فریبا از شمال کالیفرنیا:

از وقتی که چشم گشودم، همه بار مسئولیت های خانه ، بر دوشم بود، حکم های سنگین پدر و دستورات جورواجور مادر، از همان 6 سالگی من آغاز شد، هر دو سال که مادرم فرزندی به دنیا آورد، بار من سنگین تر شد. چرا که من باید بعنوان دختر بزرگ خانواده، یاور و بقولی وردست مادر باشم و واسطه ای میان پدر و مادر و بچه ها.
با لگدهای پدر، صبح ها بیدار می شدم، تا بساط صبحانه را آماده کنم، با فریاد مادر یکی یکی بچه ها را سیر می کردم و بعد دوان دوان تا مدرسه می دویدم و همیشه هم دیر می رسیدم و سرزنش و فریاد اعتراض معلم راهم به جان می خریدم. به خودم قبولانده بودم، که سرنوشت من همین است، اگر من دختر بزرگ خانواده هستم، باید بسیاری از خدمات مادر و مسئولیت هایش را انجام بدهم و آبروی خانواده باشم.
تا از مدرسه باز می گشتم، خدمات خانگی من آغاز می شد، نه پدرم و نه مادرم باور نداشتند که من هم خسته میشوم، من هم نیاز به استراحت دارم، من هم از نوازش و محبت خوشحال می شوم، من هم بدنم و نیرویم اندازه ای برای کارهای سنگین دارد اگر یکی از بچه ها از پله می افتاد، بدلیلی دست و پایش زخمی می شد، ظرفی را می شکست، حق دیگران را پایمال می کرد، پدر ومادرم می پرسیدند: پس تو کجا بودی؟ مگر تو مراقب بچه ها نیستی؟ من یک کلفت 24 ساعته تمام عیار شده بودم، ولی هیچکس خبر نداشت، من فرصت آرایش، پوشیدن لباس مناسب و نشان داده جلوه های دخترانه خود را نداشتم، درحالیکه 3 خواهرم از همان ده سالگی، میان فامیل و آشنایان، مدرسه، کوچه مورد توجه بودند.
فامیل وآشنایان و همسایه ها، مرا کلفت خانه به حساب می آوردند و احترام و ارزشی بر من نمی گذاشتند و بهمین جهت هم، اولین خواستگارها برای خواهر کوچکترم آمد و وقتی یکبار مادر بزرگم گفت این درست نیست که دختر بزرگ در خانه بماند و دختر کوچکتر شوهر کند! مادرم گفت فریبا اصلا از شوهرکردن خوشش نمی آید، او میخواهد همه خواهرانش را شوهر بدهد و بعد برای خود زندگی بسازد! مسلما من هم تائید می کردم، چون چاره ای نداشتم.
من به دلیل مسئولیت های خانواده، بعد از دبیرستان بکلی خانه نشین شدم ، یعنی حتی در مهمانی ها و عروسی ها هم، بندرت مرا با خود می بردند. من یک انسان فراموش شده بودم، که در آخرین لحظه که همه آنها رفتنی بودند، مادرم می گفت فریبا! تو نمی خواهی بیایی؟ من خسته و کوفته و عرق کرده، چگونه می توانستم خود را برای همراهی با آنها آماده کنم! زیر لب می گفتم نه مادرجان من کار دارم، امیدوارم به شما خوش بگذرد و وقتی آنها خانه را ترک می کردند، من یک ساعت تمام بر بخت سیاه خود اشک می ریختم.
در طی چند سال خواهرانم یکی یکی، ازدواج کردند و رفتند، بعد هم صاحب بچه و زندگی خوب و راحت و ایده الی شدند. درحالیکه من تازه در خدمت 3 برادر بودم، که هر کدام اخلاق خاص خود را داشتند، هر سه زورگو، بی ادب و دردسرساز بودند و در هر موردی، مرا آزار می دادند و من به پدر و مادر پناه می بردم، هر دو می گفتند تو خواهر بزرگتر هستی، تو باید کوتاه بیائی، تو باید سیاستمدارانه تحمل کنی، تو باید دل آنها را به دست آوری!
شبی نبود که من با درد نخوابم، شبی نبود که کابوس های جورواجور تنم را نلرزاند، شبی نبود، که نیمه شب با فریاد یکی از اعضای خانه از جا نپرم، که یا سردرد داشتند، یا سرما خورده بودند، یا مادرم داروهایش را می خواست و پدرم دستور می داد، او را قبل از ساعت 6 بیدار کنم! یکبار در یک سوپرمارکت با آقایی بنام شاهرخ آشنا شدم، که ناگهان فهمیدم برادر یکی از همکلاسی های سابقم است و اصرار داشت با من قرار دیداری بگذارم، من گفتم درخانه محدود هستم، گفت می آیم خواستگاری، گفتم پدر ومادر سختگیر هستند، گفت من راهش را پیدا می کنم.
