کوروش از نیویورک:
من درواقع در یک خانواده ثروتمند در شمال تهران به دنیا آمدم، بدنبال اختلاف شدید میان پدر و مادرم، درست در اولین سال انقلاب، آنها از هم جدا میشوند و پدرم مرا به مستخدم قدیمی خانه، زری خانم می سپارد و مبلغی هم به او میدهد و می گوید خودت برایش یک شناسنامه تازه تهیه کن و هیچگاه با من تماس نگیر. من از هیچکدام از این ماجراها خبر نداشتم. وقتی به خود آمدم 4 ساله بودم، زری خانم در طوفان جنگ ایران و عراق، زخمی میشود و یک خانواده که سالها در شرکت نفت کار می کردند، مرا با خود به شیراز می برند و تا یکسال بعنوان آواره جنگی در یک مرکز می مانیم.
آن خانواده وقتی می بینند خبری از زری خانم نمی شود، بنام خود برای من شناسنامه می گیرند و 7 سال بعد که من سال سوم مدرسه بودم، به تهران آمده و خود را به ترکیه می رسانند، تا راهی امریکا بشوند.
من در آن سالها سرگردان بودم، که به راستی زری خانم، مادر من بود؟! این خانواده پدر و مادر من هستند؟ آیا من ریشه ای دارم؟
در ترکیه بدلیل مشکلات ویزا و پناهندگی، دو سال ماندگار شدیم. من در همان مدت به زبان ترکی تسلط یافتم و بعنوان مترجم آواره ها و پناهندگان مشغول شدم، کمتر کسی باور می کرد، من با آن لهجه سلیس و کامل به راستی زاده ترکیه نباشم!
درآمد من درحدی بود، که هزینه هتل و خورد و خوراک خانواده را می دادم. گرچه مادردوم من هم در یک رستوران آشپزی می کرد، پدرم نیز در یک شرکت اتوبوسرانی به کاری مشغول بود. من دو سه بار از آنها درباره خاطره دوری که از زری خانم داشتم پرسیدم. آنها گفتند زری از فامیل دور ما بود، که از تو نگهداری می کرد، زری یک دختر بنام سهیلا هم داشت و پرستار بود و فریادرس مجروحان جنگی شده بود. بعد هم با سفر به شیراز، آنها را گم کردیم. شاید باورتان نشود، ولی من چند بار خواب دیدم که دو سه زن و مرد، مرا به سوی خود می کشند، بطوری که لباس هایم پاره می شود و آنها دست نمی کشند، همین خواب ها، خاطره زری خانم، بعد هم پدر و مادری که می گفتند تو فرزند ما هستی، مرا کاملا گیج کرده بود، تا در دیداری با یک خانم روانشناس در استانبول، بخود قبولاندم که همین دو نفر پدر ومادر من هستند و باید به آنها دل ببندم.
کاروان 3 نفره ما به امریکا هم رسید، ما ساکن مریلند شدیم، که خانواده مادرم آنجا بودند، فامیل و آشنایان با حیرت مرا نگاه می کردند، حتی یکی از آنها گفت عجیب اینکه پدر ومادرت بچه دار نمی شدند، ولی سرانجام صاحب پسری چون تو شدند! من عاشق رشته پزشکی بودم، با وجود اینکه خانواده قدرت پرداخت شهریه های کلان دانشگاه ها را نداشتند، ولی من در تنیس استعداد داشتم، در تیم دبیرستانی، مقام آوردم و همین سبب شد تا با تکیه به همین مسئله، بدون شهریه وارد دانشگاه بشوم و هزینه سنگینی را از دوش پدر و مادر بردارم.
من رشته پزشکی را دنبال نمودم و بدلیل تحقیق و بررسی بروی علم پزشکی ابن سینا و سفارش انواع گیاهان کوهستانی به ایران و آزمایش در این زمینه، یک مرکز پژوهشی مرا به اینکار دعوت کرد. من ضمن گذراندن رشته های مختلف پزشکی، در آن مرکز بعنوان پژوهشگر بکار پرداختم و چنان نتایج دور از انتظاری از این پژوهش ها بدست آوردم، که آن مرکز سرآمد این زمینه ها شد و مرا با حقوق بالایی درجمع خود نگه داشت.
من همچنان در پی ریشه های خود بودم، با توجه به اطلاعاتی که درباره زری خانم داشتم، از حدود 5 سال پیش ارتباطاتی با دانشجویان و اساتید دانشگاه درجنوب ایران برقرار کردم، تا شاید رد پایی از زری خانم و دخترش بدست آورم.
