یاس ازلندن:

27 سال پیش که به اتفاق خانواده به لندن رفتیم، من 15 ساله بودم. بخاطر چشمان وموهای مشکی از همان روزهای نخست، با عکس العمل بعضی همشاگردیها روبرو بودم. بجز یک همکلاسی انگلیسی که پدر ومادرش استاد دانشگاه بودند، بقیه با من دوستی و رفت وآمدی نداشتند. نیکول دختری مهربان و با گذشت بود، اغلب شب ها مرا با خود به خانه شان می برد، حتی گاه با اصرار از مادرم می خواست شب را در آنجا بمانم. من از این همه مهر او سپاسگزار بودم، ولی دشمنی ها و عکس العمل های بعضی شاگردان مدرسه همچنان ادامه داشت. من عادت نداشتم هر شب به پدر ومادرم شکایت ببرم وآنها را علیه مدرسه و همکلاسی هایم برانگیزم. یکبار که پسری بنام رابین در زمان دو و میدانی مرا هل داد و سبب جراحاتی در دست و پایم شد، مادر نیکول به سراغ مسئولان مدرسه رفت و به آنها هشدار داد، بعد پدر ومادرم با خبر شدند، پدرم یکبار با یک وکیل ایرانی به مدرسه رفت وهمین سبب شد، من مدتها از آن برخوردها در امان باشم، ولی هنوز ناسزاهای زیرلبی، اشاره و شکلک و گاه تهدیدهایی بروی کاغذ و یا نوشته ای روی میز کلاسم، به من می فهماند که من بخاطر شرقی بودن، بخاطر ایرانی بودن، باید مورد ظلم باشم. درحالیکه پدرم همیشه می گفت انگلیسی ها بالاترین احترام را به ایرانیان می گذارند، حتی می گفت هر بار به لندن سفر می کردیم، بجای پاوند، از تومان استفاده می کردیم و همه خریدهایمان با پول ایرانی بود و پول انگلیسی را برای موارد ضروری می گذاشتیم، ولی متاسفانه حوادث سیاسی، این احترام و علاقه را کم کرده و رسانه ها به نسل جوان انگلیسی، چهره ایرانیان را خشن و تروریست جلوه داده اند. من همان روزها با خودم می گفتم روزی به همین ها ثابت می کنم، که ایرانی همیشه پاک نهاد و اصیل است.
درسال آخر دبیرستان یکی از بچه های شرور مدرسه، یکروز از صبح با من درگیر شد وحتی بدنبال من تا کلاس فارسی هم آمد و با سنگ شیشه های کلاس را شکسته و فرار کرد، دوباره فردا او را سر راه خود دیدم. سعی کردم او را نادیده بگیرم و بقولی دم تیغ اش نباشم، ولی او دست بردار نبود. و دریک فرصت پیش آمده در پله های طبقه دوم مدرسه، به من حمله کرده و با مشت به سرم کوبیده و مرا از آن بالا به پائین هل داد.
من بعد از 30 روز که درکوما بودم، درحالی چشم باز کردم، که همه خانواده دورو برم بودند، نیکول دوست صمیمی ام دستهایم را چسبیده بود و همه اشک می ریختند مادرم حال زاری داشت، پدرم رنگ پریده و سخت نگران بود. پرسیدم چه شده؟ گفتند طوری نشده خوشبختانه پزشکان به موقع مرا نجات داده اند.
همزمان پلیس به سراغم آمد، آنروزحال حرف زدن نداشتم، ولی فردا آنچه به خاطرم آمد برای آنها گفتم، پدرم با یک وکیل حرف زده بود و وکیل هم مرا کلی سئوال پیچ کرد. من تا یک ماه حالت سرگیجه داشتم، پدرم گفت آن پسر را شناسایی کرده اند، همه مشخصات اش را به من هم داد، ولی گفت بکلی غیبش زده و شکایت ما روی هواست!
