ساناز از کالیفرنیا:

روزی که من با حامد آشنا شدم، اولین جمله اش این بود: هیچگاه به هم دروغ نگوئیم و هیچگاه به هم خیانت نکنیم. من همان لحظه به او گفتم اگر این آشنایی به عشق و ازدواج بیانجامد، من قسم می خورم، روی عهد و پیمانم بمانم.
6 ماه بعد ما با هم ازدواج کردیم، حامد یک مغازه کوچک فروش لباسهای بچگانه داشت، مادر و خواهرش خیاط زبردستی بودند و با ورود من و استعداد و ذوق من در طراحی لباس، این تیم قوی تر شد. اگر بگویم در عمرم هیچگاه مادرشوهر و خواهرشوهری به مهربانی ایندو ندیدم، باورم کنید، ایندو دو فرشته مهربان بودند و هستند و در همه تنگناهای زندگی پشت من ایستادند، بطوری که پدر و مادر و خواهران من، از بابت من خیال شان راحت شد.
تلاش شبانه روزی ما سبب شد تا حامد بعد از تولد دومین فرزندمان، یک بوتیک بچگانه و زنانه دو دهنه در بهترین منطقه شهر دایر کند و همه ساله ما به ترکیه و دبی می رفتیم، مجلات مد و زیبایی می آوردیم، به بوتیک ها سر می زدیم، از طرح های مدرن اروپائی و امریکایی عکس می گرفتیم و در بازگشت، طرح های کامل تری تهیه می دیدیم و بر رونق کسب و کار حامد می افزودیم. در این میان به دلیل ارائه لباس های مدرن در ویترین ها ورفت وآمد دخترها و زنها ، چندین بار مامورین امر به معروف و نهی از منکر، که بدنبال بهانه های مختلف می گشتند، تا بوتیک را تعطیل کنند، وقتی با من و خواهر و مادر حامد روبرو می شدند، دست می کشیدند و میرفتند. به پیشنهاد من، ما برای تهیه طرح های مهمانی های خصوصی و خانگی، به خانه ثروتمندان هم راه یافتیم و خودبخود درآمدمان بالا رفت. یکروز حامد خبر داد با یک تور 20 روزه می خواهد به امریکا برود، شاید بازاری برای طرح های ما در آنجا پیدا کند.
با رضایت ما، حامد با چندین لباس با پارچه های ایرانی، راهی شد. بجای 20 روز، 3ماه ماند و در بازگشت خبر داد که زمینه سازی کرده، امکان دارد یکی دو کمپانی امریکایی، طرح های ابتکاری ما را با پارچه های ایرانی بخرند و بقول او اگر لازم باشد ده بار دیگر به امریکا میرود تا این معامله صورت بگیرد وهمزمان میلیونها دلار بدست آوریم.
حرفهای حامد هیجان انگیز و شیرین بود، همه مان رویای آن روزهای طلایی را می دیدیم، تا یکسال دیگر، حامد دوباره راهی شد و از آنجا مرتب زنگ میزد و می گفت خیلی کار مشکلی است، وقت می خواهد، ممکن است 6 ماه وقت مرا بگیرد. ما تشویق اش کردیم راه را ادامه بدهد، تا به رویاهایش برسد، ولی به فکرما هم باشد.
بعد از 5 ماه حامد برگشت، ظاهرا قراردادهایی با خودآورده بود، که بعضی تا 50 صفحه می شد، همه به انگلیسی بود و می گفت در آنجا با آدم هایی روبرو شدم، که 3 سال است تلاش می کنند، ولی تا مرحله ما پیش نیامده اند و مرتب می گفت من خیالم راحت است، که شما در ایران مشغول هستید، درآمد بوتیک مرتب بالا میرود. من حتی در اندیشه گشودن یک بیزینس در امریکا و خرید خانه هم هستم. من دلتنگ حامد می شدم، بچه ها سراغش را می گرفتند، مادرش گاه نگران می شد، خواهرش دلش برای من می سوخت و حامد همچنان ما را با وعده های شیرین خود سرگرم و امیدوار می ساخت.
در این میان درآمد بوتیک دور از انتظار بود، چون تیم سه نفره ما، نه تنها در بوتیک، بلکه در بیزینس خانگی، بالاترین درآمد را کسب می کردیم و البته همه به حساب حامد در بانک واریز می شد و همراه مبلغی نقد روزانه، به سفارش او مبالغی هم به حساب ما ریخته می شد، تا هزینه های زندگی مان تامین شود، من بنا به خواسته حامد، از طریق یک صرافی، مرتب حواله هایی به امریکا می فرستادم، تا او سرمایه گذاریهای آینده مان را انجام دهد و به قول خودش یکروز برسد که همگی به امریکا برویم و در کنار اقیانوس آرام پاهایمان را دراز کنیم و خوش باشیم. با وجود دلتنگی های من و بچه ها و دلواپسی های مادر و خواهر حامد، او کم کم در سال فقط یکی دو ماه به ایران می آمد و بهانه اش این بود که دارد گرین کارت و اجازه رسمی بیزینس می گیرد، نباید آنها را وسط زمین و هوا رها کند.