4 شب بعد شاهرخ با مادر و خواهرش به خواستگاری آمدند، ولی پدر و مادرم به بهانه اینکه شوهر دختر بزرگ شان باید از جهت تحصیلات و شغل بالاتر از 3 خواهر دیگرش باشد آنقدر جلوی آنها سنگ انداختند که همه شان عصبانی خانه را ترک گفتند و شاهرخ تنها یکبار به من تلفن کرد و گفت من واقعا عاشق تو شده بودم ولی متاسفانه پدر و مادرت آدم های پرتوقعی هستند و تو را می سوزانند.
آن شب جلو آینه ایستادم و به خودم خیره شدم، دور چشمانم چروک شده بود، از لابلای موهایم سپیدی سرک می کشید، کمی تکان خوردم و تازه فهمیدم که من 38 ساله شده ام ولی حتی مفهوم عشق را نمیدانم، هیچ دستی را لمس نکرده، هیچ کسی را نبوسیده و هیچ سخن عاشقانه در گوشم زمزمه نشده است. براستی این سهم من از زندگی است؟ باید همه عمر در این خانه کلفتی کنم و لقب دختر خوب و وفادار را یدک بکشم؟
ناگهان تصمیم گرفتم بکلی از خانواده جدا شوم، فردا به مادرم گفتم قصد دارم شغلی بگیرم و زندگی مستقلی را شروع کنم. مادرم با شنیدن این حرفها، دچار شوک شد، به گریه افتاد، روی زمین غلتید، دستپاچه شدم، به صورتش آب زدم و روی تخت او را خواباندم و گفتم مگر کار خلافی می کنم؟ گفت من دق می کنم، پدرت کمرش می شکند، بعد از عمری می خواهی از خانه فرار کنی؟ گفتم این اسمش فرار نیست، می خواهم بروم برای خودم زندگی کنم، خودم را پیدا کنم، راهم را بیابم، فکر نمی کنی یک عمر کلفتی این خانه را کردن کافی است؟ جلوی چشم من همه خواهرانم شوهر کردند، برادرانم قد کشیدند، همه هم سن و سالان من حتی نوه دار شدند و من هنوز یک دختر بی سرانجام و بی آینده هستم.
شب پدرم در جریان قرار گرفت، تا ساعت 2 نیمه شب توی خانه راه رفت و سیگار کشید، من عاقبت فریاد زدم ببخشید، من هیچ جا نمی روم، همچنان در خدمت شما در این خانه می مانم نگران نباشید.
من دیگر از همه چیز دست کشیدم، تا پدرم را در 88 سالگی از دست دادم و مادرم نیز در 74 سالگی دچار سرطان شد و 3 سال بعد درگذشت و من کاملا تنها شدم، عجیب اینکه خواهران، برادرانم نیز سراغ مرا نمی گرفتند و تنها نقطه روشن زندگی من، خانه قدیمی مان بود که پدرم بنام من کرده بود.
من در 46 سالگی، با تنی خسته و درد کشیده، خانه را فروختم و تنها از ایران خارج شدم. در ترکیه و بعد در یونان دو سالی را گذراندم به دلیل سابقه آشپزی، در دو رستوران کارم گرفت، پول خوبی پس انداز کردم و بهر طریقی بود خود را به امریکا رساندم. فقط یک آشنا در سن حوزه داشتم، او را پیدا کردم، مهناز زن خوبی بود، دعوتم کرد به دیدارش بروم، از دیدن من حیرت کرد، مرتب می گفت چرا اینقدر خودت را اذیت کردی؟ چرا همه عمرت را به پای خانواده سوزاندی؟ چه کسی قدرت را دانست؟
مهناز و شوهرش کیترینگ داشتند و من بعنوان آشپزشان مشغول شدم، غذاهای ابتکاری و خوشمزه من، خیلی زود آوازه اش همه جا پیچید و بعد از یکسال، مهناز مرا در بیزینس خانوادگی شان شریک کرد و من بعد از سالها احساس کردم، یک نفر قدر مرا می داند و مرا جدی می گیرد. مهناز پا به پای من کار می کرد و فریبا خانم جان از زبانش نمی افتاد.
یک شب که برای یک عروسی بزرگ بعد از سه روز آمادگی، رفته بودیم، با کلی ایرانی روبرو شدیم، من با دو همکار خود سخت سرم گرم بود که دستی به شانه ام خورد، برگشتم و شاهرخ را در همان نگاه اول شناختم، توی صورتم خیره شد و گفت چه سرنوشت عجیبی، من این همه سال دل به عشق و ازدواج با هیچکس ندادم، کاش تو هم نداده باشی!
وقتی سکوتم را با لبخندی روی صورتم دید، بی اختیار بغلم کرد و گفت دیگر رهایت نمی کنم، گفتم از من چیزی نمانده! گفت مگراز من مانده؟ با هم دوباره همدیگر را می سازیم. دو سه بار با دست چشمانم را مالیدم، با خودم گفتم آیا خواب می بینم؟ بعد خودم را در آغوش شاهرخ رها کردم و اشک هایم سرازیر شد، مهناز هراسان به سویم آمد و گفت چی شده؟ شاهرخ که خود می گریست گفت خانم جان بغض های در گلو مانده است.

1464-88