من به مدرسه برگشتم، خوشبختانه این بار رفتار بچه ها با من بهتر شده بود، چون از سویی یک پسر پاکستانی و یک دختر هندی هم دچار چنین دردسرهایی شده بودند وموقعیت مدرسه به خطر افتاده و ناچار دو سکیوریتی استخدام کرده بودند. بعد از این رویداد دو سه دختر و پسر انگلیسی دیگر هم به جمع دوستان من پیوستند، چون من در ضمن از بهترین شاگردان کلاس بودم ومرتب تشویق نامه می گرفتم و نام من در لیست 12 محصل برجسته و بروایتی نابغه مدرسه در یک تابلوی بزرگ در مدرسه چشم ها را خیره می کرد.
من واقعا شب و روز درس می خواندم. به کلاس زبان فارسی میرفتم، در ورزش فعال بودم، کلاس موسیقی میرفتم، در دو گروه خدمات خیریه و کمک به کودکان بیمار عضو بودم، پدر ومادرم از این همه تلاش من، خستگی ناپذیر بودن من، دچارحیرت شده بودند، پدرم تشویقم می کرد، مادرم مرتب مرا می بوسید و دعایم می کرد. من بعد از یک دوره مخصوص درکالج، وارد دانشکده حقوق شدم، رشته ای که همیشه مورد علاقه ام بود. اصولا در دانشگاه های معتبر انگلیس، رشته حقوق با فراز ونشیب ها و سختگیری های خاصی همراه است، ولی من آمادگی هرنوع مشکلی و حتی بن بستی را داشتم.
در این فاصله مادرم دچار سرطان سینه شد، پدر وخواهر وبرادرم ترسیده بودند، دستپاچه به هر دری میزدند، درحالیکه من در پی یافتن برجسته ترین متخصص این رشته بودم و سرانجام مادرم را به یکی از آنها سپردم، ابتدا عقیده بر این بود که سرطان پیشرفته است و بعد معلوم شد یکی از خطرناک ترین نوع سرطان سینه است. من از پای ننشستم، مشورت با متخصصین دیگر، ارتباط با یک مرکز بزرگ سرطان شناسی امریکا، سبب شد، بدلیل متفاوت بودن نوع سرطان، آن مرکز همه هزینه های سفر اقامت و درمان مادرم را بپذیرد وحتی امکان یک همسفر را هم به او بدهد، که پدرم راهی شد.
6 ماه ونیم بعد مادرم با پشت سرگذاشتن 4 عمل و یک دوره کوتاه شیمی درمانی بسبک جدید، برپا و خوشحال به لندن بازگشت، به شرط اینکه هر 3 ماه با هزینه همان مرکز به امریکا برود و تست های مخصوص بروی او انجام شود تا مبادا دوباره بازگشتی باشد.
وقتی من خیالم ازبابت مادرم راحت شد، تحصیلات خود را جدی دنبال کرده و رشته های جنایی و مهاجرت را در برنامه خود قرار دادم، چون می دیدم که چگونه ایرانیان مهاجر گرفتار افراد شرور و جانی میشوند و هیچکس پشتیبان شان نیست، همانگونه که من در آن موقعیت قرارگرفتم و فریادرسی چون خانواده خود نداشتم.
من قبل از آنکه دانشگاه را تمام کنم، از سوی بزرگترین دفاتر حقوقی دعوت به کار شدم، آنها مرا دردوران دانشجویی در دادگاه ها دیده بودند. من از اولین روز فارغ التحصیلی دریک مرکز بسیار بزرگ دولتی مشغول کار شدم، چرا که با اداره مهاجرت نیز ارتباط مستقیم داشت و همزمان من در یک هیئت پژوهشی برای مهاجرین و مشکلات شان به تحقیق مشغول بودم و به مرور، بزرگترین چهره آن مرکز شدم، چون تحصیلات من راهگشای بیشتر پژوهش هایشان بود و آنها اصرار داشتند من دست از وکالت بکشم، ولی من به آنها فهماندم که همه هدف من دفاع از مهاجرین بیگناه است.