در سال دوم این کش و قوس ها، مادرشوهرم بیمار شد، دچار ناراحتی قلبی شد، بعد نارسائی ریه پیدا کرد، من و خواهر حامد باید هم به او می رسیدیم، هم به بچه ها و هم به بوتیک و هم به سفارشات خصوصی خانمهای پولدار و پولساز برای درآمد بیشتر برای حامد.
من یکی دو بار به حامد هشدار دادم، که دارم کم کم خسته می شوم، من ظاهرا شوهر دارم، ولی او در سال دو ماه در کنار من و بچه هاست، من ظاهرا زن خانه و مادر دو فرزند هستم، ولی به اندازه دو سه مرد از ساعت 6 صبح تا 12 شب کار می کنم. حامد قول داد به این بی سروسامانی خاتمه بدهد و درعوض بهترین زندگی را برای من و بچه ها بسازد، گرچه حرفها همچنان زیبا بود، ولی من دیگر نسبت به آنها بی تفاوت شده بودم، تا یک شب تلفن زنگ زد، فکر کردم حامد است، ولی خانمی با لهجه امریکایی از آن سوی تلفن گفت شما؟ با انگلیسی شکسته بسته ای گفتم من ساناز همسر حامد هستم، گفت همسر حامد؟ گفتم بله، چطور مگه؟ تلفن قطع شد! من حدود ده دقیقه هاج و واج پای تلفن ماندم. از خودم پرسیدم این خانم کی بود؟ نکند حامد در امریکا گیر افتاده؟ بلایی سرش آمده؟ بلافاصله شماره تلفن دستی اش را گرفتم. حامد تلفن را برداشت، من فقط گفتم می خواستم حالت را بپرسم.
فردا شب دوباره همان خانم زنگ زد و گفت شما بچه هم دارید؟ گفتم 2 تا، گفت من فردا با یک خانم ایرانی به تو زنگ می زنم، با کسی حرفی نزن، می خواهم مسئله مهمی را با تو درمیان بگذارم، گفتم من منتظر می مانم و درست فردا همان ساعت تلفن زنگ زد، خانمی به فارسی گفت سانازخانم، خوب گوش کن. این خانم که به شما زنگ زده، بریجیت همسر حامد در امریکاست، یک دختر هم از او دارد، گفتم چطور ممکن است؟ گفت از آدم زرنگی مثل حامد ممکن است، بریجیت تصمیم گرفته دست به یک اقدام دور از انتظار بزند. او با کمک برادرش که وکیل است می خواهد تو را به امریکا بیاورد و به اتفاق علیه حامد شکایت کنید و حق وحقوق تان را بگیرید. گفتم ولی من اهل شکایت نیستم، من نمی خواهم شرمنده مادر و خواهرش بشوم، گفت اگر اقدام نکنی، بریجیت همه زندگی حامد در امریکا و حتی در ایران را هم می گیرد، او را به زندان می اندازد و شما هم هیچ سهمی نمی برید. گفتم به من وقت بدهید. گفت دو روز وقت کافی است؟ گفتم بله و گوشی را گذاشتم. من نمی دانستم چگونه این ماجرا را با مادر و خواهر حامد در میان بگذارم، بهر صورتی بود، آنها را به خانه خود آوردم، و همه چیز را توضیح دادم، هر دو شوکه شده بودند، مادرش حالش خیلی بد شد، ولی گفت هرکاری آن خانم می گوید انجام بده، حق تو بعنوان یک زن وفادار و فداکار چنین رفتار و حرکتی نیست، من راضی هستم تو راهی شوی، من حتی کمکت می کنم و قرار شد هیچکدام با حامد در این باره حرفی نزنیم. ارتباط من و بریجیت ادامه داشت، من که همه ساله به ترکیه میرفتم، همه چیز برای سفر آماده داشتم، بچه ها را به مادر و خواهر حامد سپردم و ابتدا به تاجیکستان و بعد آلمان و سپس امریکا آمدم.
بریجیت با کمک برادرش بلافاصله طرح شکایتی را از سوی من و خودش آماده کرد و نتیجه اش این بود که حامد ناچار شد خانه و دو رستورانی را که در امریکا خریده بود به همراه نقدینه بانکی اش به بریجیت و دخترش ببخشد و با دادن مدارک و تعهد قانونی و رد بدل کردن مدارکی با مقامات ایرانی، قرار شد به جز یک ساندویچ فروشی کوچک، همه آنچه در ایران داشت بنام من و دو فرزند خود و بخشی را بنام مادر و خواهرش کند و خود آماده دیپورت شود، تا به ایران برگردد و در آپارتمان کوچکی که به مادرش تعلق داشت سکنی بگیرد.
بریجیت این زن مهربان و فرشته صفت امریکایی، در تمام این مدت میزبان من بود، به من آموخت چگونه جلوی پایمال شدن حق خود را بگیرم. در تمام مراحل دادگاه و نقل و انتقالات، مادر و خواهر حامد زنگ میزدند و نگران من بودند و با نتیجه دادگاه هر دو نفسی به راحت کشیدند و مادرحامد گفت نگران حامد نباش، من دوباره او را زیر بال خود می گیرم. دوباره او را بزرگ می کنم، دوباره به او رسم زندگی و این بار جوانمردی را می آموزم.

1464-88