ژیلا از نیویورک:
به ایران زنگ زدم، تا با خواهرانم حرف بزنم. من همیشه در کریسمس، چه سال نو مسیحی، چه نوروز، پیشدستی میکنم و به یکایک شان تبریک می گویم و کلی گپ میزنیم. این بار کسی دیکر تلفن را جواب داد، یک صدای گرفته غمگین، که مرتب می گفت تو بهنامم هستی؟ تو فریدی؟ تو شهنازی؟ گفتم آقا! ببخشید، من بجای خواهرانم، شماره شما را اشتباهی گرفتم. گفت: خانم جان! تو را بخدا با من کمی حرف بزن، دلم گرفته، دلم برای بچه هایم تنگ شده، بچه هایی که 5 سال است حتی یک تلفن هم نکردند. گفتم شما تنها زندگی می کنید؟ گفت در یک آپارتمان کوچک، روی صندلی چرخدار زندگی غم انگیزی دارم. گفتم اگر دلت میخواهد حرف بزن، من گوش می کنم.
گفت: من منوچهر، بازنشسته وزارت دارائی هستم، قصه زندگیم جالب است، بچه اصفهان و بزرگ شده تهران هستم. 60 سال پیش تازه دبیرستان را تمام کرده بودم، که مهتاب را دیدم، عاشق اش شدم، می دانستم امکان ازدواج ندارم، ولی پنهانی با مهتاب پیمان بستم، در آینده تحت هر شرایطی ازدواج کنم. هر دو وارد دانشگاه شدیم و در همان زمان پیمان زناشویی بستیم وعاشقانه ترین زندگی را با هم بنا نهادیم. همه اطرافیان حسرت زندگی ما را می خوردند، در بهترین شرایط صاحب 3 فرزند شدیم، آن زمان که در ایران رسم نبود، بچه ها را در کلاس های مختلف موسیقی و ورزش بگذارند، بچه های ما هرکدام به دو ساز آشنائی داشتند، همه شان دوره کاراته را تا کمربند مشکی طی کردند، هر سه به دو زبان انگلیسی و فرانسه سخن می گفتند و همین شگفتی همه دوستان و فامیل را برانگیخته بود.
من سخت کار میکردم و هرسال گامی به جلو برمی داشتم، خانه ای خریدیم که نه تنها بچه ها اتاق مستقل خود را داشتند، بلکه درون اتاق هایشان همه امکانات رفاهی ومخصوص خودشان بود در ضمن برای مهمانان دو اتاق کامل مستقل آماده کردیم، فامیل از شیراز، اصفهان، اراک مرتب می آمدند و چند روزی مهمان ما بودند. دو تن از بچه ها دوره دانشگاهی را در تهران گذراندند، بعد هم با تشویق و حمایت مالی ما، هر سه راهی امریکا شدند. برادر کوچکترم در نیویورک انتظارشان را می کشید، ما حتی ترتیبی دادیم تا برایشان یک آپارتمان بخرد، که نگران اجاره و جابجایی هم نباشند، آنروزها هنوز ملک در امریکا گران نبود، ما هم سعی می کردیم سالی یکبار به سراغشان برویم و مهتاب فریزر و یخچال را پر از غذاهای ایرانی آماده می کرد. گاه دور از چشم من در گوشه و کنار آپارتمان شان، چند تا صد دلاری پنهان میکرد، تا اگر روزی بدلیلی در تنگنا بودند، آدرس آن پولها را بدهد و دل شان را شاد کند.