بعد از 6 ماه، خانمی به من زنگ زد و گفت زری خانم پیر و شکسته، در یک نقامت گاه زندگی می کند، ولی خبری از دخترش ندارد. من با آن مرکز تلفنی حرف زدم، از آنها خواستم زری خانم را به پای تلفن بیاورند، وقتی زری خانم صدای مرا شنید، بغض اش ترکید، از من عذرخواهی کرد، که در نیمه راه رهایم کرده ولی توضیح داد. به دلیل بمباران ها، ترجیح داده بود، که مرا از آن محیط دور کند.
من دورا دور از طریق یک زن و شوهر، ترتیب انتقال زری خانم را به یک آپارتمان اجاره مبله و کامل داده و بعد هم ترتیب ارسال حواله های ماهانه ای را دادم، تا آنها از زری خانم مراقبت کنند و قول دادم روزی به دیدارش بروم، ولی وقتی پرسیدم براستی من فرزند او هستم، سکوت کرد و گفت در این باره حرفی ندارم، این سخن مرا بیشتر کنجکاو کرد. از آن زوج خواستم، تا با زری خانم حرف بزنند، چون عقیده داشتند زری خانم 88 ساله، با توجه به بیماری و از کارافتادگی، زمان زیادی برای زندگی ندارد.
متاسفانه من بدلیل گرفتاری و مشغله کاری، امکان سفر نداشتم، ولی تلاش من برای انتقال زری خانم به امریکا هم به نتیجه نرسید چون او به شدت ضعیف و ناتوان بود و امکان سفر نداشت.
من اقلا هفته ای دو بار با زری خانم حرف میزدم، سرانجام زری خانم اعتراف کرد که من زاده یک خانواده ثروتمند هستم، که پدر ومادر واقعی ام همان زمان ایران را ترک گفتند و هیچ خبری هم از آنها ندارد. من از آن روز دچار سرگشتگی شدم، اغلب شبها خواب پدر ومادرم را می دیدم که مرا بغل می کنند ولی هیچکدام صورت ندارند و من نمی توانم چهره شان را ببینم.
زری خانم بعد از چند هفته نام فامیل مادرم را گفت ولی از پدرم فقط اسم کوچک اش را به یاد داشت. من در آن لحظه تلاش تازه ای را برای یافتن مادرم آغاز کردم، چون وقتی فهمیدم پدرم در اصل مرا رها کرده و رفته، میلی به دیدارش نداشتم. دوندگی ها و تحقیق و بررسی من به آنجا ختم شد، که فهمیدم مادرم به پاریس رفته، در آنجا با یک آقای کانادایی ازدواج کرده و بعد هم بکلی غیبش زده است.
بروی سوشیال میدیا و یا هر منبع دیگری نشانه و نامی از مادرم نبود، ولی براثر کنجکاوی پدرم را پیدا کردم. به او زنگ زدم، خیلی پیر شده بود، ظاهرا خوشحال شد، ولی من گفتم که با توجه به عملی که انجام داده، میلی به دیدارش ندارم و جالب اینکه پدرم هم اشتیاقی به خرج نداد.
پیدا کردن یک دوست قدیمی مادرم، به من این امید را داد که من سرانجام او را پیدا می کنم، او که به گفته دو سه تن از آشنایان سالها بدنبال من گشته، حتی بارها با پدرم حرف زده و خواستار نشانی و رد پائی از من شده و پدرم دریغ کرده است.
شاید باورتان نشود، من تنها ارتباطم با جامعه ایرانی همین مجله جوانان است، من با مرور این مجله، درجریان همه رویدادهای جامعه ایرانی قرار می گیرم. طی سالها خیلی از دوستان، همکلاسی ها و فامیل گمشده ام را پیدا کردم و چندی پیش با خواندن یک ماجرا در مورد مادری گمشده، تصمیم گرفتم به هر طریقی شده مادرم را پیدا کنم و بدنبال آن به کانادا رفتم، به همه منابع، مراکز اطلاعاتی، اجتماعی، مهاجرتی مراجعه کردم و درست سه روز به روز مادر مانده، من جلوی خانه ای توقف کردم، که مادرم سالها بود در آن زندگی می کرد.
من زنگ در را فشردم، زنی با موهای روشن، چشمان روشن جلوی در ظاهر شد، بدون اینکه من حرفی بزنم. فریاد زد، تو…؟ پسرم…؟ بعد از این همه سال؟ در آغوش مادرم فرو رفتم، آنقدر ظریف و شکننده بود، که می ترسیدم او را با فشار دستهایم بشکنم، با او روی مبل جلوی سالن نشستم، گفت سالها بود خواب تو را می دیدم، از خدایم خواستم تا زنده ام تو را ببینم و به آرزویم رسیدم.