پویا از سانفرانسیسکو:
من آنروزها سایه ای از مادرم در ذهنم بود، آغوش گرمی که صورتم را غرق بوسه می کرد و مرا با نوازش هایش می خواباند. آن سایه مهربان ناگهان گم شد، من به دنبال اش همه اتاق ها را می گشتم، از پشت پنجره اتاقم به رفت وآمد همسایه ها چشم می دوختم و آن سایه را نمی دیدم پدرم با انواع اسباب بازی، با یک پرستار شبانه روزی، مرا سرگرم کرده بود و من به مرور از آن سایه دور شدم، تنها در خواب او را می دیدم و دستهای نوازشگرش را احساس می کردم.
6 ساله بودم، اطراف خود را می شناختم، زن تازه ای به خانه ما آمده بود، که پدرم مرتب او را می بوسید، بغل اش می کرد، به دنبال او توی اتاق ها می دوید، زنی که سبب شده بود پدرم دیگر با من کاری نداشته باشد، حتی برنامه های دلخواه تلویزیونی مرا هم پخش نمی کرد. همه صفحه تلویزیون را زنان و مردانی پر کرده بودند، که همدیگر را به آغوش می کشیدند و می بوسیدند.
من با کلمه مادر آشنا نبودم، ولی پدرم اصرار داشت آن خانم را مادر صدا بزنم و من علیرغم میل خودم، او را مادر می خواندم، تا راهی مدرسه شدم، جلوی مدرسه پر بود از زنانی که با بچه هایشان می آمدند، آنها را بغل می کردند، کیف مدرسه را به دست شان می دادند، برایشان دست تکان می دادند و من شاید از معدود بچه هایی بودم، که پرستارم مرا جلوی مدرسه رها می کرد می رفت. کم کم در میان کتاب، حرفهای معلم و هیجانات بچه ها زمان تعطیل مدرسه، مادر را شناختم، که هیچ شباهتی به آن زن که در خانه ما بود نداشت.
روزی که فهمیدم من هم مادری داشته ام و پدرم از او جدا شده، روز سختی بود، پدرم درجواب سئوالات من وامانده بود و می گفت مادرت پی زندگی خود رفت، مادرت اگر تو را دوست می داشت، بخاطر تو می ماند.
من از طریق عموهایم، با مادر بزرگم آشنا شدم، که سالها تشنه دیدار من بود و چنان مرا در آغوش گرفت، که دوباره آن حس قدیمی و شیرین مادرم، همان سایه گمشده در من زنده شد.
مادربزرگ عاقبت در برابر کنجکاوی های من، زبان گشود و گفت که مادر به دلیل خشونت های پدرت، از او جدا شد. قرار بود تو را با خود ببرد، ولی پدرت با نفوذی که داشت، تو را از او جدا کرد، مادرت در نهایت اندوه، سرگشته و بلاتکلیف ایران را ترک گفت و تا این لحظه حتی من هم خبری از او ندارم، فقط دعا می کنم خودکشی نکرده باشد، چون زن بسیار حساس و شکننده ای بود.
حرفهای مادر بزرگ منقلبم کرد، شب با پدرم حرف زدم، او و نامادری به جانم افتادند، کلی فریاد زدند و مرا از دیدار مادر بزرگ محروم ساختند و گفتند حتی به مدت دو هفته حق دیدار دوستانم را هم ندارم و همین مرا منزوی و گوشه گیر کرد.
من مفهوم افسردگی و اضطراب را از همان 14 سالگی دانستم، من که باید پر از انرژی و حرکت و شور نوجوانی باشم، در مدرسه هم بدنبال گوشه خلوتی می گشتم، تا در خود فرو بروم و با کسی سخن نگویم.
نا مادری درون خانه، به هر بهانه ای برسرم جیغ می کشید، همه پوسترهای درون اتاقم را پاره کرده بود و مرا از دیدن تلویزیون هم منع کرده و گاه حتی مرا از خوردن غذا هم باز میداشت.
اگر مادربزرگ و خواهرزاده نا مادریم، که دختر بسیار مهربانی بود، به یاری من نمی آمدند، شاید من در همان سن و سال دست به خودکشی میزدم. آنها به من آموختند که مقاومت کنم، جلوی چشم پدر ونا مادری ظاهر نشوم، رفت و آمدم و حتی از گربه خانگی مان هم بی صداتر باشد. بعد از سالها سرانجام من تصویر مادرم را دیدم، یکی از خاله هایم، تصویری از مادر که مرا سخت در آغوش گرفته بود، به من هدیه داد. من آن تصویر را همه جا با خود می بردم و من هم دعا می کردم، مادرم در هرگوشه دنیا که زندگی می کند سالم باشد.
