1664-80

بنفشه از لس آنجلس:

بچه که بودم، با دیدن یک تابلوی کوچک، از برج ایفل در پاریس، کنجکاو شده بودم ویکروز از مادرم پرسیدم این عکس کجاست؟ گفت اینجا پاریس است، خیلی دلم میخواهد روزی به آنجا سفر کنم. شنیدم شهر زیبایی است، درباره شانزه لیزه خیلی شنیدم و از مغازه های عطر ولوازم آرایش، از برج ایفل و موزه ها، ولی میدانم که فقط یک رویاست.
بعدها پدرم آن تابلو را با قاب عکس بزرگی از پدربزرگم عوض کرد. بعدها هم من بکلی آن تابلوها و دیوارها از یادم رفت. چون سرم گرم بازی و درس و مشغولیات دیگری بود و بقول خواهربزرگم دنیایم عوض شده بود و خیلی سعی داشتم از برادرانم عقب نمانم، تا آنجا که وقتی دو برادرم بدنبال رشته مهندسی راه و ساختمان رفتند، من هم به هر طریقی بود، همان رشته را دنبال کردم. گرچه مادرم می گفت خنده ام می گیرد، وقتی تصور می کنم دخترم مهندس جاده سازی شده و یا یکروز با کارگران ساختمانی چک و چونه می زند.
وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، کمتر شرکتی بود که مرا استخدام کند. بعضی ها لبخندی می زدند و می گفتند دختر! بهتر نبود میرفتی بدنبال رشته پزشکی و یا آرایش و زیبایی؟ من البته دست نکشیدم تا با تکمیل زبان انگلیسی و فرانسه، در یک شرکت کانادایی ایرانی، بکار مشغول شدم.
در جمع فامیل، هیچکس چون مادرم مشوق من نبود، با اینکه مرا مناسب آن شغل نمی دید، ولی می گفت تو دختر باعرضه ای هستی، تو یکروز به همه چیز میرسی، چون حس رقابت بخصوص با مردها، در وجودت موج می زند و همین دلیل خوبی برای پیشرفت و رسیدن به هدف هایت به حساب می آید. با اینکه دو سه خواستگار داشتم، راستش در اندیشه خروج از ایران بودم، می خواستم همان رشته را در امریکا یا کانادا ادامه بدهم و در فضای بزرگتری کار کنم. با چنین نیتی ایران را ترک کردم، ابتدا به ترکیه رفتم، به هر دری زدم تا ویزای امریکا بگیرم که نشد، درحالیکه دو سه آشنای تازه می گفتند با چنین مدارکی می توانی به راحتی به کانادا بروی. ولی من نمیدانم چرا احساس می کردم سرنوشت من به امریکا ختم میشود.
یک روز در منطقه اعیان نشین استانبول، از جلوی یک ساختمان در دست ساخت رد می شدم. وقتی با دقت نگاه کردم، پایه های اصلی ساختمان را نسبت به طبقاتی که برویش بالا میرفت، ضعیف دیدم و سراغ مهندس ساختمان را گرفتم، ولی مرا نزد صاحب ساختمان بردند، مردی مسن که خیلی آگاه بنظرم آمد، نظرم را گفتم و نگاهی به قد و بالای من کرد و گفت تو مهندس راه و ساختمان هستی؟ گفتم بله. چرا می پرسید؟ گفت این شغل دخترانه و زنانه نیست. گفتم چه تفاوتی دارد؟ گفت از آن بگذریم، چرا فکر می کنی این پایه ها قدرت نگهداری طبقات مختلف را ندارد؟ من از نظر فنی با توجه به سابقه ذهنی ام از ساختمان های جدید در ایران و فروریختن آنها، توضیح دادم. گفت تلفن و آدرس داری؟ گفتم شماره تلفن هتل ام را میدهم و بعد خداحافظی کردم و رفتم.
