آنروزها من و پدرم باتفاق همسرش به سفرهای مختلف برای اجرای برنامه می رفتیم گاه هنرمندان معروف با ما بودند، شاهد بودند که چگونه زیر دست های سنگین نامادری سیاه و کبود می شدم. بهمنیار،همایون، منوچهر نوذری، همه شان به پدرم هشدار می دادند، از او می خواستند بیشتر مراقب من باشد، جلوی اذیت و آزار نامادری را بگیرد، ولی پدرم توجه نداشت، نمی دانم شاید دلبستگی اش به آن زن زیاد بود، شاید بی خبر بود، شاید فکر می کرد این روند طبیعی زندگی است، البته نامادریم بچه های خودش را هم کتک میزد، او سادیسم کتک زدن، زجر دادن بچه ها را داشت در آن میان فریاد مرا کسی نمی فهمید. کسی اشک های مرا نمی دید.
من روزها در خانه مثل یک کارگر شبانه روزی کار می کردم، آنروزها سال سوم دبستان بودم، خانه ما به سبک قدیمی، دو طرفه با زیرزمین بود، من باید همه روزه دو بار رختخواب ها را از آن سوی به سوی دیگر می بردم و جابجا می کردم، باید همه چیز مرتب بود، وگرنه ضربه های سنگین سیلی و مشت به سویم سرازیر می شد.
یکبار که با بدن لاغر و شکستنی خود، چند لحاف را روی سر گذاشته بودم و از پله ها پائین می رفتم، پایم لیز خورد و با سر به روی پله ها سقوط کردم وسرم بشدت زخمی شد در همان حال هم کتک خوردم، چرا که نباید زمین می خوردم! سرم 8بخیه فلزی خورد، هنوز وقتی به سرم دست میزنم آن پستی و بلندی ها را حس می کنم،ناگهان خودم را در آن سالهای پردرد می بینم، آنروزها هیچکس نبودکه غصه مرا بخورد، دردم را التیام بخشد ونوازشی برسرم نبود و جالب اینکه همان شب با سر شکسته و بخیه خورده، روی صحنه رفتم وبا پدرم رقصیدم و خواندم.

 