در مدت 6 سال من دربزرگترین پرونده های مهاجرتی و جنایی برنده بودم، خیلی از ثروتمندان و افراد با نفوذ می خواستند مرا بعنوان وکیل خصوصی بکارگیرند، ولی من با توجه ضربه هایی که دراولین سالهای مهاجرتم خورده بودم، بدنبال ثروت اندوزی نبودم.
درست یادم هست یکروز صبح جلوی محل کارم با خانمی گریان روبرو شدم، که می گفت پسر18 ساله اش در مدرسه با گروهی ازپسرها درگیرشده، همه آن پسرها، از خانواده های ثروتمند و بسیار با نفوذ لندن هستند، هیچ وکیلی حاضر نیست از پسرشان جان دفاع کند، پسرشان متهم به وارد کردن ضربه به سر یک دختر شده که منجربه مرگ او شده است.
من آن خانم را به درون دفترم دعوت کردم، با او دو ساعت حرف زدم و با توجه به فیلم ها و عکس هایی که یکی از دوستان پسرش از صحنه های درگیری گرفته بود، مشخص می کرد که شخصی که براستی آن ضربه را زده شناسایی میشود. من به آن خانم گفتم این پرونده، یک مورد بسیار سخت و پیچیده است، من درحال حاضر درگیر حداقل 5 پرونده هستم و بعد هم با توجه به یک قرارداد تازه با بزرگترین مرکز پژوهشی راهی استرالیا هستم و احتمالا امکان پیگیری ندارم، ولی یکی از همکارانم را معرفی می کنم. آن خانم گریان آمد و گریان رفت، راستش دلم سوخت ولی واقعا مسئولیت های بزرگی بر دوشم بود.
فردا صبح خودم را با مردی شکسته و تکیده روبرو دیدم، می گفت من پدر «جان» هستم، می گفت می دانم چرا شما پرونده پسر مرا نپذیرفته اید، با حیرت گفتم چرا؟ گفت رابرت هستم من همان کسی هستم که در دبیرستان به تو حمله کردم و تو را روانه بیمارستان کردم و گریختم و مسلما با خواندن نام من، تصمیم به انتقام گرفتی! نگاهش کردم، ضعیف تر و شکسته تر از این حرفها بود که با او جر و بحث کنم، فقط گفتم من نام تو را فراموش کرده بودم، من نمی دانستم جان فرزند توست. با دستهای لرزان اش دست مرا گرفت و گفت التماس می کنم پسر مرا نجات بده، من همه عمر شرارت کردم، ولی همسرم بهترین فرزند را تربیت کرد، پسرم از بهترین شاگردان مدرسه است. راستش خیلی دچار احساسات شدم، گفتم من این پرونده را می پذیرم، ولی دلم نمی خواهد در هیچ شرایطی با صورت تو روبرو شوم.
علیرغم شرایط خودم، پرونده را از طریق مادر جان دنبال کردم، براستی پسرش از بهترین شاگردان مدرسه بود. من وقتی دفاع از جان را شروع کردم، با تلفن های تهدیدآمیز از سویی، پیشنهادات مالی باورنکردنی از سویی روبرو شدم، ولی من همچنان پیش رفتم و بعد از 4 ماه سرانجام در یک روز بارانی لندن، من بیگناهی جان را ثابت کرده و 3 جوان ثروتمند و با نفوذ شهر را بدام قانون انداختم. در لحظه اعلام رای از سوی هیئت ژوری رابرت جلوی حاضرین در دادگاه به پای من افتاد و پاهایم را بغل کرده و به قاضی با گریه گفت من بیست و چند سال پیش این فرشته را مجروح و به بیمارستان فرستادم و او امروز پسر مرا به زندگی برگرداند، این خانم یک ایرانی است من انگلیسی خطاکار به وجودش افتخار می کنم که چنین زنان فرشته صفت را در سرزمین خود داریم.

 

1464-88