یک هفته بعد آن آقا زنگ زد و گفت حق با توست، من به یک مهندس با تجربه انگلیسی نشان دادم او هم نظر تو را تائید کرد. اگر وقت داری به من سر بزن. من رفتم و همان روز مرا به مهندسین ساختمان معرفی نمود و با توجه به دیدگاه، تغییراتی را در پایه های ساختمان شروع کردند و قرار بود به من شغلی بدهند، ولی مهندسین دست اندرکار به من فهماندند، که مزاحم بیزینس شان شده ام و بهتر است بدنبال کار و زندگی خود بروم. در این میان صاحب آن ملک مرا با یک وکیل قدیمی و با تجربه معرفی کرده و به او فهماند که باید کار ویزای مرا درست کند و او همه هزینه ها را می پردازد و روزی که من راهی امریکا شدم، دستم را فشرد و گفت تو بدرد آن سرزمین می خوری، آینده خوبی انتظارت را می کشد.
من درواقع با ویزای دانشجویی آمدم و ماندگار شدم. خوشبختانه خیلی زود در زمینه تخصص خودم، مشغول شدم و خیلی سریع تر از تصورم پیش رفتم و صاحب خانه و زندگی شدم، بعد از چند سال با بهزاد آشنا شدم که او هم درهمین زمینه فعال بود، ضمن اینکه با برادرش در چین بیزینسی داشت. آشنایی ما خیلی زود به ازدوج انجامید، هر دو سخت کار می کردیم، بهزاد یک هفته در ماه به چین میرفت، خانه بزرگی خریدیم. من دلم بچه میخواست و به مادرم فکر می کردم، که روزی به امریکا بیاید و پرستار دلسوز بچه های من بشود، تلفنی که با او حرف میزدم، تشکر می کرد و می گفت عزیزم دیگر عمر من کفاف سفر و خدمت به بچه های تورا نمیدهد، خوشحالم که بچه های باعرضه و خوبی بزرگ کردم، در چند سال اخیر هم، بعد از رفتن پدرت، نگهبان شبانه روزی بچه های خواهرت هستم. مادرم هرچندگاه یکبار از طریق مسافران بسته ای از شیرینی ها و صنایع دستی و زعفران و لواشک برایم می فرستاد، در حالیکه من آنقدر مشغله داشتم، که فرصت جوابگویی نداشتم و فقط نوروز که می شد تلفن می کردم و تبریک می گفتم.
تلاش من برای بچه دار شدن، بدلایل جسمی، به ناکامی رسید، تا آنجا که پزشکان توصیه کردند حداقل تا چند سالی دور حاملگی را خط بکشم آنهم من که عاشق بچه بودم، حس مادر بودن را دوست داشتم. با بهزاد حرف زدم و گفتم اگر موافق باشد، دو کودک دختر و پسر را به فرزندی بپذیریم. بهزاد از همان لحظه اول مخالفت کرد و گفت من بچه خودم را میخواهم، باز هم صبر می کنیم. بالاخره راهی وجود دارد، حتی اگر از طریق انتقال اسپرم به زن دیگری اقدام کنیم. که من با آن شیوه مخالف بودم. چون نمونه اش را دیده بودم، درگیری میان زن و شوهر با انتقال دهنده که کار به فرار و خروج آن زن حامله از امریکا انجامید. چرا که حاضر نبود آن نوزاد را به آنها تحویل بدهد و بدنبال کار خود برود.
در چنین موقعیتی من برای چکاپ سالانه رفته بودم، که پزشک خانوادگی ام تشخیص سرطان تخمدان داد، نتیجه اش این بود که بکلی چشم بروی حامله شدن بکشم، که بهرحال رضایت دادم، ولی ماهها درگیر این مسئله بودم و مادرم بیش از همه نگران من بود. بهرطریقی بود، هرشب زنگ می زد و حالم را می پرسید.