1384-9 

یک شب در آبادان، آن سالها که هنوز بچه بودم، مارتیک برایم تعریف کرد که آن سالها را بخاطر دارد، چون مارتیک بچه آبادان است، همه مردم به صحنه چشم دوخته بودند، پدرم رقص کنان بدنبال من می آمد، هر دو روی صحنه می دویدیم که ناگهان چوب های زیر پای پدرم شکست و نیمی از تنه پدرم به پائین افتاد، من ضمن اجرای برنامه هم خنده ام گرفته بود وهم  نگران پدر بودم، ولی حق نداشتم حرفی و حرکتی بکنم بااشاره او رقص را ادامه دادم، درحالیکه دلم میخواست از ته دل بخندم یا حتی به سراغ پدرم بروم او را کمک کنم.
این خاطره ها هنوز در ذهن من مانده، حتی خاطره های کودکی ام از 4 سالگی که روی صحنه کافه باستانی بودم، کافه باستانی درون یک باغ بود، که مهوش هم در آن برنامه داشت. در جاده قدیم شمیران بود، من چون کوچک اندام بودم، روی صندلی نشسته و جلوی میکرفن می خواندم، آن زمان در اطراف صحنه، چراغ هایی روشن بود، که روی ظروفی فلزی شفاف قرار داشت و ملخ ها را جذب می کرد. من در یک لحظه فراموشم می شد دارم روی صحنه می خوانم و بدنبال ملخ ها می دویدم، و اگر فریاد پدرم در نمی آمد، من در آن عالم غرق می شدم. درواقع من کودکی هایم، بازیهایش، زندگی ساده و بی خیالی هایش را روی صحنه جستجو می کردم .من درهمان حال به مدرسه هم  می رفتم، درس هم می خواندم، یادم هست خانه دایی پدرم در باغ فردوس بود، شبها با چراغ نفتی من کتاب می خواندم، برقی در آن خانه نبود، حتی وسیله رفت و آمد در آن محله با درشکه بود، با بچه ها از آب انبار محله، آب می خوردیم.
من درهمان عالم کودکی با خبر شدم، که پدر بزرگم که یک افسرارتش بود در رابطه با پیشه وری دستگیر و محکوم به اعدام شد، حتی  زمان اعدام طناب پاره شد وباید آزاد می شد، ولی طناب دیگری آوردند و اعدام اش کردند، بعد مادر بزرگم بکلی گم شد او عاشق شوهرش بود، از ایران گریخت و خبرش را از روسیه آوردند و پدرم با وجود تلاش بسیار، هیچگاه او را ندید بعد هم خانواده به تهران تبعید شدند. پدرم در شرایط روحی بدی، که همسرش طلاق گرفته و رفته بود با دو بچه، باید زندگیش را می چرخاند. خودبخود وقتی در من دو سه ساله استعداد خواندن و رقصیدن را دید مرا با خود به صحنه برد.
من سبک و سیاق خوانندگی رااز ویگن آموختم، بچه که بودم آهنگهای مرضیه، دلکش، پوران را می خواندم،اما از سبک ویگن خوشم می آمد، تا سرانجام سبک خود را پیدا کردم، ولی یادم نمی رود که ویگن الگوی من بود.
• خوشبختانه بزرگ شدی، اوج گرفتی، براستی برای خود سبک جدیدی ابداع کردی بطوری که شیوه آرایش مو و صورت، لباس و نحوه اجرای برنامه هایت الگوی خیلی ها شد، ایده ال دخترها شد، محبوب خانواده ها شدی، بعد به خارج رفتی و یکسال بعد از انقلاب دوباره به ایران برگشتی، درحالیکه می توانستی درخارج بمانی و ادامه فعالیت بدهی، چه شد که برگشتی و وقتی آمدی با چه عکس العمل هایی روبرو شدی؟
– من رفته بودم که برنامه اجرا کنم و بعد هم در آمریکا بمانم، ولی دیدم طاقت ماندن در اینجا را ندارم، آنروزها جامعه ایرانی، شکل دیگری داشت، جمعیت خیلی کم بود مردم سرگردان و سرگشته بودند، هیچکس تکلیف خودش را نمی دانست، من احساس می کردم جای من اینجا نیست، ریسک کردم و علیرغم هشدارها، به ایران برگشتم، جالب است بدانید اولین کسی که هنگام ورود بمن کمک کرد مسعود فردمنش بود، مسعود آنروزها بعنوان همافر نیروی هوایی مسئول بخش هایی از فرودگاه بود، من خبر نداشتم، فقط وقتی وارد شدم، جوانی بنام بهرام گذرنامه مرا گرفت و گفت شما که اعدامی هستی! بعد گذرنامه را با خود برد، بعد از نیم ساعت برگشت و مهر ورود زد ولی پاسپورت مرا نگهداشت و گفت لطفا صورتت را بپوشان و برو بیرون، اگر تو را بشناسند دردسر ایجاد میشود. من به خانه خودم برگشتم، فردا بهرام تلفن زد و گفت من میخواهم با رئیس خودم بیایم پیش شما، من نزدیک بوداز ترس سکته کنم، با خودم گفتم لابد می آیند مرا محاکمه کنند، آنها آمدند من مسعود فردمنش را دیدم، این انسان نازنین، پاسپورت مرا بمن پس داد و یک نامه هم برایم گرفته بود، که دادستان انقلاب نوشته بود خانه مرا پس بدهند و من هیچگاه این یاری و محبت مسعود فردمنش را فراموش نمی کنم.
• و سالهای طلایی سکوت آغاز شد.
– من کم کم با هنرمندان ارتباط برقرار کردم، به جلسات شان رفتم، منوچهر نوذری عزیز، ارحام صدرعزیز، شاهرخ نادری عزیز، دوستان را دور هم جمع می کردند، آنروزها که پدرم فوت کرده بود، همه دورم را گرفتند تسلی ام دادند یادم هست آنروزها گیتی دچار سرطان شده بود به آلمان رفته بود، در بازگشت بمن زنگ زد و من بدیدارش رفتم، کلی با هم حرف زدیم، مسعود کیمیایی از او جدا شده بود، گیتی ترجیح می داد با پسرش در آلمان باشد دراین فاصله مسعودگاه به دیدارم می آمد، یادم هست بعد از رفتن گیتی، مسعود را بیشتر می دیدم تا سرانجام وصلتی رخ داد و بعدهم سال 2000 به کانادا آمدیم من دوباره سکوتم را شکستم.
• براستی در آغاز دوباره ات تحولی بوجود آوردی، در سالن های بین المللی با جمعیت های دور ازانتظار وحتی بالای 20 هزار نفر روی صحنه رفتی و بارها رکورد نسبی کنسرت ها را شکستی و یادم می آید که بارها از سوی کمپانیهای بزرگ چون نوکیا تیاتر، جوایزی دریافت کردی. هنگام اجرای این برنامه ها چه احساسی داشتی؟
– در اولین کنسرتم در کانادا، احساس عجیبی داشتم، همه وجودم می لرزید، بغض کرده بودم، بعد از سالها با مردم خوب و مهربان روبرو می شدم همان حسی که من روی صحنه داشتم همان حس را در مردم می دیدم، در لس آنجلس هم چنین بود، این لحظات هیچگاه از ذهن من بیرون نمی رود، مردم دوباره مرا پر از انرژی و حرکت کردند.
به گوگوش عزیز می گویم هنوز بسیار حرف و سخن دارم،هنوز بسیار سئوال درباره زوایای مختلف زندگیت دارم،ولی می خواهم از شما قول بگیرم که این گفتگوها در آینده نزدیک و به احتمال زیاد نوروز ادامه یابد و گوگوش با مهر همیشگی می گوید قول میدهم.

1384-17