رکسانا از نیویورک:

از اولین روز ازدواج با حمید، آرزوی هر دوی ما 4 بچه بود، می گفتیم بچه ها زندگی ما را پر می کنند، به ما انرژی میدهند و در آینده فریادرس ما خواهند بود، ولی بعد از بدنیا آمدن پسرم ابی، من بخاطر دو عمل جراحی، شانس بچه دار شدن را از دست دادم، آنروزها بسیارغمگین شدم. ولی از شور و هیجانی که پسرم در فضای خانه بوجود آورد، همه چیز یادم رفت و همه نیروی خود را برای تربیت خوب و زندگی سالم، آینده درخشان او بکار گرفتم.
در دوران مدرسه، بدلیل علاقه خودش او را در کلاس پیانو گذاشتم و خود بخود در همه جشن ها و مهمانی های خصوصی و یا در مدرسه، ابی با هنرش می درخشید، ولی برای من مهمترین اصل، پیشرفت او در تحصیل بود، ضمن درس در مدرسه، برایش در خانه هم معلمی استخدام کردم، تا درس های فوق برنامه و همچنین زبان انگلیسی را به او بیاموزد. بطوری که در کلاس دوم دبیرستان، ابی به راحتی و به لهجه انگلیسی حرف میزد و همه را شگفت زده کرده بود.
یکروز درمدرسه با بچه ها درگیر شد و بینی اش شکست و همین سبب شد، تا من تدارک سفر او را به خارج ببینم، خوشبختانه خواهر بزرگم در نیویورک بود و کاملا آمادگی پذیرایی از ابی را داشت، چون بچه هایش ازدواج کرده و هرکدام به سویی رفته بودند. من خودم ابی را به نیویورک بردم و به خواهرم گفتم از هیچ هزینه ای برای ساختن آینده اش دریغ ندارم، او هم گفت نگران نباش. ابی مثل بچه های خودم، زیر چتر حمایت من قرار دارد.
حمید شوهرم زیاد با این نقل و انتقالات خوشحال نبود و می گفت ما در آینده ابی را گم می کنیم. ولی من اصرار داشتم. متاسفانه حمید در 58 سالگی از دست رفت و من هر چه داشتم فروختم و به نیویورک آمدم، ابتدا یک آپارتمان شیک و مدرن و تقریبا گرانقیمت بنام ابی خریدم و به او فهماندم من از زندگی هیچ نمی خواهم، فقط تو برایم مهم هستی. ابی هم مرا بغل می کرد و می گفت درآینده جبران می کنم.
ابی در دو رشته تحصیلات خود را پایان داد و برای گشودن یک دفتر مجهز و بزرگ، نیاز به سرمایه داشت، من آنچه برای روزگار پیری خود گذاشته بودم، به دستش دادم و گفتم در همین اتاق کوچک درون آپارتمان دلم خوش است، پرواز تو را تماشا می کنم و لذت می برم. اتاق من درواقع یک انباری کوچک بود، که من آنرا تزئین کردم و درونش را پر از تصاویر کودکی و نوجوانی پسرم و عکس هایی از دوران خوش زندگی با حمید کردم و شب و روز با آنها حرف میزدم و گاه تلفنی به دوستان و فامیل از پیشرفت های ابی می گفتم و اینکه او باعث سرافرازی همه فامیل است وگاه درون اتاق های مبله و شیک آپارتمان، از دوستان و همکاران پسرم پذیرایی می کردم. خصوصا که بخاطر سابقه رستوران داری در ایران، در تهیه غذاهای مختلف توانا بودم.
ابی تا روزی که پای ژنی زنی زیبا و طناز به زندگیش باز نشده بود، همه اخلاقیات خوب کودکی و نوجوانی اش را داشت، ولی آن خانم بکلی ابی را عوض کرد و یکروز من متوجه شدم، که آنها در هاوایی ازدواج کرده و به نیویورک بازگشته اند. من خیلی دلم گرفت، چون من آروزها برای شب عروسی پسرم داشتم، بسیاری از دوستان و فامیل را برای آن شب با شکوه زندگیم پیشاپیش دعوت کرده بودم، ولی متاسفانه همه برباد رفت.
آن روزها ابی وهمسرش در اندیشه خرید یک خانه بزرگ بودند، من متاسفانه دیگر سرمایه ای نداشتم که در اختیارش بگذارم، چون هرچه داشتم و نداشتم در طی سالهای گذشته به پایش ریخته بودم. به امید روزی در آینده که ابی هم از من مراقبت کند.
یادم هست روزی که خبر حاملگی عروسم را شنیدم، اشکهایم بی امان پائین می ریخت، گرچه عروسم انگار مرا در خانه نمی دید، با من حرف نمیزد و مرا از ورود به جمع دوستان خود منع کرده بود. همان روزها من جلوی ساختمان در برخورد با یک اتومبیل به سویی پرتاب شدم و زمانی به خود آمدم که روی تخت بیمارستان بودم و عروسم با یک وکیل مرتب از من زیر ورقه هایی را امضا می گرفت و یکی از پرستاران نیز گفت این تصادف حساب بانکی تو را پر می کند، خیالت راحت باشد، تا آخر عمر پاهایت را دراز کن و از زندگی لذت ببر. من آنروزها کاملا گیج بودم، نمی دانستم چه می گذرد، ولی می دانستم که دو عمل جراحی روی پاها و هیپ من انجام شده و من با وجود داروهای مسکن، هنوز وجودم پر از درد است.