این رویدادها، مرا از کسب و کار من دور کرد، بهزاد هم به بهانه های مختلف زمان سفرش را به چین افزایش داده بود، خیلی احساس تنهایی و بیکسی می کردم، همان روزها برادرانم به کانادا آمده بودند، خواهر بزرگم و شوهرش در لندن ساکن شده بودند. من مدتی احساس امنیت می کردم. صحبت های تلفنی و دلداری آنها مرا آرام می کرد. تا یکروز دکترم خبر داد، سرطان دوباره ریشه دوانده و این بار جدی تر از گذشته است. خواهرم از لندن و دو برادرم از کانادا آمدند، بهزاد هم ظاهرا سفرهایش را کنسل کرد، کار به عمل جراحی و بعد شیمی درمانی انجامید، حالم آنروزها خراب بود با کوچکترین مسئله ای عصبانی می شدم. همین همه را از دورو برم پراند، خواهر و برادرانم رفتند و بهزاد هم با استخدام یک پرستار خانگی، به سفرهایش ادامه داد.
بیماری من همچنان ادامه یافت، از زندگی سیر شده بودم، هیچ عضو فامیل بجز مادرم با من تماس نداشت. بهزاد بکلی مرا فراموش کرده بود، بطوری که در ماه بیش از 5 روز در لس آنجلس نبود. با او جر و بحث تندی داشتم، گفت چرا طلاق نگیریم؟ گفتم موافقم، بهزاد خیلی راحت کار طلاق را تمام کرد، خانه را فروخت و مرا بیک آپارتمان تازه ساز انتقال داد و بکلی غیبش زد.
مادرم مرتب از ایران زنگ میزد و به شدت نگران من بود و من می گفتم نگران نباش، به مرور حالم بهتر میشود، که درواقع چنین نبود، هر روز بدتر می شدم، حتی پزشکان هم نا امید شده بودند. برادران و خواهرم تلفن مرا هم جواب نمی دادند، یکبار که خواهرم را پیدا کردم گفت صحبت با تو روحیه ام را خراب می کند و بهتر است مدتی با هم تماس نداشته باشیم. این ضربات بدجوری مرا از پای انداخته بود، حتی پزشک امریکایی گفت مسائل زندگی خصوصی ات، بیش از سرطان تو را از پای انداخته است، مراقب خودت باش.
شاید باورتان نشود، تنها تکیه گاه روحی من، مادرم بود که هنوز امیدوار به سلامتی و درمان من بود. ولی بقولی کاری از دستش بر نمی آمد. درست شب تولدم بود، داشتم با خودم فکر می کردم، شغل دلخواهم را از دست داده ام، آرزوها و رویاهایم را برای مادر شدن به باد سپرده ام، فامیل و عزیزانم مرا رها کرده اند. حتی شوهرم بدنبال زندگی خود رفت، واقعا این زندگی چه ارزشی برای من دارد. با خودم گفتم بهتر نیست خودم را راحت کنم؟ از پشت پنجره اتاقم به خیابان و به رفت و آمدها نگاه می کردم، ناگهان یک تاکسی جلوی خانه توقف کرد. با خودم گفتم چه کسی به سراغ من فراموش شده آمده است؟ در یک لحظه مادر خمیده و کوچک اندام خودم را دیدم که با یک چمدان از تاکسی پیاده شد، از شوق و هیجان نفهمیدم چگونه تا جلوی در دویدم و قبل از اینکه زنگ بزند، در را گشودم و او را در آغوش گرفتم، گفتم چطور آمدی؟ چگونه ویزا گرفتی؟ صورتم را بوسید و گفت از مادر عاشق همه چیز بر می آید حاضر بودم دنیا را بهم بریزم و بتو برسم، من طی چند دقیقه دنیایم عوض شد. دیگر هیچکس برایم مهم نبود و احساس کردم نیرو گرفتم، ورود مادر همه چیز را عوض کرد. بعد از یک عمل جراحی، پزشکان هم شگفت زده شدند، من رو به بهبودی میرفتم وهمه می پرسیدند چطور امکان دارد؟ یک ماه ونیم بعد، من و مادرم چمدان ها را بسته بودیم و راهی پاریس بودیم، شهر رویاهای مادرم.

1464-88