من دیپلم گرفتم و در شرکت عموی بزرگم بکار مشغول شدم، فقط می خواستم پس اندازی تهیه کنم و از ایران خارج شوم و بعد از 4 سال به این خواسته رسیدم، با عموجان و مادر بزرگ و خواهزاده نامادریم حرف زدم، آنها بدون اطلاع پدرم، با توجه به آشنایانی که داشتند برای من گذرنامه تهیه کردند و عموجان مرا روانه دبی کرد که یک دوست قدیمی اش قول یاری داده بود.
از دبی به پدرم زنگ زدم و گفتم دیگرهرگز بر نمی گردم و تا مادرم را پیدا نکنم از پای نمی افتم، خندید و گفت اگر مادرت زنده بود. من گوشی را قطع کردم و به راه سخت خود ادامه دادم.
دوست عموجان با یک وکیل حرف زد، او توصیه کرد، زبان انگلیسی ام را تقویت کنم، بعد هم یکی دو تا تخصص در رزومه خود جای دهم و البته کمکم کرد ضمن کار در شرکت خود، به دو سه کلاس تخصصی هم بروم، که همه هزینه هایش را عموجان دورادور می پرداخت و من خدایم را شکر می کردم که چنین فرشته مهربانی پشت من ایستاده است.
تا من راه ها را هموار کنم، دو سال و نیم طول کشید، ولی من با شانس بزرگی روبرو شدم، خانواده ای مهمان، دوست عموجان بودند، که یکسال قبل پسر نوجوان خود را از دست داده بودند و وقتی قصه زندگی مرا شنیدند، قول دادند کمکم کنند. آنها بعنوان اسپانسر وارد پرونده ویزای من شدند. من سریع تر از آنچه تصور می رفت وارد امریکا شدم و همان خانواده کمکم کردند تا نزدیک شان، اتاقی کرایه کنم، در کالج نام نویسی کرده و در شرکت شان، کار کوچکی داشته باشم، که همه اینها منجر به آن شد که آن ها مرا به خانه خود بردند، همه آنچه از پسرشان در خانه بود به من سپردند، اتاق او را برایم آماده ساختند و من جانشین فرزند از دست رفته شان شدم.
ابتدا ناراحت و سرگردان بودم، ولی آنقدر از سوی آنها مهر و عشق دیدم، که احساس کردم براستی فرزند آنها هستم. با توجه به نشانی ها و نام دوستان وفامیل، پیگیر مادرم شدم، به دلم آمده بود، که او را پیدا می کنم، او در گوشه ای از جهان انتظار دیدار مرا می کشد. حدود 10 ماه طول کشید، تا از طریق فیس بوک و دیگر سوشیال میدیاها و حتی با چاپ پیامی در مجله جوانان، یکروز خانمی زنگ زد و گفت آیا من واقعا پویا پسر پریزاد هستم؟ و من ازشوق فریاد زدم، بله من خودم هستم، پسر پریزاد! آن خانم گفت بعدا به شما زنگ میزنم، این تلفن بکلی آرامش زندگی مرا بهم زد، دو شب تمام خواب به چشمانم نیامد، با تلفن دستی ام راه میرفتم، می خوابیدم، کار می کردم، درس می خواندم، تا عاقبت بعد از حدود سه روز زنگ زد و گفت پریزاد در یک نقاهتگاه بستری است. گفتم کجا، کدام شهر و منطقه؟ گفت در شیکاگو، در یک محله دور افتاده، من مدتها بود، از او بی خبر بودم، چون آخرین بار که به سراغش رفتم مرا نشناخت، با من کاملا غریبه بود.
من آدرس کامل گرفتم وبا خانواده مهربانی که حالا خانواده من هم بودند، حرف زدم. شهرزاد مادر خانواده با من همراه شد، تا با هم به دیدار مادرم برویم، در میان راه، من اشکهایم بند نمی آمد، شهرزاد می گفت باید آمادگی داشته باشی، بهرحال مادرت سالها تنها و منزوی بوده، شاید تو را هم نشناسد، ولی اگر اجازه بدهند، او را به خانه می آوریم.
روز پنجشنبه بود، حدود ساعت 11 صبح، ما بدنبال تلفن و گفتگو با مسئولان آن مرکز، به بخشی رفتیم، که مادرم بستری بود، کمی دورتر از تخت اش، من واضح دیدم که تصویری از کودکی من درون قاب زردرنگی کنار تخت اش جای دارد. مسئول بخش گفت کسی را نمی شناسد، زیاد اذیت اش نکنید.
من جلو رفتم، توی صورتش نگاه کردم، پر از چروک بود، یک اندوه کهنه در زوایای صورتش و در چشمانش دیده می شد. آرام گفتم مادر! روی برگرداند و مستقیم در چشمان من خیره شد، از جایش نیمه خیز شد، فریاد زد پویا…. پویاجان… توئی؟ من در آغوش اش فرو رفتم، همه کارکنان بخش به تماشا ایستاده بودند و به گفته آنها مادرم بعد از سالها اشک می ریخت و سخن می گفت و ما گفتیم او را با خود به خانه می بریم.