بعد از بهبودی نسبی، من انتظار داشتم به خانه برگردم، ولی عروسم گفت برای یک دوره چند ماهه، باید به یک مرکز مراقبت های ویژه بروم. دوستان و آشنایانی که در بیمارستان به عیادتم می آمدند، بدلیل دوری آن مرکز به خانه هایشان، دور مرا خط کشیدند. خواهر بزرگم هم به لندن رفته بود. من گاه به گاه با عروسم روبرو می شدم، که ورقه ای را برای امضاء آورده بود. بعد هم من بیک مرکز دیگر انتقال یافتم و دیگر هیچ کسی سراغم را نگرفت.
هر بار به تلفن دستی پسرم و عروسم زنگ میزدم، یا جواب نمی دادند و یا می گفتند گرفتارند، در سفرند، بعد با من تماس می گیرند، که هرگز تماس نمی گرفتند. من در آن مرکز روی تخت بی مصرف افتاده بودم، اصلا امیدی به آینده نداشتم، به هر فامیل و آشنایی هم زنگ میزدم، همه گرفتار، مریض و افسرده بودند.
یکروزنامه مفصلی برای پسرم نوشتم و او را بخاطر بی تفاوتی ها و بی مهری هایش سرزنش کردم، ولی 10 روز بعد، نامه برگشت و معلوم شد آنها خانه را فروخته و رفته اند. چون بعد دیگر تلفن هایشان هم جواب نمی داد و در ضمن هیچ خبری از آن خسارات ناشی از تصادف هم نبود، گرچه من دل به آن پولها نبسته بودم.
احساس می کردم به مرور به آخر خط زندگی خود میرسم، چون نه ملاقات کننده ای داشتم و نه ارتباطی و نه تلفنی و نه نامه ای و نه مثل دیگران هدیه ای و شیرینی و عکسی و نشانه ای. انگار همه مرا فراموش کرده بودند. در عین حال می دیدم، بعضی از زنها که ماهها روی تخت افتاده بودند، با کمک فامیل و آشنایان و پرستاران درحال راه رفتن هستند. من هم تصمیم گرفتم دوباره روی پاهایم بایستم، از پرستاران و مددکاران کمک گرفتم، تمریناتی را شروع کردم، با درد همراه بود، با بی خوابی همراه بود، ولی من تصمیم خود را گرفته بودم، من باید راه میرفتم، من باید بزودی این مرکز را ترک می گفتم. 4 ماه بعد من به راحتی در راهروها قدم می زدم و در همان مرکز با زن و مردجوانی آشنا شدم، که یک رستوران یونانی داشتند. من پیشنهاد دادم با غذاهایم، تحولی در رستوران شان بوجود آورم، آنها ابتدا با تردید با من روبرو شدند، ولی وقتی یک آخر هفته مرا با خود به رستوران بردند و من با همه قلبم و هنرم، چند غذای ایرانی را با یونانی وعربی بهم آمیختم و معجونی تهیه نمودم، که خود آنها دست از خوردن اش نمی کشیدند و آن شب مهمانان رستوران سفارش های دوباره می دادند، آنها باور کردند که من دستهای پر برکت و توانایی دارم.
من با همت و یاری آن زن و شوهر، مرکز را ترک گفتم و در یک اتاق مبله و مجهز در طبقه بالای رستوران شان جای گرفتم وبا همه نیرو، دست بکار شدم بعد از چند ماه کار به جایی رسید که آنها 5 کمک آشپز هم برای کمک به من استخدام کردند و روزی رسید که مهمانان افتخار می کردند رکسان شف رستوران به سر میزشان برود و جلوی چشمان شان، غذایی را بپزد و بعد یک دسته دلار در جیبم بگذارند و با من عکس بگیرند.
در سال سوم، من شریک دو شعبه رستوران شدم و در سال پنجم، بیشتر کار بصورت کیترینگ و حضور در مهمانی ها و عروسی های بزرگ درآمد، همان سال من درهمان محله زندگی پسرم در گذشته، آپارتمانی خریدم و بیش از 8 عضو فامیل را هم از ایران به ترکیه، دبی به نیویورک آوردم و پناه دادم. همان روزها شنیدم ژنی عروس پر از غرورو تکبرم، همه زندگی پسرم را تصاحب کرده و از او جدا شده است و پسرم نیز به استرالیا کوچ کرده است. درست یک ماه قبل، من و گروهم به یک عروسی بزرگ دعوت شدیم، اینکه آنها اصرار داشتند من حتما در تمام مدت در مجلس حضور داشته باشم و حضورم را افتخار بزرگ خود می دانستند.
من به آن عروسی رفتم، با کمال حیرت دیدم که عروس، ژنی همسر سابق ابی است. وقتی با من روبرو شد، همه اطرافیان به تماشا ایستاده بودند و ژنی به احترام من حتی سر خم کرد، و من فقط نگاهش کردم و گفتم برایت خیلی متاسفم، ژنی ناگهان مرا شناخت و گفت رکسان خانم؟! گفتم بله. من همان رکسان شکسته و تنها و رانده شده هستم، که تو حتی به من مجروح و در آستانه مرگ هم رحم نکردی و همه حقوق مرا بخاطر آن تصادف از بیمه گرفتی و رفتی، گفت جبران می کنم، گفتم در دادگاه جبران کن، چون پرقدرت ترین وکلا، دادستان و مقامات قضایی، مشتریان و دوستان من هستند.
درحال خروج از عروسی، ژنی بدنبالم دوید، ولی من فریاد زدم اگر تو را بخاطر خودم می بخشیدم، بخاطر پسرم هرگز نمی بخشم. بزودی دیداری در دادگاه خواهیم داشت و وقتی بیرون آمدم، نفسی به راحت کشیدم، آن بغض سالها درگلو مانده ام باز شد و چون باران گریستم.

1464-88