من تا روزی که مهتاب کنارم بود، دنیا زیر پایم بود، روزی که او بیمار شد، من هر دری زدم، به هر پزشکی و بیمارستانی مراجعه کردم، شب ها او را در آغوش خود می خواباندم، تا مرگ او را از من نرباید و یا حداقل با من ببرد. من تا لندن، پاریس، حتی اسرائیل رفتم، تا مهتاب را معالجه کنم، ولی یکروز خودش گفت خسته شده، نیاز به استراحت و یک خواب طولانی دارد. به او پیشنهاد کردم، با او همراه شوم، ولی مرا منع کرد و گفت هنوز بچه ها بمن نیاز دارند، گفت قبل از اینکه تو هم از پای بیفتی، همه آنچه داریم، میانشان قسمت کن، که بعدها اختلافی پیش نیاید، تو که بجز یک آپارتمان کوچک، نیازی به چیز دیگری نداری، مهتاب راست می گفت، من به بچه ها زنگ زدم و گفتم متاسفانه مادرتان دارد میرود، دلش می خواهد شما را برای آخرین بار بغل کند، ببوسد و وداع گوید. در ضمن من قصد دارم هر آنچه دارم، میان شما تقسیم کنم. آنها دو هفته بعد به ایران آمدند، آنقدر که اصرار داشتند من اموالم را به آنها ببخشم، اصراری در بودن کنار مادر را نداشتند، مادری که تا آخرین لحظه، حتی با یک عطسه بچه ها از جا می پرید و نگران به دکترها زنگ میزد. در آخرین لحظه وداع، نشانی هزاران دلار پنهان شده در آپارتمان شان را به آنها داد و در آغوش شان فرو رفت. بچه ها چند روز بعد خداحافظی کردند و رفتند و مراحل قانونی انتقال ارثیه شان هم بمرور طی شد و وکیلی در ایران آنرا دنبال نمود. عجیب اینکه بعد از رفتن مهتاب، بچه ها بمرور ارتباط شان با من کم شد، تا از حدود 5 سال پیش حتی برای نوروز هم به من زنگی نزدند. تلاش من برای یافتن آنها، گپ زدن با آنها، حتی حال شان را پرسیدن هم به جایی نرسید. از حدود یکسال پیش، توان راه رفتن را هم از دست دادم و بروی صندلی چرخدار نشستم و ناچار یک پرستار روزانه استخدام کردم، که حداقل مرا از صبح تا شام مراقب باشد.
در تمام 5 سال گذشته چشم به این تلفن دوخته ام تا شاید بچه ها، حالی از من بپرسند، ولی دریغ از یک تلفن و یا پیام کوتاه. بیشتر فامیل و آشنایانم نیز به اروپا و امریکا رفته اند و هم سن و سالان خودم نیز اسیر اطاق های نیمه تاریک تنهایی های خود هستند.
گفتم خیلی دلم گرفت، از این همه بیوفایی و بی تفاوتی، ولی سعی میکنم بچه هایت را پیدا کنم، با آنها تماس بگیرم. گفت اگر از دستت برمی آید، بیا مرا با خودت ببر آنجا، اگر بچه هایم با من کاری ندارند دوستان قدیمی ام را پیدا کنم.
خداحافظی کردم، از همان روز بدنبال بچه هایش رفتم، بعضی شماره ها عوض شده بود، از طریق فیس بوک و سوشیال میدیا، آنها را دنبال کردم و سرانجام پسر کوچکش را پیدا کردم، وقتی با او حرف زدم، خیلی شرمنده شد، گفتم بجای تلفن کردن بیا تا با هم برای ویزای پدرت اقدام کنیم، گفت من با سرافکندگی، برای هر اقدامی آماده هستم، تا پدر همیشه مهربانم را به امریکا بیاورم.
پیگیری من ثمر داد، پسر و دختر بزرگ منوچهر را هم پیدا کردم، هر دو صاحب چند فرزند هم شده بودند. هردو بهترین زندگی را هم داشتند، ولی من به آنها حرفی نزدم، تا با کمک فرید، همه مراحل ویزای پدرش را طی کردیم. در این میان من از خواهرانم خواستم، به سراغ منوچهر بروند، همه امکانات سفر او را فراهم سازند، بلیط سفرش را هم فرید تهیه کرد و ده روز پیش وقتی من با منوچهر حرف زدم، صدایش از شوق می لرزید، همزمان من پسر و دختر بزرگش را هم در جریان گذاشتم، آنها از اقدامات من و فرید، تکان خوردند، بخود آمدند، قرار شد در روز ورود منوچهر، همه به فرودگاه برویم و آنروز پرشور هم از راه رسید.
توی فرودگاه نیویورک، وقتی منوچهر با صندلی چرخدار وارد سالن فرودگاه شد، بچه ها با همسران و فرزندان خود بسویش هجوم بردند، در مقابل حیرت همه، منوچهر روی پا ایستاد، خود آغوش بروی بچه ها و نوه هایش گشود و من با بغض در گلویم روی یک نیمکت نشستم و آن منظره زیبا را تماشا کردم، معجزه عشق را می دیدم و احساس می کردم خاطره انگیزترین سال نو را آغاز میکنم.